#گندمزار_طلائی
#قسمت_253
عصر به همراه مامان و آبجی فاطمه و دخترها رفتیم مزرعه ی مش حیدر؛
دلم مثلِ سیر وسرکه می جوشید.
حرف زدن با قادر برام خیلی سخت بود.
نسیمِ خنک پائیزی ؛ صورتم را نوازش می کرد. عطرِ علفهای سبز؛ بهم آرامش می داد.
مردها داشتند روی زمین کار می کردند.
بابا با دیدنِ ما لبخند به لب آغوش باز کرد و دخترها پریدند توی بغلش.
ومن با حسرت نگاه می کردم.
ولی نمی تونستم جلوی دیگران بپرم بغلش.
جلو رفتیم وسلام و احوالپرسی کردیم.
گلین خانم و لیلا کناری مشغول چیدنِ لوبیا بودند.
دست از کار کشیدند و نزدیک اومدن .
سرم را پایین انداختم .روبرو شدن باهاشون برام سخت بود.
نمی دونم چِم شده بود . اولین باری بود که از دیدنشون شرم داشتم.
هر دوشون بغلم کردند و بوسیدنم.
ومن بیشتر شرمزده شدم.😔
می دونستم که الان باز گونه هام گل انداخته و همه متوجه حالم شدند.
سرم را زیر انداختم و بعد زیر چشمی به بابا نگاه کردم.
که با لبخند سرش را تکان داد و چشمکی بهم زد.😊
بالبخند جوابش را دادم.
به گوشه ای رفتیم و به تعارف گلین خانم نشستیم.
لیلا کتری را از روی آتیش برداشت و برامون چای دم کرد. مردها مشغول کارشان بودند و خانم ها مشغول صحبت؛ ومن به این فکر می کردم؛ که قادر کجاست؟
چند لحظه بعد؛ صدای سلام واحوالپرسی مردها را شنیدم .سرم را بلند کردم؛ خودش بود.
دوباره سرم را پایین انداختم.لیلا سینی چای را وسط گذاشت و مردها را صدا زد.
وبعد هم ظرف کلوچه را آورد. کنار سینی چای گذاشت.
از روزی که یادم از این خانواده جز محبت ؛ چیزِ دیگه ای ندیده بودم.وطعمِ کلوچه های خانگی دست پختِ گلین خانم همیشه برام دلچسب بود.
همه اومدند و دور هم نشستیم.
وقادر با همه سلام و احوالپرسی کرد.
ولی من سرم را بلند نکردم. نمی تونستم بهش نگاه کنم.
با اصرارِ گلین خانم و لیلا ؛ با سختی چای را خوردم و ذره ذره از گلوم پایین فرستادم.
حالم اصلا خوب نبود . احساس می کردم روی میخ نشستم .از اومدنم پشیمون بودم.
دلم می خواست زودتر از اینجا برم.
اصلا حواسم به حرف های دیگران نبود.
که گلین خانم صداش را بالا برد وگفت:
_علی آقا اجازه بده حالا که اینجادور هم هستیم. در باره این دوتا جوون حرف بزنیم. البته با اجازه شما؛ این دوتا هم برن حرف هاشون را باهم بزنند و سنگ ها شون را وا بِکَنند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_254
با شنیدنِ این حرف؛ نفسم توی سینه حبس شد.
دفعه ی قبل که قرار بود با قادر صحبت کنم ؛ هیچ استرسی نداشتم. واصلا برام مهم نبود .
ولی نمی دونم چرا آن روز حالم یه جوری شده بود.
ترس بود یا نگرانی یا استرس یا .... نمی دونم .
با اصرارِبزرگترها بلند شدم و کنارِ جوی آب رفتم.
قدرت نداشتم حتی سرم را بلند کنم .
و جرأتِ نگاه کردن به اطرافم را نداشتم.
صداش را شنیدم که گفت:
_حالت خوبه؟
_ممنون.
_بهتره یه جا بشینیم. احساس می کنم ؛حالت زیاد خوب نیست.
_نه خوبم.
_ببخشیدا . ولی بهتره بشینیم.
وبعد به طرفِ تخته سنگی رفت و گفت :
_بیا اینجا بشین.
بدونِ اعتراض رفتم و نشستم.
بعد خودش با فاصله چند متر اون طرف تر؛ نشست.
هنوز سرم پایین بود و گوشه چادرم را در دست گرفته بودم و داشتم مچاله اش می کردم و دوباره رهاش می کردم.
که گفت:
_فکر نمی کردم دوباره باهم صحبت کنیم. من حرفهام را دفعه قبل زدم.
اگر حرفی داری گوش می کنم.
نمی دونستم چی باید بگم .کلی سوال توی ذهنم بود . ولی نمی دونستم از کجا شروع کنم.
باورم نمی شد که جلوی قادر ؛ نتونم حرف بزنم.
به خودم می گفتم "این همون قادرِ همیشگیه"
ولی نبود. نمی دونم من عوض شده بودم یا اون عوض شده بود.
هر چی که بود ؛ حالی داشتم که تا اون موقع نداشتم.
صدای برخورد سنگ را با آب روان شنیدم .
سرم را بلند کردم. قادر سنگ ریزه ای را به آب انداخته بود. وداشت به امواجِ حاصلِ از این کارش نگاه می کرد.
خاطرات بچگیم جلوی چشمم ظاهر شد.
چقدر از این کارها می کردم و بعد ساعتها کنار جوی آب وایمیسادم و به امواج نگاه می کردم. نا خدا گاه لبخندی روی لبم نشست. چه عالمی داره بچگی😊
یه دفعه یاد قادر افتادم برگشتم سمتش
اونم مثلِ من محوِ امواج شده بود .
یه لحظه بهش زل زدم . حواسش به من نبود.
تا حالا با دقت نگاهش نکرده بودم.
آنقدرها هم که فکر می کردم بد قیافه نبود.
اصلا طفلک بد قیافه نبود. تر کیب صورتش ؛ ترکیبی از قیافه مادرش بود و پدرش.
موهاش کوتاه بود . روی صورتش یه ته ریش داشت. چشم هاش مثل چشمهای لیلا درشت بود و پیشانی بلندش شبیه پدرش بود .ترکیب بینی و لبهاش بیشتر به پدرش رفته بود انگار .
داشتم نگاهش می کردم که یه دفعه به سمتم برگشت و نگاهش به نگاهم قفل شد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
آسمان رنگ عزا می گیرد امشب
هر دلی از غصه اش می میرد امشب
شد شهید از زهر کین باب الحوئج
آسمان هم اشک ها می ریزد امشب
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
شبتون بهشت
التماس دعا.
حاجت روا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه8: 💠وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ💠
ترجمه : گروهی از مردم کسانی هستند که می گویند:ما به خدا و روز رستا خیز ایمان آورده ایم ، در حالی که ایمان ندارند.