قسمت 25رمان1361.mp3
13.74M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
همونجور که یادتونه درقسمت بیست وچهارم داشتیم 👇
احمد گیربد کسی افتاده بود مسعود چاقوشو داشت نشون میداد عقلش حکم کرد دوباره وارد خونه پورشریف بشه ولی حسابی غیرتی شده بود میخواست حساب این پسر قلدر رو کف دستش بذاره
مادرش پرسید:" پسرم توکه بقال نیستی؟" احمد گفت" نه کارمندم ولی شغلم خیلی سخته".....😞
کلی مادرش نصیحتش کرد و پخته حرف میزد حتی از خانم جانش بیشتر! انگارتحصیلکرده بود...
احمدبا ناراحتی رفت و لباس نظامی رو پوشید و دوباره راه افتاد سمت خونه ی کوچیک توی کوچه تاریک...
....معلوم بود پرجمعیتن بچه ها گفتن عراقی عراقی ! و دویدند و رفتن توی خونه ....چندتا خانم به جمع اضافه شدند و احمدرو دعوت کردن توی خونه شون ولی وقتی فهمید که قرارخواستگاری اون پسر رو گذاشتن برای فردا! همون فردایی که پیکر پاک داماد میومد بشدت متاثر شد😢
وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم
@astanee_mehr
#قسمت_۲۵
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🍂°•°•💠•°•°🍂
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت26 رمان1361.mp3
13.32M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
همونجور که یادتونه درقسمت بیست وپنجم داشتیم 👇
اونشب احمد نگذاشت خواستگاری صورت بگیره و به دایی ماجرای تلخ رو گفت...
به سرآقا اطلاع داد دیرمیاد وخلاصه رفت بالاشهر سراغ اشرافیان
احمد بیچاره رفت پلاک ۴۷ و اصرار کرد صاحبخونه رو ببینه اما افسانه که اصلا براش مهم نبود که احمد اونجاس و بیخیال بود و گفت عبدی بروفلانی روبگو بیاد... احمد بدبخت نزدیک بود توسط سگه تیکه وپاره بشه 😱.....
عجب شبی بود تمام بدن احمد میلرزید توی آهو پرید نمیتونست خوب برونه و ترسیده بود ...
احمدپشیمون شده بود اما....
وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم
@astanee_mehr
#قسمت_۲۶
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🍂°•°•💠•°•°🍂
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
بیست و هفت رمان1361.mp3
14.31M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
همونجور که یادتونه درقسمت بیست وششم داشتیم 👇
احمد اونشب چه ماجراهای داشت😱 ببین چی شد؟ رفت منزلی که... وای خاطره هاش زنده گوشش هنوز تیرمیکشید..
وقتی بخیه پیشونی پسر داخل عکس رو به پدرش نشون داد و گفت کی اینکاررو کرده؟ گفت بچه که بود یه بچه ی دیگه سنگ زد توی سرش ...
توی چشمش نگاه کرد و گفت دوست شما پسرمنه؟
احمد باناباوری دید پدرش عجب مردی بود بدون لرزش صدا تمام متن نامه بنیاد روخوندو سجده رفت وصلوات فرستاد...
دیدیم که احمد وقتی دید مادر داره کفشاشو جفت میکنه درهم فروریخت وتصمیم گرفت کارشو ادامه بده ...
احمد وقتی رفت توی اون کوچه ی دوتا داداش، یارو نبود و احمدم رفت دم در اون خانمه که مادر نرگس خانم بود ...
آخی وقتی خبر داد که حسین تیرخورده نرگس گفت بابامه .... احمد گیج شده بود 😢
وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم 😊
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
#قسمت_۲۷
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🍂°•°•💎•°•°🍂
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت28رمان1361.mp3
13.78M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
همونجور که یادتونه درقسمت بیست وهفتم داشتیم
یادتونه که احمد خونه نرگس خانم اینا مستاصل شده بود نمیدونست چطوری بهشون بگه🍃
...مادر اون آبنبات رو روی لبش گذاشت و به فکرفرو رفت ..
احمد باخودش فکرمیکرد دوباره که من این کاره نیستم وقتی مجید رونداشتم که دردودل کنم چه فایده !!!
احمد از سه تااز اونا شماره تلفن داشت و خواست بیدارنگه دارتشون به خودش میگفت من موسیقی تلخ دنیا ی تلخ جنگ شدم
....درروباز کردن ولی گویا مهمون داشتند و سفره شون پهن بود بهانه کرد آب میخواد وتشنه س قلبش داشت از حلقش بیرون میومد....داداشه دستش رو گرفت حسابی مشکوک شده بود تا ابنکه احمد.....
دیگه ماجراهای احمد داره حسابی توی دلمون جاباز میکنه
ماجراهایی از قسمت ناگفته ی جنگ
ماجراهایی از مظلومیت بچه های پرپرشده 😭
وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم 😊
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
#قسمت۲۸
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🍂°•°•💎•°•°🍂
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت29رمان1361.mp3
13.04M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
همونجور که یادتونه درقسمت بیست وهشتم داشتیم
که احمد باید به ۴ تا خانواده دیگه خبر شهادت فرزندشونو میداد 😔
اولین خانواده رو، وقتی رسید در خونشون تازه احمد فهمید ک پسرشون دانشجو دانشگاه اصفهان بوده و اصلا پدر و مادرش باور نمیکردند که پسرشون رفته جبهه چه برسه بخواد حالا شهید شده باشه🥀🥀
دم خونه خانواده دوم ک رسید تازه فهمید اسم شهیدشون مجید و احمد حسابی خودش بهم ریخته بود هرجوری بود خبر و داد و رفت دم خونه سومین شهید و .....😢😢
وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم 😊
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
#قسمت۲۹
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🍂°•🍂•°🍂•°🍂°•🍂
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت30رمان1361.mp3
13.61M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
همونجور که یادتونه درقسمت بیست ونهم داشتیم
🍃وقتی احمد در آهو شهیدشد ...دید یه تابوت دستش گرفته بود و طبقه دوم یه خونه رفت یه مرد که خواب بود و یه زن که داشت از بچه ش مراقبت میکرد اونجابود و یه پتوی گرمی به دور خودش گرفته بود اون زن رو بیدارکرد و گفت پاشو من سردمه ....یادتونه که گفت من شهید گمنامم احمد شوندی...
😢اشک میریخت و ... فکرشو بکنید احمدی که لوده بود حالا اشک میریخت ازشهداعذرخواهی کرد ورفت سمت خونه ...ازسرآقاش عذرخواهی کرداز خانمجونش هم ....
🕊اول از همه سراغ کاکلی رفت اول ۱۳ تا کبوتر رو توامامزاده آزادکرد ویهو بعدش همه رو ...
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم 😊
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
#قسمت۳۰
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🍂°•°•💎•°•°🍂
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
سی ویکمین قسمت 1361.mp3
12.93M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه که اون روزتوی بنیاد خانمجون دوتالقمه گنده درست کرده بود که احمدباخودش آورده بود و احمدرو یاد مادرهای شهدا مینداخت که دیگه بچه نداشتن که لقمه بگیرن براشون....
احمد تااومد تلفن بزنه نرگس خانم زودتر زنگ زدو سراغ احمدشوندی رو گرفت .احمدم بعد یه سری عملیات ایذایی مثلا گوشی رو گرفت و با سرتکون دادن به سمت علینژاد الکی پرسید مطمئنید تولیست اسرانبود؟
و خلاصه کلی بازی درآورد تا بتونه به نرگس خانم حقیقت رو بفهمونه.....
وقتی سرهنگ اومد علینژادکه هواروپس دید دررفت و احمد همون موقع داشت خبر رو جلوی سرهنگ به نرگس خانم میداد سرهنگ شونه هاش خم شد و غم مثل کوهی روش نشست ...😢
دعوتتون میکنم توی این شب زمستونی باهم به قشنگترین داستانهای گفته نشده گوش بدیم تا روحمون صفا کنه
و اما داستان امشب که خیلی باحاله 👇
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
#قسمت۳۱
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
❄️💠❄️💠❄️💠
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
سی و دومین قسمت1361.mp3
11.45M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
احمد تااونموقع توی سردخونه نرفته بود جای عجیب و سردی بود بوی غم میداد... رفت تا کمکش کنه...
غم براش سنگین بود حرف نمیزد...تا درکابین عقب آهو رو باز کرد خوابش یادش اومده بود .... اونا بدجوری خواب نماش کرده بودن و احمد فهمید😢.... بجای رشت رفتن تارم سفلی درسکوت ودرحال قران خوندن...
بارون شدیدی میومد پل شکسته بود مردم اومده بودن تا شهیدشونو ببرن... باماشین نمیشد برن توی آب اینجا بود که احمد زد به دل آب نادعلی میخوند و تن به موج ها سپرد تا گوش و دهان توی آب بود درحال یاعلی گویان رسید اونطرف و ...
دعوتتون میکنم توی این شب سرد زمستونی باهم به قشنگترین داستانهای گفته نشده واقعی گوش بدیم تا روحمون باصفابشه
🌧❄️🌨❄️🌧
و اما داستان امشب که خیلی باحاله 👇
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
#قسمت۳۲
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
°•°💕°•°💕°•°💕
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت33رمان1361.mp3
11.28M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
بلاخره احمد واصحابی بوسیله طناب بوکسل از روی رودخونه و پل شکسته شهید رو فرستادن به دست اهالی رسوندن اما ماشین خاموش شده بود و ...
بلاخره همون روز تششیع برگزارشد .احمد توی انبوه جمعیت دل سبک میکرد اما خانواده کیوان نیومدن شهیدشونو تحویل بگیرن...احمد باغم از کناربانو رد شد اما....
احمد در سکوت وتنهایی رسوندش ، اون فهمید ولی حرف نزد !
جالب اینجا بود که احمد باهمکاری سیبیل تن و دوستاش رفت تا حساب اون بقال گستاخ رو بذاره کفدستش تا نرگس خانم رونجات بدهد.. 😊😄
🌧❄️🌨❄️🌧
و اما داستان امشب که خیلی باحاله 👇
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
#قسمت۳۳
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
°•°💕°•°💕°•°💕
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت 34 رمان1361.mp3
12.7M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
#قسمت۳۴
در قسمت قبل احمد دوباره با علینژاد رفتن و خبر شهادت شهید کیوان و دادند اما بعد از چند روز کسی نیومد برای تحویل شهید واحمد و بچه های بنیاد و مردم شهر شهید و تشییع کردند و به خاک سپردند.🥺😢
........بعد از موضوع پدر بانو، دیگه بانو و مادرش نه باکسی حرف میزدند و نه رفت و آمد میکردند .
احمد هم همیشه ی ربع زودتر میرفت دم مدرسه بانو و یا توکوچه منتظر بانو میشد تا بتونه اونو ببینه و........
🌧❄️🌨❄️🌧
و اما داستان امشب که خیلی جذاب و باحاله 👇
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
°•°💕°•°💕°•°💕
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
@astanehmehr
قسمت35رمان1361.mp3
12.12M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
احمد دیگه شصت و یکی شده بود !
یادتونه که؟ ...احمداینا رفتن درخونه رضارستم زاده، صابخونه ش گفت اون شهرستانیه و برای کارکردن توکارخونه اومده بوده تهران
احمد اینا زدن به جاده که برن روستایی نزدیک دامغان که تواسمش غ داشت نه ف ☺️
وای چه سفری بود 😱 از دامغان رسیدن کیاسر مازندران 😳 از کویر به جنگل 😃 چه بهشتی !🌲🌳🎄
....آهو از ترمز در رفت ودرحال پرت شدن توی دره وهرچی میدویدن بهش نمیرسیدن....
یهو هواابری شد و بارون گرفت چه بارونی!!! و رعد وبرق های شدید و واااای 😱😭 چی شد بعدش یادتونه؟
⛈⚡️🌨⚡️🌧⚡️
آره با هزززار تا سختی و بدبختی راه میرفتن
فک کن !!! همراه تابوتی که حاضرنبودن پایین بذارنش توی تاریکی ومه، باپای پیاده توی شیب پراز گل و شل 😢 حسابی موش آبکشیده شده بودن بی اب و غذا و خسته و گل الود دیگه شهادتین رو خوندن اما....
و اما داستان امشب که باهم میشنویم ♥️
📝نظرتون نسبت به رمان ۱۳۶۱چیه؟👇
@astanee_mehr
#قسمت۳۵
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
°•°💕°•°💕°•°💕
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
1_2064310911.mp3
11.38M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
احمد و اصحابی بیچاره توی اون بارون و سرما ومه وبرف باخستگی تمام رسیدن خونه رجبعلی
کناربخاری اونا که هیزمی بود لباسای خیسشون رو خشک میکردن و حسابی سرما خورده بودن مجبوربودن صبرکنن تاصبح
یادتونه ؟
فردا از روی برف ها راه افتادن باکمک قاطر و رسیدن به دره و ....
مادرش یه دامن بلند خوشگل چین چینی پوشیده بود و نقل میپاشید و صلوات میفرستاد
موسیقی ذهنش این بود:
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
عاشقانه به معشوقش رسیده بود😭
و اما داستان امشب که خیلی جذابه رو باهم میشنویم ♥️😬
#قسمت۳۶
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
°•°💕°•°💕°•°💕
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت37رمان1361.mp3
14.11M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
تااونجایی رفتیم که هرچی علی نژاد اصرار کرد توایندفعه باید خبر بدی ، احمد انکار که نه خودت باید بری من کفترام رو پروندم ..... علی نژاد گفت خودم میرم باشه ولی .. وقتی پیاده شد رفت دم در احمداینا ولی زنگ نزد و برگشت گفت دیدی حالا باید عهدتو بشکنی؟
احمد با هزار بار دل شکسته عباس رو تصور میکرد همون عباس با اون شرط بندی پیاز و دوتا دوتومنی همون عباس خارتن بااون شلوار گشاد کردی!
حالا چجوری بره خونه و با خانم جونش روبرو بشه ؟....سرآقا حتما کمرش میشکست... زیبا حتما دریای اشک میشد ... حالا فهمید خانواده ها چه میکشن و ....
علی نژاد رفت احمد موند و یه لیست و یه کوچه ی دلتنگ😭
و احمد که تنها پناهش مسجد بود......💔
و اما داستان امشب که ....بیصبرانه منتظریم ببینیم این آدم شصت ویکی چه میکنه؟
#قسمت۳۷
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🖤♡•°🥀°•♡🖤
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت38رمان1361.mp3
13.91M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
دیدین که احمد پناه اورد به مسجد اذون گفت وبه همه مردم گفت که قرآن بخونن تا کم کم دلها اماده بشه سرآقا شصتش خبردارشده بود موند توی مسجد و سرصحبتو باز کرد آخه احمد بیچاره چجوری بگه عباس جون پرکشیده
آدرس سردخونه رو داد و رفت دم درناصراینا 😭 اما زن همسایه ...آخ که از دست این همسایه ها ی....
یه موتور گرفت از یارو و باکلاه کاسکت دوباره رفت دم درناصراینا و اونی که توی راه امامزاده بود ....احمد باعهد شکنی ایندفعه ش دیگه باداباد رو گفته بود داشت از غصه میترکید رفت پیش شهیدکیوان که هیچکیو نداشت ...
...یادتونه که شب چی شد؟با اون خبر هولناک!!! بیچاره خانم جون 💔 چجوری بفهمه که عباسش سوخته .... بلاخره توی همون روزای تلخ آب سینه احمد رو کشیدن و ...
و اما داستان امشب که ....
#قسمت۳۸
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
♡•°¤🌷¤°•♡
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278085206699.mp3
6.51M
#قسمت۳۹
#درددلباکیوان
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه که توی قسمت قبل احمدبرای اینکه خبر بده به خانواده ها انواع ترفندها رو اجرامیکرد
ولی آخرش بااینکاراش نزدیک بود خانم جونشو دق بده
شیوه زخم و زیلی نشون دادنش...
دیدین که دایی آمیرزا یه روز احمد رو درحالیکه باندپیچی بود دیده بود وفکر کرده بود تصادف کرده و رفته بود های وهوی کنان خبرداده بود وای شب خانمجون و مادر مجید توی کوچه منتظرش بودن درحالیکه گریه میکردن احمد خودشو به دیونگی زد ومثل قبلش شد و از تیر چراغ برق بالا رفت و بااینکارش خانمجون مجید حسابی گریه کرد و یاد مجید وشب آخری افتاده بود
بدبختی بزرگتر ازراه رسید برای احمد بیچاره ، اون بانو رو با یه مرد دیگه دید 😢 💔
و اما داستان امشب که ....
#قسمت۳۹
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278085287069.mp3
12.46M
#قسمت۴۰
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه که توی قسمت قبل احمد داشت دفتر خاطرات شو نگاه میکرد که دید تا اون روز خبر شهادت ۱۹۴ شهید و رسونده که اصحابی ی دفعه گفت باید برییم مهمان آوردند وقتی ک رسیدند و شهید و تحویل گرفتن احمد فهمید شهید پاهاش قطع شده و یاد امام حسین افتاد.
👈 اما بعد از یک روز ک تو راه بودن شب بود ک رسیدند به شهر شهید اما بنیاد شهید گفت باید خودشون شهید و تحویل بدهند احمد از این طرز برخورد همکارانش خیلی ناراحت شد و شهید ک مثل ی بچه تو قنداق سفید پیچیده شده بود و بغل کرد و دوتایی رفتن تو آهو نشستن و احمد تا صبح های های گریه کرد 😭😭😭و با شهید دردو دل کرد.
واما داستان بسییییار جذاب امشب........
#قسمت۴۰
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278124548944.mp3
7.15M
#قسمت۴۱
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه ک وقتی احمد با شهید تو آهو تا صبح درد و دل کرد و زار زار گریه کرد 😭 اون شب تاصبح گرگ ها دور ماشین پرسه میزدن
شب تلخی بود به شهید اهانت شده بود واحمد نمیتونست تحمل کنه
وقتی صبح شد راه افتادند و رفتن پیش خانواده شهید حالا احمد مونده بود که چطوری بگه پسرشون شهید شده و تازه دوتا پاش هم قطع شده اما وقتی رسیدن خونه شهید دید که خانواده شهید خودشون آماده شهادت پسرشون هستن .
👈 اما احمد وقتی دختر ۱۲ ساله و پسر ۶ ساله شهید و دید گفت تا دو روز دیگه شهید میرسه و رفت به یه نجاری و سفارش داد که دو تا پای چوبی برا شهید درست کنه که هم خانواده شهید و هم بچه هاش بیشتر از این اذیت نشن برای خاک سپاری
فک کن احمد چه کارایی کرد ....😔
واما ادامه داستان رو باهم بشنویم👌
به یاد همه شهیدان و جانبازان دراین روز عزیز.......
#قسمت۴۱
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278124659080.mp3
14.09M
#قسمت۴۲
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه که توی قسمت قبل خانم جون بلللاخره فهمید احمد کارش چیه و گفت شیرشو حرومش میکنه و میگه حق نداری بری دل مادراروبشکونی هرچی احمدگفت من فقط راننده م قبول نکرد که نکرد احمدم تصمیم گرفت بره جبهه تا مادرش ناراضی نباشه ولی.....
🍃
دیگه اسم احمد رو گذاشته بودن احمد شصت و یکی اسم رمز ترس اوری بود ...میگفتن باید صدقه بدیم اینارو میبینیم 😁😃 ....سه تا بودن همه ش میخندیدن و شوخی میکردن میگفتن اصحابی پرتی بزنه که نمیزد .... اصحابیم گفت ایندفه احمد پرتی بزنه یعنی مثلا دست روسر هرکی میکشید ....
از اون آدما قربانی بیچاره بود ......
و اما داستان امشب که باهم میشنویم....
#قسمت۴۲
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
💔•°🔹🌷🔹°•💔
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138171763.mp3
6.67M
#قسمت۴۳
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
هنوز با کیوان دوست بود و هی میرفت پیشش، اون حکم کفتراشو براش داشت و مثل عباس دوستش داشت.
یه روزعصر خوب بهاری که بوی گل یاس همه جا پیچیده بود موقع خونه رفتن، صف جنسای کوپنی بود و دوتا زن دعواشون شده بود یهو یکی به اون یکی گفت
الهی شصت و یک بیاد درخونه و خبر باباتو بیاره😢😄 احمدناراحت شدو از اونجافوری دورشد باز جای شکرش باقی بود که شصت ویک معروف شده بود به اینکار نه احمدشوندی و ...
...بهش گفت:" ولم کن اون از اداره که تااز کنار یکی رد میشم میترسن و دلشون هوری میریزه اونم ازاون صف کوپنی و حرفای اون زنا اونم از شما..."😔
یادتونه که فکس اومد که نشون میداد کار زیاد وخیلی سریع و عجله ایه
احمدباخودش فکر کردحتمالا ۳۰ تاش مال منه که یعنی ۳۰ تا غم ودرد و ناراحتی!
احمد خواست در بره دندون درد رو بهونه کرد ولی نشد... و دوباره شرمنده شد😄....
اونشب اصحابی رو دل وجگر مهمون کرد ولی خودش حتی یه لقمه نتونست بخوره و فقط نوشابه زرد که عشقش بود و خورد.....
... آره آخرش احمد خودشو لو داده بود وروبه اصحابی گفت:" بااین وضع همه تموم میشن و مام باید بریم جبهه"، اصحابی گفت:" احمد نکنه الان برامن پرتی زدی😂 "...
و اما داستان امشب که باهم میشنویم....
#قسمت۴۳
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138204744.mp3
14.46M
#قسمت۴۴
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
تو قسمت قبل وقتی احمد ۳۸ تا از شهدا رو تحویل گرفت و داشت تک تک شونو خودش میذاشت تو تابوت و اسمشو بلند بلند میگفت و اصحابی اسم شهید و با خط خوش مینوشت و با سنجاق میزد تا فردا ک مادر شهدا میان راحت بتونن شهیدشونو پیدا کنن 😭😭😭
بعد از اون ماموریت باید میومدن تهران وقتی رسیدن خبر اومد ک باید برن ایستگاه قطار که مهمان آوردن وقتی رسیدن احمد که شهدا رو دید اینبار بیشتر دلش گرفت چون شهدا کفن نداشتن 😔😔
به همه گفت برید کنار خودم تنهایی میخوام شهدا رو از قطار بیارم پایین . حین انجام کار بود که ی لحظه تعجب کرد یک دست تنها بدون هیچ پیکری فقط یک نوشته رو دید تو اون لحظه بود که یاد شهید آرش از لرستان افتاد که مادرش عباس صداش میکرد اونم یک دست نداشت 😞😞😞
و اما داستان امشب که با هم میشنوییم......
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138480250.mp3
13.49M
#قسمت۴۵
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
تو قسمت قبل احمد به بنیاد شهید رفت و آدرس خونه شهید رو گرفت تا دستی که همراه همرزم شهید بود رو نشون خونواده شهید بده تا هویتش مشخص بشه😭😭😭
با نشونه هایی که مادر شهید داد معلوم شد دست متعلق به پسرش هست و با مجوز نبش قبر دست به بدن شهید ملحق شد😢
در ادامه وقتی احمد بعداز هفتمین چله ای که گرفته بود حاجتشو گرفت و حکم ماموریتش به جبهه همراه اصحابی اومد جعبه شیرینی گرفتند و پخش کردند...
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204365723.mp3
13.13M
#قسمت۴۶
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
زیبا از احمد پرسید بازم میخوای شهید ببری؟ گفت نه آبجی میخوام شهید بیارم شهید اصحابی رو.....
...یه قسمتایی بود با خاکریزای یه متری وچندمتری پستی بلندیایی مثل خندق و تپه داشت شیب و شیار داشت و...احمدِ جبهه ندیده این چیزا براش دیدنی بود حس میکرد خونه های خودشون رو با سنگرا عوض کردن و دنیای جدیدی ساخته بود باخودش.. اونشب آماده باش بودن و بالباس و کفش خوابیده بودن که نیمه شب پاتک شروع شد...
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204357247.mp3
6.94M
#قسمت۴۷
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
احمد خییلی غصه داشت باماه دردودل میکرد همون شب اول دوست نازنینش اصحابی .... 😔
پنج سال دوستی ....
اون رفت و به راحتی رفت ایندفه دیگه خبررسوندن نمیخواست احمد میگفت منطقیه که منم برم تا قصه شصت و یک تموم بشه چهارماه بدون برگشت مونده بود تااون نامه .....
مجبور شد بیادتهران اول رفت به کیوان سرزد و سرمزاد دوست پنج ساله ش زانو زد گفت لااله الا الله و اصحابی گفت انالله واناالیه راجعون ....😳☺️
یه خانم حسابی داشت کوچه رو جارو میزد و دید که به به بانوخانمه !!! و بچه ش پشت سرش گریه میکرد اون گفت مادر خونه رو فروختن و......
اون چند روز زیبا به حجله رفت و احمد که میخواست خانم جونشو راضی کنه براش فیش حج خرید ولی مادرش هم اونو شگفت زده کرد و.....
بلاخره فرمانده احمدم رفت لای مرغا😊😍
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204795994.mp3
7.16M
#قسمتآخر
🎧 #رمان ۱۳۶۱
یادتونه توی قسمت قبل احمد شصت ویکی رو برده بودن خواستگاری دخترداییش ولی اون یه نامه نوشت وداد بهش و فرداصبحشم موقع نون خریدن برگشت جبهه!
علی نژاد نامه کمبود نیرو زد که احمد برگرده ولی احمد زیر بار نرفت و با یه نامه بادادباد رو گفت ونخواست برگرده تهران
کل مرخصی اومدنش۵ روز طول کشید و برگشت به جایی که بهش تعلق پیداکرده بود ♡
یه روزی که برای پاکسازی رفته بودن ممکن بود هنوز توی سنگرا عراقی باشه که همینطورم بود و ۴۹ نفر رو اسیر کردن
...یکی از بچه های دزفول که کم سن وسال بود با یه اسلحه خالی ۹ نفر رو اسیرگرفته بود و اسلحه هاشونم گرفته بود ☺️
۶ ماه شده بود که توی جبهه بود وحسابی شجاع شده بود ... چه چیزایی که ندید از گور دسته جمعی شهدا تا پاتک سنگین و پرپرشدن تک تک رفقاش که توی عکس امامزاده داوود بودن....😔
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
از شما دعوت میکنم باهم قسمت آخر رو گوش بدیم و لذت ببریم 💫
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
📚 #معرفی_کتاب
شهید زینالدین از فرماندهان ارشد سپاه بوده که در سال ۶۳ شهید میشود.
صادق کرمیار در این رمان داستانی شستهرفته از زندگی یک جوان امروزی به نام کیومرث میگوید که با دیدن تصویری از کودکی خودش در آغوش مردی، یک ماجراجویی و جستجو را برای سر در آوردن از زندگی مردِ در عکس، که معلوم میشود شهید زینالدین است، آغاز میکند.
#رمان #مستوری
🔷🔸💠🔸🔷
@astanehmehr | «آستانِ مهر»