هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-ShabhayeEmameZamani.mp3
1.75M
🎵شبهای امام زمانی
🔻چرا در ماه رمضان، ۳۰ شب مراسم دعای افتتاح مرسوم نیست؟
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
🍃پیامبر خدا صلی الله علیه و آله
🌸هر کس بکوشد تا دو مسلمان را به ازدواج هم درآورد، برای هر کلمه ای که می گوید، ثواب یک سال عبادت به او داده میشود.
📙ثواب الاعمال
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌼🌷🌿✨🌜☀️📖☀️🌛✨🌿🌷🌼
💞نمازهای مشترک هر شب ماه رمضان💞
☀️رسول خدا فرموده هرکس در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت بعد از حمد سه توحید بخواند وبعد ازسلام بگوید
سُبْحانَ مَنْ هُوَ حَفیظٌ لا یَغْفُلُ، سُبحانَ مَنْ هُوَ
رَحیمٌ لا یَعْجَلُ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ قآئِمٌ لا یَسْهُو، سُبْحانَ مَنْ هُوَ دائِمٌ لا یَلْهُو
سپس تسبیحات اربعه را هفت مرتبه بخواند و آنگاه بگوید:
سُبْحانَکَ سُبْحانَکَ سُبْحانَکَ، یا عَظیمُ اِغْفِرْ لِىَ الذَّنْبَ الْعَظیمَ
در پایان نیز ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او(علیهم السلام).
✅خدای عَزَّ وَجَل بهر رکعتی هزار فرشته انگیزد که برای او حسنات بنویسند واز او گناهان محو کنند وبرایش درجات بلند نمایند وبه او بخشند مزد کسیکه هفتاد نفر از آزاد کرده و کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد خداوند متعال گناهان زیادى را از او بیامرزد.
مستدرک الوسائل، جلد 6، صفحه 215، حدیث 6770).در باره ثوابهای این نماز شيخ كفعمى در حاشيه بلد الامين از سيد بن باقى نقل كرده كه روزی هفتاد هزار گناه از شما بخشیده میشود.
✅بجا آوردن هزار رکعت نماز در طول شبهاى ماه رمضان
🌹اللهمصلعلیمحمدآلمحمدوعجلفرجهم🌹
أللَّھُـمَ عجِّلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🌟
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 طعم نزدیک شدن
🔻وقتی با خوابیدن حال خوش معنوی پیدا میکنیم!
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
روزه کله گنجشکی🐤🐤
زینب کوچولو تشنه اش شده بود. ازرختخوابش بلندشد بره اب بخوره که دید مامان وباباش دارن غذامیخورند.
باتعجب گفت:مامانی چرادارید غذامیخورید⁉️
مامانش گفت:
_ زینب جون
فردااول ماه رمضان هستش وماباید روزه بگیریم.برای همین من وباباداریم سحری میخوریم.
زینب گفت:
_ منم میخوام سحری بخورم وروزه بگیرم.
مامانش گفت:
_ باشه دخترم وبراش غذاریخت.
زینب سحری اش را خورد وخوابید.
صبح ازخواب بیدارشد تشنه شده بود. رفت آب بخورد که یادش افتاد روزه است.
خودش را سرگرم بازی کردتا ظهر.
مامان زینب راصداکردوگفت:
_ زینبم بیاناهاربخور.
زینب گفت:
آخه مامان جون من روزه ام ونبایدچیزی بخورم.
مامان گفت:
_ شماهنوزبه سن تکلیف نرسیدی وروزه به شماواجب نیست.شمامیتونی روزه کله گنجشکی بگیری الان ناهارت رابخورودیگه تاافطارچیزی نخور.
زینب غذایش را خورد ودوباره سرگرم بازی باعروسکهاش شد.
نزدیک افطاربودوصدای زیباودلنشین اذان ازمسجدبه گوش می رسید.
زینب کوچولو به مامان کمک کرد وسفره افطارروانداختند.
باباهم ازسرکارآمده بود.
باباگفت:
_ زینب جان روزه ات قبول باشه وزینب رویه بوووس آبدارکرد.
زینب هم گفت:
_ ازشماهم قبول باشه.
باخوردن یه خرمای شیرین وخوشمزه روزه شون روبازکردند☺️☺️☺️
(خانم نصر آبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_322
همان جا کنار در وارفتم.
احساس کردم چشمهام داره سیاهی می ره.
ملیحه زود بازوم را چسبیدو نگهم داشت.
سحر سریع جلو آمد و گفت:
_گندم جان خوبی؟
این قدرحالم بد شده بود که نتونستم جوابش را بدم.
ملیحه با دستش صورتم را باد می زد.
آرام روی زمین نشستم.
سپهر را دیدم که دوان دوان نزدیک آمدو
کنارم زانو زد وگفت:
_گندم چی شده؟ خوبی؟
بعد رو کرد به ملیحه و گفت:
_کمک کنید ببریمش درمانگاه.
وملیحه باعصبانیت گفت:
_نیازی نیست فقط زودتر از اینجا برید.
تا حالش را بد تر نکردید.😡
ولی سپهر همچنان کنارم زانو زده بود. وبی اعتنا به ملیحه رو به من کرد وگفت:
_گندم پاشو بریم درمانگاه.
آخه چِت شد یک دفعه😔⁉️
سحر هم خم شد و دستم را گرفت تا کمکم کنه بلند شم.
تمام توانم را جمع کردم و اززمین پاشدم و دستم را از دست سحر بیرون کشیدم و برگشتم سمت حیاط.
ملیحه هنوز بازوم را چسبیده بود. رسیدم کنار حوض و نشستم.
ملیحه شیر آب را باز کرد و آب خنک به صورتم زد.
نفس عمیقی کشیدم و نالیدم:
_خدایا هنوز من را نبخشیدی.
چرا؟ 😩
صدای سحررا از پشت سرم شنیدم.
_گندم جان خودت را اذیت نکن.
به خدا ما داریم می ریم. برای همیشه.
دیگه هیچ وقت برنمی گردیم.
به سمتش برگشتم.
ملیحه گفت:
_راست می گه. دارند می رن. خودت را اذیت نکن.
نفس عمیقی کشیدم.
سحر نگاهی بهم کرد و آمد کنارم نشست دستم را توی دستش گرفت و گفت:
_راستش فقط آمدیم ازت خداحافظی کنیم. و حلالیت بگیریم.
گندم جان ما قصدمون اذیت کردنت نبود.نمی دونم آن سالها چطورشد؟
آن اتفاقها....
مکثی کردو گفت:
_ما را می بخشی؟ آره می بخشیمون.
صدای در زدن آمدو صدای یا الله گفتنِ سپهر ...
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_323
اصلا نمی خواستم ببینمش.
تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم که برم توی اتاق. که صداش میخکوبم کرد.
_گندم خواهش می کنم. من می فهمم که تو ازدواج کردی. قصد ندارم مزاحم زندگیت بشم. ولی حالا که دارم می رم باید حرفهای آخرم رابشنوی.
تاحرفهام را نزنم از اینجا نمی رم.
دلم هری ریخت. بااین فکر که اگر قادر بیاد واینهارا اینجا ببینه.
وای نه...😩
مجبور شدم بمونم.
ملیحه همچنان کنارم بود و بازوم را چسبیده بود.
برگشتم سمتش؛ دیگه سکوت جایز نبود.
_خواهش می کنم زودتر از اینجا برید.من حرفی باشما ندارم.
هر چی بوده هم تمام شده. اگه حلالیت هم هست. باشه حلالتون کردم. فقط زودتر از خونه من برید بیرون.
سپهر چند قدم جلو آمدو گفت:
_باشه حتما می ریم.
فقط چند جمله باید بهت بگم.
بعد می رم.
به عنوان آخرین حرفهام.
فقط خواستم بگم؛ من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم. من اون مدارک را به بابام نشان دادم. بابام قول داد کمکت کنه.
من تمام تلاشم را برای از بین بردن گرفتاریهات کردم.
وباید بگم که...
کمی مکث کردو ادامه داد:
_من واقعا و از ته قلبم دوستت داشتم.
هیچ وقت بهت دروغ نگفتم. باور کن.
نمی دونستم چی باید بهش بگم.
سرم را پایین انداخته بودم و منتظر بودم که برن. ولی همه سکوت کرده بودند.
پس بی هیچ حرفی برگشتم سمت اتاق تا خواستم قدم بردارم.
دوباره گفت:
_سعی کردم فراموشت کنم. ولی اینجا نشد. نتونستم. الان هم امدم برای اخرین بار ببینمیت. خانه ات را ببینم. زندگیت را ببینم. شوهرت راببینم. وبرای همیشه برم. شاید این طوری بتونم فراموشت کنم. شاید من آدم درستی نباشم. شاید یه چیزهایی را بهت نگفتم. یا راستش را نگفتم. ولی این رابِدون که هیچ وقت دروغ نگفتم که؛ دوستت دارم.😔
دستم را از دست ملیحه بیرون آوردم.
قدمهام را تند کردم و رفتم توی اتاق.
با صدای بلند گفت:
_گندم خداحافظ برای همیشه.
در را پشتِ سرم بستم.
سرم را روی بالش میثم که خوابیده بود؛ فرو بردم و اشکهام جاری شد.😭
صدای بسته شدن در آمد و بعد ملیحه شتابان به کنارم آمد.
با سرعت برام شربت آب قند درست کرد و آورد.
سرم را بلند کردو توی بغلش گرفت.
و وادارم کرد که از آن شربت خنک بخورم.
سرم را به آغوش گرفت ونوازشم کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون