eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
برکه ی دوستی 🌹 یکی بود یکی نبود. در یک برکه ی کوچک ؛ چند غورباقه ولاک پشت کنارِ هم زندگی می کردند. وباهم دوستانِ مهربانی بودند. بچه غورباقه ها و بچه لاک پشت ها کنارِ برکه باهم بازی می کردند. وگاهی پروانه ها هم به جمع شان اضافه می شدند. یک روز که همه باهم دنبال بازی می کردند؛ پروانه ی خال خالی از برکه دور شدو بچه غورباقه هم به دنبالش . رفتند و رفتند واز برکه خیلی دور شدند. آنقدر مشغول بازی بودندکه اصلا نفهمیدند؛ از برکه خیلی دورشده اند. بچه غورباقه صدایی وحشتناک شنید . یک دفعه ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا برایش نا آشنا بودو صدای غرش حیوانی از پشتِ بوته ها می آمد. ترسیدو پروانه را صدا زدو پرسید: _ اینجا کجاست؟ پروانه گفت: _نمی دانم . تا حالا اینجا نیامده ام . باید برگردیم برکه ولی از کدام طرف؟. غورباقه گریه اش گرفته بود و مادرش را صدا می زد. پروانه کمی فکر کردو گفت: _نترس الان از یکی کمک می گیرم. وبه بالای درختی پریدکه کبوتری لانه داشت. واز او کمک خواست. کبوتر گفت: _من نمی توانم ازروی تخم هایم بلند شوم . چون نزدیک است جوجه هایم بیرون بیایند .ولی الان سنجاب را صدامی کنم که به شما کمک کند. بعد سنجاب را صدا زدو او آمد. وقتی فهمید چه خبر شده . گفت: _نگران نباشید؛ من می دانم برکه کجاست. هر دوی شما پشتِ من بنشینید تا شما را به آنجا ببرم. بعد هر دو بر پشتِ سنجاب نشستند و او دوان دوان به سمتِ برکه رفت. صدای غرش وحشتناک هم چنان می آمد. وسنجاب سرعتش را زیاد کرد. وقتی رسیدند هوا داشت تاریک می شدو لاک پشت ها و غورباقه ها همه منتظر کنار برکه ایستاده بودند. مامان وبابای غور باقه هم همه جا را گشته بودند و نگران بودند. همه از دیدنِ آنها خوشحال شدندو از سنجاب تشکر کردند. و بچه ها قول دادند که دیگر بی اجازه خانواده ؛ وتنهایی از خانه دور نشوند. از آن روز به بعد دوستِ جدیدی هم پیدا کرده بودند. و سنجاب هر روز می امد وبا انها بازی می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
تعجبم از کارقادر بیشتر شد وقتی که دیدم با کلید در را باز کرد و بعد کنار ایستاد وگفت: _بفرمایید😊 متوجه تعجبم شدو گفت: _نگران نباش خونه ی غریبه نیست😊 آهسته قدم برداشتم و از وارد خانه شدم . یک حیاط نقلی بود که دوطرفش باغچه داشت و در هر با غچه یک درخت بودو بوته های گل. یک شیر آب و حوضچه کوچک هم کنار یکی از با غچه ها بود و کف حیاط موزائیک وتمیز بود. وراحت می شد ماشین را توی حیاط جا داد. جلو رفتم و کنار پله ها ایستادم و گفتم : _اینجا خونه کیه⁉️ با لبخند جوابم را داد : _ان شاءالله خانه ما 😊 _یعنی چی؟ _حالا بیا داخلش را هم ببین بهت می گم 😊 روبرو یک ایوان بود که با چند پله به حیاط وصل می شد . دوتا پنجره کنار ایوان بود و یک در هم به ایوان باز می شد. داشتم با حیرت نگاه می کردم ومنتظر بودم تا یکی بیاد تعارفمون کنه .که قادر به طرف پله ها رفت و گفت: _بفرمائید خانم . خوش آمدید 😊 آهسته از پله ها بالا رفتم و قادر در را باز کردو گفت: _بفرمائید. بعد هم از جلوی در کنار رفت. ومن واردشدم. یه پذیرائی روبروم بود .سمت راستم یک آشپزخانه که پنجره به حیاط داشت و سمت چپم هم یه اتاق که پنجره به حیاط داشت . خیلی قشنگ بود. یه دفعه گفتم: _وای چقدر قشنگه 😍 وقادر خندید وگفت: _خوشحالم که خوشت اومده 😊 _حالا راستش را بگو اینجا خونه کیه⁉️ _راستش اینجا خونه ماست 😊 به خونه خودت خوش اومدی. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نزدیک بود از تعجب وخوشحالی جیغ بکشم . هر دو دستم را روی دهانم گذاشته بودم که تا جیغ نزنم . قادر داشت با خنده نگاهم می کرد. از حرکتم خجالت کشیدم .دوباره سرخ شدم. زنبیل را زمین گذاشت وگفت: _بیا اتاق وآشپزخانه را هم ببین. سر جا میخکوب شده بودم و گفتم: _من باورم نمی شه .کِی خونه خریدی⁉️ یه نگاهی به من کرد وگفت: _تو از خیلی چیزها بی خبری .😊 برات می گم . شوکه شده بودم و سر جام خشکم زده بود. با مهربونی نگام کردو گفت: _فعلا بیا اتاق وآشپزخانه را ببین . بالاخره از جام تکون خوردم و رفتم به سمتِ آشپزخانه . یه آشپزخانه کوچک و نقلی ولی ترو تمیز و قشنگ که هم اجاق گاز داشت و هم یخچال و مختصری هم وسایل پخت وپز.و پنچره ای رو به حیاط. هاج و واج داشتم نگاه می کردم . باورم نمی شد .یعنی قراره بیایم توی این خانه زندگی کنیم.😳 مگه می شد . آخه چطوری .⁉️ بعد رفتم به سمت اتاق. یه اتاق جمع وجور و مثل بقیه خانه ترو تمیز که کفِش مثلِ پذیرائی؛ موکت بود. ویه کمد دیواری هم داشت و البته یه پنجره روبه حیاط. واقعا این همه خوشبختی باورش برام سخت بود. خیلی سخت 😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دلنوشته 🌹 نگویم من اگر ذکرت الها زِ آرامش ندارم بهره جانا همی باید بگویم نامِ زیبا که با یاد ت شود ارام دلها الا بذکر الله تطمئن القلوب ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج🌸 دلهاتون را به خدا بسپرید وآرام بخوابید التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 سلام صبحتون بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ 💚حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:💚 آیا شما را به چیزی با فضیلت تر از نماز و روزه و صدقه (زکات) آگاه نکنم؟ آن چیز اصلاح میان مردم است، زیرا تیره شدن رابطه میان مردم ریشه کن کننده دین است. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیه11: 💠وَ إِذا قيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ💠 ترجمه: و هنگامی که به آنان گفته شود: «در زمین فساد نکنید» می گویند: «ما فقط اصلاح کننده ایم.