#گندمزار_طلائی
#قسمت_252
دلم برای این زنِ بیچاره آتیش گرفته بود.
بغض کرده بودم.
لبخندی زدو گفت:
_ببخش عزیزم ناراحتت کردم. بعد پاشد رفت آشپزخانه و با یک سینی چای و میوه برگشت.
خیلی دلم می خواست ادامه ماجرا رابرام بگه. کنارم نشست وگفت:
_می دونی چی بیشتر از همه آزارم می داد؟
اینکه می گفت این کار را برای ثوابش انجام داده.
خلاصه چند وقت با همین اوضاع گذشت. دوباره دیدم شبها دیر میاد. باز بهش مشکوک شدم و مجبور شدم تعقیبش کنم. بعد از ساعت کاری.
درست حدس زده بودم؛ بعد از کارش رفت جای دیگه.
منم پشت سرش رفتم و زنگ در را زدم.
یک خانمی جواب دادبهش گفتم به همسرم بگید بیاد بیرون کارش دارم.
وقتی بیرون آمد ومن را دید با تعجب نگاهم.کردو گفت:
_اینجا چه کار می کنی؟
_هیچی فقط خواستم بهت بگم خیلی کثیفی. دیگه نمی خوام ببینمت.
این را گفتم و برگشتم که برم خانه.
دنبال دوید و دستم را گرفت و گفت:
_دیوانه شدی مینا؟
چی فکر کردی برای خودت؟
اینجا ما کارهای خیریه انجام می دیم.
آن چیزی که تو فکر می کنی نیست.
و بازور من را برد داخل خانه.
وبا کمال تعجب دیدم که خانمی که سن بالایی هم داشت؛ خیلی راحت وبی حجاب؛ جلو آمد و دستم وگرفت و بهم خوش آمد گفت.
هاج و واج نگاهش کردم و بعد به یاسر نگاه کردم.
متوجه منظورم شد و گفت:
_شهناز خانم توی کارهای خیریه است. منم گاهی برای کمک میام .
آهسته گفتم:
_پس حجابش کجاست؟
_آها! اونو می گی.
ما به خاطر اینکه راحت تر باهم کار کنیم ؛ یک صیغه ی محرمیت خواندیم.
همین که این حرف را زد، با عصبانیت پاشدم وگفتم:
_خجالت بکش یاسر. بس کن دیگه این کارهات را.
بعد با بغض زدم بیرون.
سریع برگشتم خانه و این بار مصمم تر از دفعه قبل وسایلم را جمع کردم.
ولی باز پشت سرم آمد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن .
می گفت من وشهناز چیزی بینمون نیست و فقط برای کار اونجا می ره.
ولی من دیگه کوتاه نمی آمدم.
درآخر هم گفت:
_اصلا از این به بعد هر وقت خواستم برم خانه اش تو هم بیا. تا خیالت راحت باشه.
حرفهاش را باور نمی کردم.
از طرفی هم پای دوتا بچه وسط بود.
و ازهمه بدتر خانواده هامون.
اگر بین ما به هم می خورد. یعنی بین دوتا خانواده به هم می خورد. دیگه دشمنی و کینه تا قیامت بین خانواده ها می ماند.
باز هم من را از رفتن منصرف کرد.
وقول داد که با شهناز هم به هم بزنه.
هر چند که بازهم می گفت برای ثوابش این کار را کرده.
و از همه بدتر می دونی چی بود؟
پر رو پر رو توی روی من نگاه می کرد ومی گفت: من که برای تو وبچه ها چیزی کم نمی گذارم.
چه اشکالی داره حالا که وضعم خوبه و می تونم یک زنِ دیگه را هم سرپرستی کنم. تا تنها نباشه و به خاطر یک لقمه نون دنبالِ کارهای خلاف نره 😳
باورت می شه گندم ؛ می گفت من براتون کم نمی گذارم.😳
نمی فهمیدم چی می گه؟
اوایل زندگی که هیچی نداشتیم و با بدبختی سر ماه را به تهش می رسوندیم و من باید قناعت می کردم و گاهی حتی
برای غذای بچه ها؛ چیزی نداشتیم درست کنیم ؛ یادش رفته بود.
من خیلی سختی کشیده بودم. ولی عاشقانه باهاش ساخته بودم. حالا که کمی زندگیمون بهتر شده بود. باید این کارها را می کرد؟
پس این همه ناراحتی و مشکلات روحی من و بچه ها ، اگر ظلم نبود و پس چی بود؟
شبهایی که دیر می آمد، آیا از حقِ من کم می گذاشت یا نه؟
دیگر کارمون شده بود؛ مدام جر وبحث کردن و بچه های بیچاره هم در عذاب بودند.
خلاصه شهناز را هم ول کرد. ولی دیگر برای من ارزشی نداشت. فقط به خاطر بچه ها تحملش می کردم و آن قدر دلم از دستش شکسته بودکه نمی تونستم حتی به بچه ها هم درست رسیدگی کنم.
واین مسئله خیلی آزارم می داد.
توی آن بحران روحی و بدبختی؛ متوجه شدم دوباره بار دارم.
ولی دیگه نمی خواستم؛ بچه ای را به این دنیا بیارم و شریک بد بختی های خودم کنم.
مخصوصا که توی آن مدت حسابی با یاسر سرد شده بودم. اصلا باهاش جز به ضرورت حرف نمی زدم. همیشه بغض داشتم و ازش بیزار شده بودم.
بِدون اینکه به یاسر بگم؛
تصمیم گرفتم بچه را ازبین ببرم.😔
اصلا منتظر آمدنش نبودم.
زهرا و مهدی مدرسه می رفتند.
منتظر بودم کمی بزرگ تر بشن؛تا بتونم راحت تر از یاسر جدا بشم.
ولی این بچه مزاحم بود.
پس باید نابودش می کردم.
آن روز مرخصی گرفتم و به مطب یک خانم دکتر که می دانستم این کارها را انجام می ده رفتم.
خدا من را ببخشه 😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
عید است ودلم شادی بی حد دارد
یاد از کرم و رحمت سرمد دارد
چون آمده میلاد ِگلِ زهرایی
یک هدیه خدا برای احمد دارد
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌸
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون پر از ذکر خدا
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
كسى كه روزه او را از غذاهاى مورد علاقهاش باز دارد برخداست كه به او از غذاهاى بهشتى بخورانند و از شرابهاى بهشتى به او بنوشاند.
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_پانزدهم
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِينَ، وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِي بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِينَ، بِأَمَانِكَ يَا أَمَانَ الْخَائِفِينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_15.mp3
زمان:
حجم:
9.65M
❤شرح دعای روز پانزدهم ماه مبارک
@IslamLifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
Tahdir-www.DaneshjooIran.ir-joze15.mp3
زمان:
حجم:
4.15M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم
#جزء 15
استاد معتز آقایی
به نیت فرج امام عصر (عجل الله)🌷✨
@IslamLifeStyles
اول صبح چقدر مدح حسن میچسبد😍
سهم مان از کل عالم گر حسن(ع)باشد بس است
ما غلامیم و اگر سرور حسن(ع) باشد بس است
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون