داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#داستان_کودکانه
داستان دوم🌹
برنامه درسی 🌹
اول مهر بود
وعلی می خواست به مدرسه برود
برای همین هم خیلی خوشحال بود 😍
صبح زود بیدارشد ونمازش را خواند
وهمراه پدر به طرف مدرسه رفت .
خانم معلم مهربان با خوشرویی با بچه ها سلام واحوالپرسی کرد ☺️
وبعد که با همه اشنا شد
گفت:بچه ها برای اینکه در درس خواندن
موفق شوید
من برای شما یک برنامه درسی اماده کرده ام
که اگر طبق ان عمل کنید حتما نتیجه خوبی خواهید گرفت☺️
علی وقتی به خانه برگشت
با خوشحالی همه چیز را برای مادر تعریف کرد☺️
وبرنامه را به مادرش داد.
مادر برنامه را به دیوار اتاق علی چسباند.
بعد از ناهار مادر گفت ,
علی جان طبق برنامه نوبت نوشتنِ تکالیف مدرسه است.
علی گفت : مادر اگر اجازه بدهید
الان تلویزیون تماشا کنم.
مادر گفت:علی جان خانم معلم برای تهیه این برنامه زحمت کشیده است .
او چون تجربه کافی دارد .
بهتر می تواند برای شما برنامه ریزی کند.
وشما اگر می خواهید موفق شوید باید طبق برنامه عمل کنید .
علی از حرفهای مادر چیزی نفهمید .
ولی قبول کرد.
ساعتی بعد مادر، زهرا کوچولو را که 2 سالش بود کنار علی اورد .
وگفت:علی جان یادت هست
دیروز حال زهرا چقدر بد بود وتب داشت. 😔
وما اورا به درمانگاه بردیم .
علی گفت:بله مامان چقدر تبش بالا بود😳
مادر گفت :الان به سرش دست بزن .
وعلی دستش را روی سر خواهرش گذاشت وگفت: وای مامان سرش خنک شده😊
ومادر لبخندی زد وگفت:حالا دیدی؟
اگر ما زهرا را دکتر نمی بردیم
وطبق برنامه ای که دکتر داده بود
داروهایش را به او نداده بودیم
شاید زهرا الان اصلا حالش خوب نبود.
ما خودمان نمی توانستیم بدون اجازه دکتر وبدون برنامه صحیح به زهرا دارو بدهیم.
علی جان تمام زندگی ما باید با برنامه باشد .
وگرنه موفق نمی شویم.
حالا علی کمی متوجه منظور مادرش شده بود.
ازمامان تشکر کرد ودست زهرا را گرفت تا به اتاق بروند وبازی کنند.
از ان روز به بعد
هرروز علی از مادرش می خواست تا برنامه را برای او بخواند تا طبق ان تکالیفش را انجام دهد.
ووقتی معلم درباره پیشرفت درسی علی با مادرش صحبت می کرد.
علی خیلی خوشحال بود 😊
تمام موفقیتش به خاطر برنامه ای بود که به ان عمل کرده بود .
ان شب وقتی بابا به خانه امد .
صدای اذان از تلویزیون بلند بود .
علی سریع به طرف بابا رفت. وگفت:باباجان سلام خسته نباشید .☺️
بابا علی رابغل کرد وبوسید وگفت:
سلام پسر گلم😊🌹
علی گفت: باباجان برویم فوتبال بازی کنیم ؟
بابا گفت:بله پسرم حتما
ولی قبل از ان باید نماز بخوانیم.
علی گفت :خوب نماز رابعدا بخوانیم
باباگفت:نه علی جان نمی شود .
وهردو باهم وضو گرفتند ونماز خواندند .
ان شب مادر برنامه درسی علی را به بابا نشان داد.
وگفت به خاطر این برنامه .علی در درسش خیلی پیشرفت کرده است .
بابا خوشحال شد وگفت:
علی جان اگر در تمام زندگی مان هم به برنامه زندگی عمل کنیم موفق وخوشبخت می شویم.
علی گفت :خوب کدام برنامه؟
مگر ما برنامه زندگی هم داریم؟
بابا گفت :بله 😊
برنامه زندگی داریم .
خدای مهربان چون مارا خیلی دوست دارد وخوشبختی مارا می خواهد
به ما برنامه داده
علی گفت چه برنامه ای؟
باباگفت :دین ما برنامه ماست.
واگر می خواهیم همیشه موفق باشیم باید به ان عمل کنیم
وعلی تازه متوجه شد .
که چرا مامان وبابا نماز اول وقت می خوانند .
وماه رمضان روزه می گیرند.😍
پس مامان وبابا هم دارند طبق برنامه دین عمل می کنند😊
وتازه مفهوم دین رافهمید
وگفت :وای چقدر جالب 😍
من تاحالا نمی دانستم که خداوند برای زندگی بهتر به ما برنامه داده است
باباجان شما به من برنامه خدا را یاد می دهی؟
باباگفت :بله عزیزم ☺️
وان شاءالله به وسیله این برنامه
همیشه موفق وخوشبخت باشیم🌺
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_315
چشمهام را روی هم فشارمی دادم.
اصلا نمی تونستم باز نگهشون دارم.
یه دفعه لیلا و گلین خانم هراسان وارد اتاق شدند.
در حالی که قربان صدقه ام می رفتند؛ کنارم نشستند.
خواستم بلند شم که نتونستم. دوباره سرم گیج رفت.
گلین خانم مثل همیشه مهربانانه، دستم را گرفت و دست دیگه اش را روی پیشونیم گذاشت. بعد هم لیوان آب قند را برداشت و طرف لبم گرفت وگفت:
_دورت بگردم. یه کم از این بخور؛ حالت بهتر می شه.
بعد دستش را زیر سرم گرفت وکمکم کرد سرم را یه کم بلند کنم.
دستش را رد نکردم و چند قلوپ شربت خوردم.
بعد دوباره سرم روی بالش گذاشت وگفت:
_من می رم دنبال قادر.
سریع پاشد و رفت.
لیلا و مامان نگران ومضطرب چشم دوخته بودند بهم و هر دوبغض کرده بودند.
ولی آبجی فاطمه انگار زیاد نگران نبود.
امیر را برد که بخوابونه.
آخه دیگه وقت خوابش بود وبی تابی می کرد.
منم دلم می خواست که خوابم ببره و وقتی بیدار می شم همان گندم قبل باشم. ولی نمی شد.
با شنیدن صدای قادر وبابا چشمهام را باز کردم.
هردو نگران کنارم نشستند و قادر دستش را پیشونیم گذاشت وگفت:
_پاشو باید بریم درمانگاه.
و بابا هم پشت بندش به مامان گفت:
_سریع کمک کن آماده اش کن. ببریمش.
دیگه کسی نظر من را نپرسید.
قادر با سرعت رفت ماشین را آماده کنه و
بابا هم کمکم کرد که بلند شم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_316
دیگه هیچی نفهمیدم. فقط صداهای نامفهوم می شنیدم.
وبعد دیگر هیچ.
وقتی چشم باز کردم، سِرم توی دستم بودو همه دورتا دورم؛ نگران بهم زل زده بودند.
چند لحظه چیزی یادم نمی اومد.
مامان کنارم بود ودستش روی دستم بود.
تا دستم را تکان دادم؛ برگشت سمتم وگفت:
_خدارا شکر. خدارا شکر.
وبعد همه به سمتم اومدند و یکی یکی حالم را پرسیدند.
هنوز کمی سر گیجه داشتم ولی خیلی بهتر بودم.
هر طرف سر چر خاندم قادر نبود.
روم نشد از کسی سوال کنم. ولی همه حالم را فهمیدند.
مامان گفت:
_ الان میاد رفته جواب آزمایشت را بگیره.
خیالم راحت شدو نفس عمیقی کشیدم.
همزمان با قادر؛ خانم دکتر هم وارد شدو
با لبخند گفت:
_خب کل خانواده و فامیل برای چی اینجا جمع شدید؟😊
نا سلامتی این مامان خانم باید استراحت کنه ها 😊
با شنیدن حرفش انگار هنگ کرده باشم😳
هاج و واج ماندم.
و همه یه دفعه برگشتند سمتم و من اول به چهره های خندانشون.نگاه کردم
و بعد با شرم سرم را پائین انداختم.
یه دفعه گلین خانم
شروع کرد به کیل کشیدن و دست زدن.
و من احساس کردم گونه هام سرخ شده و حرارت بدنم از شرم بالا رفته.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چون وعده دیدار شود یار نیاید
پائیز وزمستان و بهارم به چه اید
تاکِی زِ فِراقش بتوان اشک فشانم
از او خبری نیست؛ دِگر اشک نیاید
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
شبتون آرام
دلتون خوش
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
عدالت نيكو است اما از دولتمردان نيكوتر، سخاوت نيكو است اما از ثروتمندان نيكوتر؛ تقوا نيكو است اما از علما نيكوتر؛ صبر نيكو است
اما از فقرا نيكوتر، توبه نيكو است اما از جوانان نيكوتر و حيا نيكو است اما از زنان نيكوتر.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سلام_مولا_جانم ❣
مولا جان یا مهدی
همه تو را
یوسف ِفاطمه خطاب میڪنند
اما تو آن یعقوبِ منتظر هستی....
ڪه یوسفهایت
را یڪ به یڪ گرگِ غفلت میدرد😔
و همچنان مصر وجودت بی عزیز مانده است ...
السلام علیڪ ایها الغریب ✋
#فرج_مولا_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀