از آدمی که همه دوسش دارن بترس!
هیچ آدمے
نمیتونه همه رو
از خودش راضی نگه داره
مگه اینکه
یه خصلت کثیف رو
تو خودش پرورش بده...
و اون دوروییه
🍃انسانی که دُورو وَ دُوزبانه باشد،بَدبنده ای است!
در روبرو از برادرش تعریف میکندودر پشت سرگوشتش را(باغیبت)میخورد!
اگرنعمتی به برادرش داده شود،حسودی میکندواگربرادرش گرفتارشودبه اوخیانت میکند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨✨✨✨✨❤️
زیبای من
کشتی نوحی بر من فرست تا سوار بر موج به سوی تو حرکت کنم
به سوی تو
به سوی خشنودی تو
از تمام این موج ها و سیل ها گذر کنم
که از این غرق شدن ها رهایی یابم
محبوب من
کشتی نجاتی بر من فرست تا در این دنیا
در جلوه های این دنیا غرق نشوم
سوار بر کشتی به سوی تو بیایم
نازنینا
نجاتم ده از این دریای پرخروش و مواج نفس
از هر آنچه که مرا غرق کند در این ازدحام ها، سیلاب ها
آری
کشتی نجاتی که بادبان هایش را خودت در دست داری
و تنها با ذکر نام تو به حرکت درآید
رحمتی کن برمن
ای که مهربان ترینی
تا جلوه های این دنیا را به آب اندازم
و نفس خویش را سوار بر کشتیه لطفت کنم و تنها به سوی تو حرکت کنم
یا اللّه
نکند از کشتی نوحت جا بمانم
و در غم غربت خویش در این دریای مواج خیالی غرق شوم
که تو ازحد تصورم رحمان و رحیم تری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
💠 #رهبر_انقلاب_امام_خامنه_ای
:یک درس رمضان، سخت گرفتن بر خود و انفاق به دیگران است. انسان چقدر لذت میبرد که میبیند در شب ولادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام) بالای سر یک نانوائی تابلو زدهاند که امشب به عشق امام حسن علیهالسلام، نان از این نانوائی #صلواتی است.
۸۶/۰۷/۲۱
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
✅ پیامبر اکرم صلےاللهعلیهوآله: آيا شما را از چيزى خبر ندهم كه اگر به آن عمل كنيد، شيطان از شما دور شود، چندان كه مشرق از مغرب دور است؟ عرض كردند: چرا. فرمودند:
🌹 «روزه» روى شيطان را سياه مى كند
🌹 «صدقه» پشت او را مى شكند
🌹 «دوست داشتن براى خدا و هميارى در كار نيك» ، ريشه او را مى كند
🌹 و «استغفـار» شاه رگش را مى زند.
کافی(ط-الاسلامیه) ج۴ ، ص۶۲
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✅چهار نصیحت زیبا از امام حسن (مجتبی علیهالسلام)
👈یا ابْنَ آدْم! عَفِّ عَنِ مَحارِمِ اللّهِ تَكُنْ عابِداً، وَ ارْضِ بِما قَسَّمَ اللّهُ سُبْحانَهُ لَكَ تَكُنْ غَنِیّاً، وَ أحْسِنْ جَوارَ مَنْ جاوَرَكَ تَكُنْ مُسْلِماً، وَ صاحِبِ النّاسَ بِمِثْلِ ما تُحبُّ أنْ یُصاحِبُوكَ بِهِ تَكُنْ عَدْلاً.
🔹 اى فرزند آدم! نسبت به محرّمات الهى عفیف و پاكدامن باش تا عابد و بنده خدا باشى.
🔹راضى باش بر آنچه كه خداوند سبحان برایت تقسیم و مقدّر نموده است، تا همیشه غنى و بى نیاز باشى.
🔹نسبت به همسایگان، دوستان و همنشینان خود نیكى و احسان نما تا مسلمان محسوب شوى.
🔹با افراد (مختلف) آنچنان بر خورد كن كه انتظار دارى دیگران همانگونه با تو بر خورد نمایند.
📚بحارالأنوار: ج 78، ص 112، س 8
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
خورشید خانم کجاست؟🌹
صدای زوزه ی باد در کوهستان می پیچید.
هوا خیلی سرد بود. از زمین تا کفِ قله ی کوه ها برف بود.
رودها یخ زده بود.
ساعتی از صبح گذشته بود.
ولی خورشید خانم هنوز طلوع نکرده بود.
همه ی حیوانات از سرما به غارها پناه برده بودند.
همه به یکدیگر نگاه می کردند و سراغ خورشید خانم را می گرفتند.
اگر خورشید خانم. طلوع می کرد؛ هوا گرم تر می شد.
وآنها می توانستند از غار بیرون بروند و برای خود غذایی تهیه کنند.
همه گرسنه بودند.
ولی بیرونِ غار تاریک وسرد بود.
یک ساعتِ دیگر گذشت واز خورشید خانم خبری نشد.
کلاغ غارغار کرد و گفت:
_باید یکی دنبالِ خورشید خانم بره.
تاحالا نشده که دیر کرده باشه.
حتما اتفاقی افتاده.
خرس قهوه ای خواب آلود گفت:
_کی حال داره بره دنبالش؟
کلاغ گفت:
_یکی باید این کار را کنه.
سنجاب کوچولو گفت:
_هر کس بره بیرون یخ می زنه.
خرگوش که تا ان موقع ساکت بود گفت:
_من می رم. من می تونم با سرعت برم بالای کوه و خورشید را پیدا کنم.
خرگوش این را گفت و سریع از غار بیرون آمد.
آهوی خال خالی گفت:
_صبر کن من هم میام.من سریع می دوم.
عقاب گفت:
_من هم میام. منم چشمهای تیزی دارم.
می تونم.توی تاریکی کمکتون کنم.
بعد به دنبال خرگوش راه افتادند.
هوا سرد وتاریک بود.
باد به شدت می وزید.
عقاب به سختی پرواز می کرد.
اهو تا زانو در برف می رفت.
خرگوش سبک بود و روی برف ها می پرید.
با کُندی حرکت می کردند.
رفتند و رفتند و رفتند؛ تا رسیدند به قله کوه.
از سرما دست و پاهایشان یخ زده بود.
عقاب بالا پرید و گفت:
_آنجاست. دارم نورش را می بینم.
آهو و خرگوش هم آمدند.
خودش بود. خورشید خانم.
لحافی از برف روی خودش کشیده بود و خوابیده بود.
عقاب گفت:
_باید بیدارش کنیم.
شروع کردند به صدا کردن:
_خورشید خانم... خورشید خانم...
خورشید خانم آرام پلک هایش را باز کردو گفت:
_شما اینجا چه کار می کنید؟
گفتند:
_اومدیم دنبال شما.
باید زود بیایید. حیوانها دارند از سرما یخ می زنند.
خورشید خانم گفت:
_آره می دونم. ولی من تب کردم حالم خوب نیست.نمی تونم پاشم.
بعد هم کمی از گرما و نورش را برای آنها فرستاد.
بدنشان گرم شد وحالشان بهتر شد.
خرگوش گفت:
_بهتره یک فکری کنیم تا خورشید خانم زودتر خوب بشه.
آهو گفت:
_باید باهم دیگر فوت کنیم تا کمی خنک بشه.
وشروع کردند به فوت کردن.
نفس های سردشان به خورشید خانم خوردو حالش بهتر شدو بیرون آمد.
وقتی از پشتِ کوه بالا آمد؛ دید که آنها بی حال و خسته روز زمین افتادند.
از بس فوت کرده بودند. دیگه نفسی برایشان نمانده بود.
خورشید خانم با مهربانی؛ از گرما و نورش برایشان فرستاد.
کم کم حالشان بهتر شد و پا شدند.
وقتی دیدند خورشید خانم همه جا را گرم و روشن کرده؛ با خوشحالی بالا و پایین پریدند.
خیلی زود برف ها آب شد و سرما رفت.
و حیوانات توانستند از غار بیرون بیایند و برای خودشان غذا تهیه کنند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_251
چند دقیقه ای باهم اشک ریختیم.
سرش را بلند کرد و گفت:
_ببخشید عزیزم یک بارهم که آمدی خانه ی ما ناراحتت کردم.
_نه نه عیب نداره. کاش کاری از دستم بیاد.
_دیگه از دست کسی کاری ساخته نیست.
بایدهمان شب برای همیشه می رفتم. ولی نگذاشت. بعد از اینکه کمی حالم جا آمد؛ بلند شدم شروع کردم به جمع کردن لباسهام تا برم خانه پدرم. هر چند راه دور بود. ولی تصمیم گرفتم صبح اول وقت برای همیشه برم. واین خفت وخاری را تحمل نکنم.
وقتی دید دارم جمع و جور می کنم؛ بلند وشد و گفت:
_داری چه کار می کنی؟
جوابش را ندادم. دیگر نمی خواستم نه ببینمش و نه صداش را بشنوم.
خیلی عصبی بودم. بچه ها خواب بودند و نمی خواستم بیدار بشن.
ولی دلم می خواست فریاد بزنم و هرچی دلم میخواد بهش بگم . ولی نمی شد.
وقتی دید جوابش را نمی دم؛ آمد دستم را گرفت و گفت:
_با توأم! داری چه کارمی کنی؟
دیوانه شدی؟ می خوای کجا بری؟
با عصبانیت گفتم:
_دیگه به حال تو چه فرقی می کنه؟
برو به زندگیت برس. منم می رم تا راحت باشی😒
بازوم را محکم گرفت وبه سمت خودش کشید گفت:
_مینا نکنه خُل شدی؟
چی می گی تو؟
مگر من می ذارم تو بری؟
زندگی من توئی.
پوزخندی زدم و بازوم را محکم از دستتش بیرون کشیدم و گفتم:
_بس کن . دیگر نمی خوام ببینمت.
راحتم بگذار.
ولی ول کن نبود. هر طرف خانه که رفتم دنبالم آمد و
تا صبح برام حرف زد.
می گفت که اگر من بهش بیشتر توجه کنم دیگر سراغِ رؤیا نمی ره.
ودر کمال پر روئی می گفت که این کار را برای ثوابش کرده. چون اون یک زنِ تنها و بی کس بوده. این آقا فقط می خواسته ازش حمایت کنه. و ازاین حرف ها.
وبعد هم شروع کرد ابراز علاقه وعشق کردن به من وبچه ها.
وگفت که صیغه شون همان روز تمام شده. رؤیا اصرار داشته عقد دائم کنیم و چون من قبول نکردم وگفتم زنم و زندگیم را دوست دارم. از حرصش زنگ زده به تو. تا تورا ناراحت کنه. و زندگی مارا از هم بپاشه.
خلاصه بگم گندم جان؛ آنقدر توی گوشم خواند و خواند تا خام شدم و نشستم سرِ جام.
ولی زندگی ما دیگه اون زندگی اولی نشد.
مدام بهش شک داشتم. تا دیرمی آمد خانه اعصابم به هم می ریخت و شروع می کردم به سین جیم کردنش.
دست خودم نبود دیگه نمی تونستم بهش اعتماد کنم. می ترسیدم که باز پای یک زن توی زندگیم باز بشه.😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون