eitaa logo
آستانِ مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام ✔اطلاع رسانی اخبارخواهران حرم Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت28رمان1361.mp3
13.78M
🎧 ۱۳۶۱ همونجور که یادتونه درقسمت بیست وهفتم داشتیم یادتونه که احمد خونه نرگس خانم اینا مستاصل شده بود نمیدونست چطوری بهشون بگه🍃 ...مادر اون آبنبات رو روی لبش گذاشت و به فکرفرو رفت .. احمد باخودش فکرمیکرد دوباره که من این کاره نیستم وقتی مجید رونداشتم که دردودل کنم چه فایده !!! احمد از سه تااز اونا شماره تلفن داشت و خواست بیدارنگه دارتشون به خودش میگفت من موسیقی تلخ دنیا ی تلخ جنگ شدم ....درروباز کردن ولی گویا مهمون داشتند و سفره شون پهن بود بهانه کرد آب میخواد وتشنه س قلبش داشت از حلقش بیرون میومد....داداشه دستش رو گرفت حسابی مشکوک شده بود تا ابنکه احمد..... دیگه ماجراهای احمد داره حسابی توی دلمون جاباز میکنه ماجراهایی از قسمت ناگفته ی جنگ ماجراهایی از مظلومیت بچه های پرپرشده 😭 وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم 😊 نظرات وپیشنهادات شما : @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 🍂°•°•💎•°•°🍂 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
قسمت29رمان1361.mp3
13.04M
🎧 ۱۳۶۱ همونجور که یادتونه درقسمت بیست وهشتم داشتیم که احمد باید به ۴ تا خانواده دیگه خبر شهادت فرزندشونو میداد 😔 اولین خانواده رو، وقتی رسید در خونشون تازه احمد فهمید ک پسرشون دانشجو دانشگاه اصفهان بوده و اصلا پدر و مادرش باور نمیکردند که پسرشون رفته جبهه چه برسه بخواد حالا شهید شده باشه🥀🥀 دم خونه خانواده دوم ک رسید تازه فهمید اسم شهیدشون مجید و احمد حسابی خودش بهم ریخته بود هرجوری بود خبر و داد و رفت دم خونه سومین شهید و .....😢😢 وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم 😊 نظرات وپیشنهادات شما : @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 🍂°•🍂•°🍂•°🍂°•🍂 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
قسمت30رمان1361.mp3
13.61M
🎧 ۱۳۶۱ همونجور که یادتونه درقسمت بیست ونهم داشتیم 🍃وقتی احمد در آهو شهیدشد ...دید یه تابوت دستش گرفته بود و طبقه دوم یه خونه رفت یه مرد که خواب بود و یه زن که داشت از بچه ش مراقبت میکرد اونجابود و یه پتوی گرمی به دور خودش گرفته بود اون زن رو بیدارکرد و گفت پاشو من سردمه ....یادتونه که گفت من شهید گمنامم احمد شوندی... 😢اشک میریخت و ... فکرشو بکنید احمدی که لوده بود حالا اشک میریخت ازشهداعذرخواهی کرد ورفت سمت خونه ...ازسرآقاش عذرخواهی کرداز خانمجونش هم .... 🕊اول از همه سراغ کاکلی رفت اول ۱۳ تا کبوتر رو توامامزاده آزادکرد ویهو بعدش همه رو ... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم 😊 نظرات وپیشنهادات شما : @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 🍂°•°•💎•°•°🍂 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
سی ویکمین قسمت 1361.mp3
12.93M
🎧 ۱۳۶۱ یادتونه که اون روزتوی بنیاد خانمجون دوتالقمه گنده درست کرده بود که احمدباخودش آورده بود و احمدرو یاد مادرهای شهدا مینداخت که دیگه بچه نداشتن که لقمه بگیرن براشون.... احمد تااومد تلفن بزنه نرگس خانم زودتر زنگ زدو سراغ احمدشوندی رو گرفت .احمدم بعد یه سری عملیات ایذایی مثلا گوشی رو گرفت و با سرتکون دادن به سمت علینژاد الکی پرسید مطمئنید تولیست اسرانبود؟ و خلاصه کلی بازی درآورد تا بتونه به نرگس خانم حقیقت رو بفهمونه..... وقتی سرهنگ اومد علینژادکه هواروپس دید دررفت و احمد همون موقع داشت خبر رو جلوی سرهنگ به نرگس خانم میداد سرهنگ شونه هاش خم شد و غم مثل کوهی روش نشست ...😢 دعوتتون میکنم توی این شب زمستونی باهم به قشنگترین داستانهای گفته نشده گوش بدیم تا روحمون صفا کنه و اما داستان امشب که خیلی باحاله 👇 نظرات وپیشنهادات شما : @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته ❄️💠❄️💠❄️💠 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
سی و دومین قسمت1361.mp3
11.45M
🎧 ۱۳۶۱ احمد تااونموقع توی سردخونه نرفته بود جای عجیب و سردی بود بوی غم میداد... رفت تا کمکش کنه... غم براش سنگین بود حرف نمیزد...تا درکابین عقب آهو رو باز کرد خوابش یادش اومده بود .... اونا بدجوری خواب نماش کرده بودن و احمد فهمید😢.... بجای رشت رفتن تارم سفلی درسکوت ودرحال قران خوندن... بارون شدیدی میومد پل شکسته بود مردم اومده بودن تا شهیدشونو ببرن... باماشین نمیشد برن توی آب اینجا بود که احمد زد به دل آب نادعلی میخوند و تن به موج ها سپرد تا گوش و دهان توی آب بود درحال یاعلی گویان رسید اونطرف و ... دعوتتون میکنم توی این شب سرد زمستونی باهم به قشنگترین داستانهای گفته نشده واقعی گوش بدیم تا روحمون باصفابشه 🌧❄️🌨❄️🌧 و اما داستان امشب که خیلی باحاله 👇 نظرات وپیشنهادات شما : @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته °•°💕°•°💕°•°💕 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
قسمت 34 رمان1361.mp3
12.7M
🎧 ۱۳۶۱ در قسمت قبل احمد دوباره با علینژاد رفتن و خبر شهادت شهید کیوان و دادند اما بعد از چند روز کسی نیومد برای تحویل شهید واحمد و بچه های بنیاد و مردم شهر شهید و تشییع کردند و به خاک سپردند.🥺😢 ........بعد از موضوع پدر بانو، دیگه بانو و مادرش نه باکسی حرف میزدند و نه رفت و آمد میکردند . احمد هم همیشه ی ربع زودتر میرفت دم مدرسه بانو و یا توکوچه منتظر بانو میشد تا بتونه اونو ببینه و........ 🌧❄️🌨❄️🌧 و اما داستان امشب که خیلی جذاب و باحاله 👇 نظرات وپیشنهادات شما : @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته °•°💕°•°💕°•°💕 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
2_144138278085206699.mp3
6.51M
🎧 ۱۳۶۱ یادتونه که توی قسمت قبل احمدبرای اینکه خبر بده به خانواده ها انواع ترفندها رو اجرامیکرد ولی آخرش بااینکاراش نزدیک بود خانم جونشو دق بده شیوه زخم و زیلی نشون دادنش... دیدین که دایی آمیرزا یه روز احمد رو درحالیکه باندپیچی بود دیده بود وفکر کرده بود تصادف کرده و رفته بود های وهوی کنان خبرداده بود وای شب خانمجون و مادر مجید توی کوچه منتظرش بودن درحالیکه گریه میکردن احمد خودشو به دیونگی زد ومثل قبلش شد و از تیر چراغ برق بالا رفت و بااینکارش خانمجون مجید حسابی گریه کرد و یاد مجید وشب آخری افتاده بود بدبختی بزرگتر ازراه رسید برای احمد بیچاره ، اون بانو رو با یه مرد دیگه دید 😢 💔 و اما داستان امشب که .... 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 💔•°🔹🌷🔹°•💔 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
2_144138278085287069.mp3
12.46M
🎧 ۱۳۶۱ یادتونه که توی قسمت قبل احمد داشت دفتر خاطرات شو نگاه میکرد که دید تا اون روز خبر شهادت ۱۹۴ شهید و رسونده که اصحابی ی دفعه گفت باید برییم مهمان آوردند وقتی ک رسیدند و شهید و تحویل گرفتن احمد فهمید شهید پاهاش قطع شده و یاد امام حسین افتاد. 👈 اما بعد از یک روز ک تو راه بودن شب بود ک رسیدند به شهر شهید اما بنیاد شهید گفت باید خودشون شهید و تحویل بدهند احمد از این طرز برخورد همکارانش خیلی ناراحت شد و شهید ک مثل ی بچه تو قنداق سفید پیچیده شده بود و بغل کرد و دوتایی رفتن تو آهو نشستن و احمد تا صبح های های گریه کرد 😭😭😭و با شهید دردو دل کرد. واما داستان بسییییار جذاب امشب........ 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 💔•°🔹🌷🔹°•💔 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
2_144138278124548944.mp3
7.15M
🎧 ۱۳۶۱ یادتونه ک وقتی احمد با شهید تو آهو تا صبح درد و دل کرد و زار زار گریه کرد 😭 اون شب تاصبح گرگ ها دور ماشین پرسه میزدن شب تلخی بود به شهید اهانت شده بود واحمد نمیتونست تحمل کنه وقتی صبح شد راه افتادند و رفتن پیش خانواده شهید حالا احمد مونده بود که چطوری بگه پسرشون شهید شده و تازه دوتا پاش هم قطع شده اما وقتی رسیدن خونه شهید دید که خانواده شهید خودشون آماده شهادت پسرشون هستن . 👈 اما احمد وقتی دختر ۱۲ ساله و پسر ۶ ساله شهید و دید گفت تا دو روز دیگه شهید میرسه و رفت به یه نجاری و سفارش داد که دو تا پای چوبی برا شهید درست کنه که هم خانواده شهید و هم بچه هاش بیشتر از این اذیت نشن برای خاک سپاری فک کن احمد چه کارایی کرد ....😔 واما ادامه داستان رو باهم بشنویم👌 به یاد همه شهیدان و جانبازان دراین روز عزیز....... 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 💔•°🔹🌷🔹°•💔 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
2_144138278124659080.mp3
14.09M
🎧 ۱۳۶۱ یادتونه که توی قسمت قبل خانم جون بلللاخره فهمید احمد کارش چیه و گفت شیرشو حرومش میکنه و میگه حق نداری بری دل مادراروبشکونی هرچی احمدگفت من فقط راننده م قبول نکرد که نکرد احمدم تصمیم گرفت بره جبهه تا مادرش ناراضی نباشه ولی..... 🍃 دیگه اسم احمد رو گذاشته بودن احمد شصت و یکی اسم رمز ترس اوری بود ...میگفتن باید صدقه بدیم اینارو میبینیم 😁😃 ....سه تا بودن همه ش میخندیدن و شوخی میکردن میگفتن اصحابی پرتی بزنه که نمیزد .... اصحابیم گفت ایندفه احمد پرتی بزنه یعنی مثلا دست روسر هرکی میکشید .... از اون آدما قربانی بیچاره بود ...... و اما داستان امشب که باهم میشنویم.... 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 💔•°🔹🌷🔹°•💔 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
2_144138278138171763.mp3
6.67M
🎧 ۱۳۶۱ 🍃خلاصه قسمت قبل : هنوز با کیوان دوست بود و هی میرفت پیشش، اون حکم کفتراشو براش داشت و مثل عباس دوستش داشت. یه روزعصر خوب بهاری که بوی گل یاس همه جا پیچیده بود موقع خونه رفتن، صف جنسای کوپنی بود و دوتا زن دعواشون شده بود یهو یکی به اون یکی گفت الهی شصت و یک بیاد درخونه و خبر باباتو بیاره😢😄 احمدناراحت شدو از اونجافوری دورشد باز جای شکرش باقی بود که شصت ویک معروف شده بود به اینکار نه احمدشوندی و ... ...بهش گفت:" ولم کن اون از اداره که تااز کنار یکی رد میشم میترسن و دلشون هوری میریزه اونم ازاون صف کوپنی و حرفای اون زنا اونم از شما..."😔 یادتونه که فکس اومد که نشون میداد کار زیاد وخیلی سریع و عجله ایه احمدباخودش فکر کردحتمالا ۳۰ تاش مال منه که یعنی ۳۰ تا غم ودرد و ناراحتی! احمد خواست در بره دندون درد رو بهونه کرد ولی نشد... و دوباره شرمنده شد😄.... اونشب اصحابی رو دل وجگر مهمون کرد ولی خودش حتی یه لقمه نتونست بخوره و فقط نوشابه زرد که عشقش بود و خورد..... ... آره آخرش احمد خودشو لو داده بود وروبه اصحابی گفت:" بااین وضع همه تموم میشن و مام باید بریم جبهه"، اصحابی گفت:" احمد نکنه الان برامن پرتی زدی😂 "... و اما داستان امشب که باهم میشنویم.... 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr