eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دونم چقدر با هم حرف زدیم. احساس سبکی و آرامشِ خاصی داشتم. به این فکر می کردم که اگر بابا همیشه کنارم بود، من هرگز به سمتِ سپهر کشیده نمی شدم و اون همه اشتباه نمی کردم. دوباره روی موهام بوسه گذاشت و بعد من را از خودش جدا کرد و گفت: _با تمام این حرفها مجبورم شوهرت بدم 😊 _اِه..... بابا....... _چاره ای ندارم دخترم . باید بری و زندگیت را بسازی . درکنارِ یک مرد که بتونه ازت حمایت کنه و تا آخرِ عمر کنارت باشه. سپهر با رفتار دیشبش نشون داد که مورد اعتماد نیست و فقط به خودش و خواسته خودش فکر می کنه . ولی دخترم ؛ قادِر واقعا یه مرده . توی این مدتی که برگشتم و وقتی مادرت برام تعریف کرد که در نبودن من خودش وخانواده اش خیلی هوای شما را داشتند؛ نظرم بهش جلب شد. وقتی شرم را توی نگاهش می دیدم و متوجه رفتارش شدم ؛ هنگامی که تو رو می بینه، به علاقه اش به تو پی بردم. به خاطرِ همین بیشتر بهش تو جه کردم و حتی امتحانش کردم. توی این مدت هیچ رفتارِ بدی ازش ندیدم. واقعا با ایمانه و مهربون و دلسوز . گندم جان ؛ قادر یه مردِ واقعیه . مطمئنم می تونه خوشبختت کنه . و برات تکیه گاه خوبی باشه. ولی بازهم تصمیم با خودته . نمی خوام به خاطرِ ما قبول کنی . خواست وانتخاب خودت مهمه . می دونم امروز هم که برم مزرعه ، باز مش حیدر ؛ ازم جواب می خواد. ولی دلم می خواد بازهم فکرهات را کنی. عصری قراره که همه باهم روی زمین مش حیدر کار کنیم. بهتره با مامانت بیایید اونجا . قادر هم میاد. یه گوشه باهم حرفهاتون را بزنید. هر شرطی داری ؛ هر حرفی داری بگو.اگر به نظرت مردِ مناسبِ زندگیته ؛ اون وقت جواب بده . من امروز هم جواب مش حیدر را نمی دم و می گم که باید صبر کنند. دیگه نتونستم.چیزی بگم در برابرِ حرفهای منطقی بابا . و البته از حرفهای اون روز قادر هم ؛ برای خودم سؤالهای زیادی پیش اومده بود و دلم می خواست با هاش صحبت کنم. پس سکوت کردم و فقط سرم را به نشانه تأیید تکون دادم . باید منتظر می شدم تاببینم سرنوشت چه تقدیری برای من در نظر گرفته . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دلم برای این زنِ بیچاره آتیش گرفته بود. بغض کرده بودم. لبخندی زدو گفت: _ببخش عزیزم ناراحتت کردم. بعد پاشد رفت آشپزخانه و با یک سینی چای و میوه برگشت. خیلی دلم می خواست ادامه ماجرا رابرام بگه. کنارم نشست وگفت: _می دونی چی بیشتر از همه آزارم می داد؟ اینکه می گفت این کار را برای ثوابش انجام داده. خلاصه چند وقت با همین اوضاع گذشت. دوباره دیدم شبها دیر میاد. باز بهش مشکوک شدم و مجبور شدم تعقیبش کنم. بعد از ساعت کاری. درست حدس زده بودم؛ بعد از کارش رفت جای دیگه. منم پشت سرش رفتم و زنگ در را زدم. یک خانمی جواب دادبهش گفتم به همسرم بگید بیاد بیرون کارش دارم. وقتی بیرون آمد ومن را دید با تعجب نگاهم.کردو گفت: _اینجا چه کار می کنی؟ _هیچی فقط خواستم بهت بگم خیلی کثیفی. دیگه نمی خوام ببینمت. این را گفتم و برگشتم که برم خانه. دنبال دوید و دستم را گرفت و گفت: _دیوانه شدی مینا؟ چی فکر کردی برای خودت؟ اینجا ما کارهای خیریه انجام می دیم. آن چیزی که تو فکر می کنی نیست. و بازور من را برد داخل خانه. وبا کمال تعجب دیدم که خانمی که سن بالایی هم داشت؛ خیلی راحت وبی حجاب؛ جلو آمد و دستم وگرفت و بهم خوش آمد گفت. هاج و واج نگاهش کردم و بعد به یاسر نگاه کردم. متوجه منظورم شد و گفت: _شهناز خانم توی کارهای خیریه است. منم گاهی برای کمک میام . آهسته گفتم: _پس حجابش کجاست؟ _آها! اونو می گی. ما به خاطر اینکه راحت تر باهم کار کنیم ؛ یک صیغه ی محرمیت خواندیم. همین که این حرف را زد، با عصبانیت پاشدم وگفتم: _خجالت بکش یاسر. بس کن دیگه این کارهات را. بعد با بغض زدم بیرون. سریع برگشتم خانه و این بار مصمم تر از دفعه قبل وسایلم را جمع کردم. ولی باز پشت سرم آمد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن . می گفت من وشهناز چیزی بینمون نیست و فقط برای کار اونجا می ره. ولی من دیگه کوتاه نمی آمدم. درآخر هم گفت: _اصلا از این به بعد هر وقت خواستم برم خانه اش تو هم بیا. تا خیالت راحت باشه. حرفهاش را باور نمی کردم. از طرفی هم پای دوتا بچه وسط بود. و ازهمه بدتر خانواده هامون. اگر بین ما به هم می خورد. یعنی بین دوتا خانواده به هم می خورد. دیگه دشمنی و کینه تا قیامت بین خانواده ها می ماند. باز هم من را از رفتن منصرف کرد. وقول داد که با شهناز هم به هم بزنه. هر چند که بازهم می گفت برای ثوابش این کار را کرده. و از همه بدتر می دونی چی بود؟ پر رو پر رو توی روی من نگاه می کرد ومی گفت: من که برای تو وبچه ها چیزی کم نمی گذارم. چه اشکالی داره حالا که وضعم خوبه و می تونم یک زنِ دیگه را هم سرپرستی کنم. تا تنها نباشه و به خاطر یک لقمه نون دنبالِ کارهای خلاف نره 😳 باورت می شه گندم ؛ می گفت من براتون کم نمی گذارم.😳 نمی فهمیدم چی می گه؟ اوایل زندگی که هیچی نداشتیم و با بدبختی سر ماه را به تهش می رسوندیم و من باید قناعت می کردم و گاهی حتی برای غذای بچه ها؛ چیزی نداشتیم درست کنیم ؛ یادش رفته بود. من خیلی سختی کشیده بودم. ولی عاشقانه باهاش ساخته بودم. حالا که کمی زندگیمون بهتر شده بود. باید این کارها را می کرد؟ پس این همه ناراحتی و مشکلات روحی من و بچه ها ، اگر ظلم نبود و پس چی بود؟ شبهایی که دیر می آمد، آیا از حقِ من کم می گذاشت یا نه؟ دیگر کارمون شده بود؛ مدام جر وبحث کردن و بچه های بیچاره هم در عذاب بودند. خلاصه شهناز را هم ول کرد. ولی دیگر برای من ارزشی نداشت. فقط به خاطر بچه ها تحملش می کردم و آن قدر دلم از دستش شکسته بودکه نمی تونستم حتی به بچه ها هم درست رسیدگی کنم. واین مسئله خیلی آزارم می داد. توی آن بحران روحی و بدبختی؛ متوجه شدم دوباره بار دارم. ولی دیگه نمی خواستم؛ بچه ای را به این دنیا بیارم و شریک بد بختی های خودم کنم. مخصوصا که توی آن مدت حسابی با یاسر سرد شده بودم. اصلا باهاش جز به ضرورت حرف نمی زدم. همیشه بغض داشتم و ازش بیزار شده بودم. بِدون اینکه به یاسر بگم؛ تصمیم گرفتم بچه را ازبین ببرم.😔 اصلا منتظر آمدنش نبودم. زهرا و مهدی مدرسه می رفتند. منتظر بودم کمی بزرگ تر بشن؛تا بتونم راحت تر از یاسر جدا بشم. ولی این بچه مزاحم بود. پس باید نابودش می کردم. آن روز مرخصی گرفتم و به مطب یک خانم دکتر که می دانستم این کارها را انجام می ده رفتم. خدا من را ببخشه 😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صحبت های حاج صابر عجیب به جانِ امید نشست. تصورِ رشادت ها و فداکاری های مردانی که از همین خاک بودند، برایش جذاب بود. تا به حال کسی با این شیوایی و زیبایی برایش خاطره نگفته بود. و این خاطرات، جنسشان با هرچه تا به حال شنیده بود تفاوت داشت. دقایقی دیگر حاج صابر مهمانش بود و رفت. او را در دریایی از سوال بی جواب تنها گذاشت. عصر که شد، مهمان های تازه ای آمدند. پدر و مادرش که حالش را پرسیدند و از محسن تشکر کردند و رفتند. اما در آخر وقت، پری خانم و مریم با دسته گلی به دیدنش آمدند. عید را تبریک گفتند. پری خانم با کمک محسن روی صندلی نشست. چون مادری مهربان، با دلسوزی حالش را پرسید. و مریم سر به زیر و متین کنار مادرش ایستاد. امید هم سر به زیر پاسخِ سؤال های پری خانم را داد. محسن از مهمان ها پذیرایی کرد. کنار مریم ایستاد و با او آهسته سخن گفت. وقتی که رفتند، امیدگفت:" واقعا متأسفم. باید من رو ببخشی، باعث شدم از خانواده ات دور باشی. مادرت به کمکت احتیاج داره." محسن خندید و گفت:" نگران نباش. خواهرم هست. مثلِ این که یادت رفته ما نزدیک یک ماه بود جنوب بودیم. هنوز هم فکر کن جنوبیم." امید گفت:" راستی از استاد تهرانی چه خبر؟ پروژه را چه کار کردند؟" محسن لبخند زد و گفت"" هیچی دیگه تماس گرفته بود گفتم دیگه مارو بی خیال بشه. خودش یه فکری کنه. ولی گفت نمی شه. فعلا روی قسمت هایی که طراحی کردیم کار می کنند تا ما خودمون رو برای ادامه کار برسونیم." امید گفت:" ولی با این وضعیت، نمی شه. بهتره تو بری و تنهایی کار رو انجام بدی." محسن جلوتر آمد و کنارِ امید نشست و گفت:" چی خیال کردی مهندس؟ باهم شروع کردیم؛ اگر قسمت باشه با هم تمومش می کنیم. فعلا فکر سلامتی خودت باش. الحمدلله که زخم های سرت داره خوب می شه. پات هم که باید حالا حالا توی گچ بمونه. ولی از صحبتهای دکتر فهمیدم که امروز و فرداست که مرخصت کنه. یه کم خونه استراحت کن. اگر برات سخت نبود، باهم بر می گردیم جنوب. فکر کنم با پای گچ گرفته هم بتونی کار کنی." بعد هر دو لبخند زدند. امید سرش را تکان داد و گفت:" راست می گی، به این فکر نکرده بودم. یعنی این چند روز انقدر حالم بد بود که نمی تونستم فکر کنم. همه چیز یه دفعه به هم ریخت. به نظرم بر گردیم جنوب بهتره. می خوام از اینجا دور باشم. خیلی دور. باید یه فرصتی به خودم بدم تا این همه قضایای جور واجور رو توی ذهنم حل کنم. شاید بتونم برای یه زندگی جدید آماده بشم. الان بهترین راهکار برام دوری از اینجا و مشغول شدن با کارمه. باید ذهنم را درگیر کار کنم. کاش زودتر مرخص می شدیم. دیگه نمی خوام برم خونه. یه کاری کن که از همین جا مستقیم بریم جنوب." محسن گفت:" چشم مهندس هر چی شما بفرمایی. حتما ردیفش می کنم:" لبخند رضایت روی لبهای امید نشست. از بودن محسن خوشحال بود. کاش سالها قبل اورا یافته بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490