#گندمزار_طلائی
#قسمت_254
با شنیدنِ این حرف؛ نفسم توی سینه حبس شد.
دفعه ی قبل که قرار بود با قادر صحبت کنم ؛ هیچ استرسی نداشتم. واصلا برام مهم نبود .
ولی نمی دونم چرا آن روز حالم یه جوری شده بود.
ترس بود یا نگرانی یا استرس یا .... نمی دونم .
با اصرارِبزرگترها بلند شدم و کنارِ جوی آب رفتم.
قدرت نداشتم حتی سرم را بلند کنم .
و جرأتِ نگاه کردن به اطرافم را نداشتم.
صداش را شنیدم که گفت:
_حالت خوبه؟
_ممنون.
_بهتره یه جا بشینیم. احساس می کنم ؛حالت زیاد خوب نیست.
_نه خوبم.
_ببخشیدا . ولی بهتره بشینیم.
وبعد به طرفِ تخته سنگی رفت و گفت :
_بیا اینجا بشین.
بدونِ اعتراض رفتم و نشستم.
بعد خودش با فاصله چند متر اون طرف تر؛ نشست.
هنوز سرم پایین بود و گوشه چادرم را در دست گرفته بودم و داشتم مچاله اش می کردم و دوباره رهاش می کردم.
که گفت:
_فکر نمی کردم دوباره باهم صحبت کنیم. من حرفهام را دفعه قبل زدم.
اگر حرفی داری گوش می کنم.
نمی دونستم چی باید بگم .کلی سوال توی ذهنم بود . ولی نمی دونستم از کجا شروع کنم.
باورم نمی شد که جلوی قادر ؛ نتونم حرف بزنم.
به خودم می گفتم "این همون قادرِ همیشگیه"
ولی نبود. نمی دونم من عوض شده بودم یا اون عوض شده بود.
هر چی که بود ؛ حالی داشتم که تا اون موقع نداشتم.
صدای برخورد سنگ را با آب روان شنیدم .
سرم را بلند کردم. قادر سنگ ریزه ای را به آب انداخته بود. وداشت به امواجِ حاصلِ از این کارش نگاه می کرد.
خاطرات بچگیم جلوی چشمم ظاهر شد.
چقدر از این کارها می کردم و بعد ساعتها کنار جوی آب وایمیسادم و به امواج نگاه می کردم. نا خدا گاه لبخندی روی لبم نشست. چه عالمی داره بچگی😊
یه دفعه یاد قادر افتادم برگشتم سمتش
اونم مثلِ من محوِ امواج شده بود .
یه لحظه بهش زل زدم . حواسش به من نبود.
تا حالا با دقت نگاهش نکرده بودم.
آنقدرها هم که فکر می کردم بد قیافه نبود.
اصلا طفلک بد قیافه نبود. تر کیب صورتش ؛ ترکیبی از قیافه مادرش بود و پدرش.
موهاش کوتاه بود . روی صورتش یه ته ریش داشت. چشم هاش مثل چشمهای لیلا درشت بود و پیشانی بلندش شبیه پدرش بود .ترکیب بینی و لبهاش بیشتر به پدرش رفته بود انگار .
داشتم نگاهش می کردم که یه دفعه به سمتم برگشت و نگاهش به نگاهم قفل شد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_254
مسیر طولانی بود. محسن هر چند ساعت یک بار، توقف می کرد تا کمی استراحت کنند و نمازش را بخواند و چیزی بخورند. نماز خواندنِ محسن، دیگر برای امید تمسخرآمیز نبود. طی این مدت، از این افراد، مردانگی هایی دیده و شنیده بود که متعجبش می کرد. ولی ویژگی مشترک همه شان نماز خواندن بود.
هر چه به سمت جنوب پیش می رفتند، بر دمای هوا افزوده می شد.
بالاخره نیمه های شب رسیدند.
از قبل با نگهبان هماهنگ کرده بودند.
وارد شدند و محسن با کمک نگهبان امید را به سوییتی همکف برد و روی تخت خواباند.
هر دو خسته بودند. داروهای امید را داد. به اتاق خودش رفت و بالش و پتویش را آورد. کنارِ تخت امید، پتو را روی زمین اندخت و خوابید.
امید به بودن محسن کنارش عادت کرده بود. مدت ها بود که دیگر از تنهایی خبری نبود. شب ها راحت تر می خوابید.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. در این مدت، کف دستانش هم عرق سرد نداشت. رازِ این آرامش نسبی و خوابِ راحتش چه بود؟ هر چه فکر می کرد، دلیلی جز بودنِ در کنارِِ احمد آقا و علی و محسن، پیدا نمی کرد. مگر وجودشان چه داشت که آرامش می بخشید. نفس عمیقی کشید.
این حقایقی بود که نمی توانست انکار کند. بارها و بارها با دوستانش برنامه دورهمی و...... داشتند. ولی هر بار وقتی به خانه برمی گشت با سردرد و نارحتی، تا صبح خوابش نمی برد. هر چه می کرد، از ناراحتی و غم هایش کاسته نمی شد. ولی حالا در کناری دوستی که از جنس خودش نبود؛ آرام گرفته بود. صدای نفس های عمیق محسن خبر از خوابی خوش می داد. به چهره او در تاریکی نگریست. لبخند روی لبانش نشست. پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490