سلام حضرت خورشید ، مهدی جان
قد کشیده ایم به اعتبار تشعشع مهربان تو ...
زنده ایم به برکت گرمای حیاتبخش تو ...
دلخوشیم به یمن نگاه امیدبخش تو ...
همچون گل های آفتابگردان ، روی دل های منتظر و بیقرار ما ، به هر سویی که یاد و نام توست ، می چرخد ...
ما به تو زنده ایم ...
↳| @atre_narges_313 |↲
🌷بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌷
الهی به امید رحمت تو🤲
سلام و عرض ادب و احترام
❤️امروز سه شنبه متعلق است به امام سجاد و امام باقر و امام صادق علیهم السلام ✨
🌷روزمان را با ۵ شاخه گل #صلوات به محضر مبارکشان معطر می کنیم .🌷
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم 🌺
↳| @atre_narges_313 |↲
📖👈دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود👇👇
🔴اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ...
👈 دعای غریق
دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان
🔴یا اَللَّهُ یا رَحْمن
یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً
👈 صلوات همراه با عجل فرجهم
🔹 امام صادق عليه السلام فرمودند: هر کس بعد از نماز صبح و ظهر ، در روز جمعه و ديگر روزها بگويد :
🔴 أَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
نميميرد تا اين که حضرت قائم مهدي(صلوات اللَّه عليه) را درک کند
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
و دیدارت ،نورِ
دیدگان من است..🌱
#یا_اباصالح..
#ابانا_مهدی (عج)
و میآید آن روزی که چشمها با دیدنت
در بستری از شادی، آرام و قرار میگیرند.
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
سلام حضرت عشق❣️🍃❣️🍃
توهمون حس غریبی که همیشه بامنی
منم همون خسته دل همیشگی...💔
مهربانم شعرهایم بهانهی تو را دارند. کلمات آنقدر در انتظارت بیقرار و بیتاباند که وزنی برای شعر باقی نگذاشتهاند.
تنها تویی که میتوانی به تَن بیرمقِ قلم، جانی دوباره بدهی. تنها تویی که میتوانی کاغذها را از ضجّه زدن نجات دهی؛ از بس که میزبان کلمهی انتظاراند. از بس که میزبان اشکهای چشمهای خستهاند. تنها تویی که میتوانی به این خسته دل، نفسی دوباره بدهی
انتظار........................💔
#امام_زمان
↳| @atre_narges_313 |↲
🌷 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌷
الهی به امید رحمت تو 🤲
سلام عرض ادب و احترام
❤️امروز چهارشنبه متعلق است به امام کاظم و امام رضا و امام جواد و امام هادی علیهمالسلام
روزمان را با ۵ شاخه گل #صلوات به محضر مبارکشان معطر می کنیم .
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم 🌺
↳| @atre_narges_313 |↲
💌یک آقایی داریم
که قدرقدرت است،
قوی است و
تمام ماسویاللّه در دستش است.
مهربان هم هست
به من هم حواسش هست،
«اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ
لِمُراعاتِکُمْ وَ لا ناسینَ لِذِکْرِکُمْ».
هروقت صدایش بزنم
جوابم را میدهد.
هروقت او را بخواهم
کنار من است،
اجابت میکند.
خب من برای
چه باید خوف و حزن داشته باشم؟
💐استاد حاج آقا زعفری زاده
#پای_درس_استاد
↳| @atre_narges_313 |↲
#چهارشنبههایامامرضایی 💚
میگن اول دل امام رضا برات تنگ میشه
بعد تو احساس دلتنگی میکنی🤍
↳| @atre_narges_313 |↲
💚✨صلواتی هدیه کنیم به روح مطهر امام رضا علیه السلام ✨ 💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 💚
↳| @atre_narges_313 |↲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام علی برطرف کننده غم هاست
پس اگر خسته جانی بگو
یاعلی
#امیرالمومنین #وعده_صادق
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_وچهارم از سرمایهای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم،ح
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وپنجم
«آدم با آدم فرق میکند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که میخواهیم زودتر به سامرا برویم.
پول کرایه ات را هم پیش میدهیم، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی. حالا برادری کن و جواب رد نده.»
صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم را باز کرد. گفتم:
«فعلا که حیواناتم خسته اند. فردا آنها را به کنار چشمه میبرم. بیایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم یا نه.»
گفت:
«خدا خیرت بدهد.» و راه افتاد. باد در عبایش
افتاده بود و موج بر می داشت.
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست.
مشکل(به سختی) به درون آب میروند و وقتی رفتند دیگر از آب دل نمیکَنند. بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب میافتاد، شروع میکرد به لگد پرانی و گاز گرفتن.
گرفتار آن شتر بودم. هر کار میکردم به درون آب نمیرفت. دفعه قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم.
تمام تنش پر از کَنه و جانور شده بود. با چوب میزدمش خرناس میکشید و دندانهایش را نشانم میداد، نوازشش میکردم خیره سری میکرد و لگد می پراند.
آن قدر ذله کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن کردم. صدایی گفت:
«چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی؟»
همان مرد دیروز بود، با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت.
گفتم:
«از دست این حیوان کلافه شدهام. هر کاری میکنم توی آب نمی رود. میترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند.»
مرد در حالی که آستینهایش را بالا میزد گفت:
«حق داری؛ هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها. دست تنها سخت است. ما کمکت میکنیم.»
گفتم:
«نه لازم نیست. شما چرا زحمت بکشید برادر؟
اسمتان را هم نمیدانم.»
گفت:
«من جعفر بن خالد هستم، این هم برادرم محمد بن یاسر است. زحمتی هم نیست. ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم، پس مسلمانی به چه درد میخورد؟»
جلو آمد و با یک حرکت دهنه شترم را گرفت. حیوان سر عقب کشید و لجاجت کرد. اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن طوری که انگار با آدم حرف میزند.
به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمد هم وارد آب شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
#قرار_شبانه⏰
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَالْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد،اُولِي الاْمْرِالَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ
الْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
اَدْرِكْنياَدْرِكْنياَدْرِكْني
السّاعَةَالسّاعَةَالسّاعَةَ
الْعَجَلَالْعَجَلَالْعَجَل
يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#دعای_غریق◎
یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک
#دعای_فرج 🥀
#شب_بخیر_منتقم_کربلا
↳| @atre_narges_313 |↲
#نماز_شب
🔸 از یکی از شاگردان آیت الله کشمیری پرسیدم:
چکار کنم تا ملائک مرا برای نماز شب بیدار کنند؟!
🔸فرمودند: غذای فرشتگان تسبیح است.. قبل از خواب با آنها صحبت کن و تسبیحات اربعه بخوان و به آنها هدیه کن...
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_بخوانیم
↳| @atre_narges_313 |↲
#سلام_امام_زمانم
میان این همه پاییز
این همه باران
این همه دلتنگی
جای تو خالیست ...
سلام نجات دهنده اهل زمین رحم کن به حال این روزهای ما بیا...
#امام_زمانم
↳| @atre_narges_313 |↲
🌷بسْم اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌷
الهی به امید رحمت تو🤲
سلام عرض ادب و احترام
❤️امروز پنج شنبه متعلق است به امام حسن عسکری علیه السلام
🌷روزمان را با ۵ شاخه گل #صلوات به محضر مبارکشان معطر می کنیم.. 💚
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم 🌺
↳| @atre_narges_313 |↲
❇️دیدار یار...✨✨
┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
✳️ گرم ترین آغوش
🌱شیخ مجتبی آرام در حیاط را باز کرد و در حالی که نعلینش را زیر بغل زده بود، بی صدا وارد خانه شد تا کسی او را نبیند. امشب هم مثل شب های گذشته با دست خالی به خانه آمده بود. وارد اتاق شد، مادر حضور پسرش را حس کرد و جلو آمد، از شدت ناراحتی و شرم چهره ی شیخ مجتبی سرخ شده بود. مادر سفره را باز کرد و گفت: پسرم، خدا را شکر هنوز قطعه ای نان خشک داریم، همان را با هم می خوریم.
🌱بر سر سفره نشستند، صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. مادر از جایش برخاست و گفت: من در حیاط کار دارم، در را هم باز می کنم.
🌱زن در را باز کرد، اما مرد نگذاشت در کامل باز شود و فقط از لای در پولی را به زن داد و گفت:«به آقا مجتبی بگویید، شما مورد نظر و توجه ما هستید و از نظر ما دور نیستید»
🌱مادر وارد اتاق شد و حرف مرد را به شیخ مجتبی گفت. شیخ دیگر در حال خودش نبود و اشک می ریخت و با صدای بلند آه می کشید و حسرت می خورد که ای کاش خودم در را باز می کردم.
🌱از آن شب شیخ مجتبی قزوینی خراسانی شروع کرد به توسل و ناله و زاری به درگاه صاحبش تا شبی خواب عجیبی دید. در عالم رویا شخصی کاغذی به شیخ داد که اطراف آن آیات قرآن و وسطش بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده بود و در آخر کاغذ کلمه ی الاربعین حک شده بود.
🌱شیخ از خواب پرید و تا صبح چشم روی هم نگذاشت و خدمت استادش آیت الله میرزا مهدی اصفهانی رفت و تعبیر خوابش را پرسید. استاد جواب گفت: آیات قرآن و بسم الله حقایقی از بطون قرآن است که به شما خواهد رسید، اما الاربعین، اشاره به آن هنگامی دارد که شما خدمت حضرت(ع) می رسید.
🌱چهل روز گذشت، شیخ آرام و قرار نداشت، دل در دلش نبود که انگار حسی از درون به او گفت که به حرم امام رضا(ع) برود، شیخ هروله کنان سمت حرم رفت و وارد صحن شد. در میان جمعیت، نگاهش فقط به نگاه یک نفر گره خورده بود. شیخ مجتبی امام زمانش را می دید که آغوش باز کرده و منتظر اوست. صاحب، بنده اش را در بغل گرفت.
📚منبع: متأله قرآنی(شیخ مجتبی قزوینی خراسانی)، محمد علی رحیمیان فردوسی، صص296-297؛ با تصرف و تلخیص
🌻اللهم ارنی الطلعه الرشیده🌻
#تشرف
↳| @atre_narges_313 |↲
🌹یک سوره حمد و توحید ، هدیه به محضر مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🌹
❤️ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد❤
#امام_زمان ♥️
🌱✨همین که دلم تنگ میشه برات
یه بغضی میگیره گلوی مرا
دعا می کنم غصه ها سر بیاد
تو که میدونی آرزوی مرا...🍃✨
به امید تعجیل در ظهور ایشان صلوات♥️🌸🌿
#امام_زمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #حضرت_مهدی
#امام_زمان
#حضرت_مهدی(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلدارم فکیف اصبرُ علي فراقک
اي جـــانــم✨
دست بالا بیار به اشکای حسین نگاه کن
صدای خسته اتُ رها کن یِکم برا خودت دعا کن🍃
دست بالا بیار دعات باشه غریب حیدر
منم بشم خادم این در شهید بشم برا تو دلبر❤️
صاحبمی بزار ببینمت امیرم 😭
بدم ولی به تار موی تو اسیرم 😭
شرمندت شدم بخاطرم دیدی تو آزار💔😭
به روم نیاورده ای هر بار دلت شکسته از من انگار 😭
يابن فاطمه بيا قرار قلب زارم 💔
غم تو کرده بی قرارم 💔
که من بجز شما ندااارم 😭
↳| @atre_narges_313 |↲
بَعضِـۍاَزآیـٰاتهَسـتڪِهوَقتِۍمِیخوآنِیـم؛
شَرمَندِھخُـدآمِیشَوِیـم...
مِثـلِاِینآیِہ:
«اَلَیـْسَاللهُبِڪآفٍعَبـْدَهُ»
آیٰاخُـدآبَرآ؎ِبَنـدِهاَشڪٰآفِۍنِیسـت؟!🖐🏻
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_وپنجم «آدم با آدم فرق میکند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که میخواهی
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وششم
بر تن حیواناتم دست کشیدن و
قشو کردن. درست انگار حیوان خودش را تمیز میکند. شتر نر باز هم سرش را پس میکشید اما آن مقاومت سابق را نداشت. جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود. شتر
همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را در آب فرو بردن خندیدم و گفتم: «مثل این که جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر
خودش شما را تا سامرا میبرد.»
محمد گفت: «پس الحمدالله موافقت کردید؟» :گفتم تا حالا در خدمت ارباب ها بودم. حالا خدمت
برادرهایم را می کنم.»
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هر چه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد، زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند. از خوشی سر از پا نمی شناختم. دلیلش را هم نمی دانستم البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود. به نظرم مؤمن واقعی می آمدند و من سالها بود که با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم. دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن خلاصه می شد، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم...
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم. هر وقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم چنان
تبسم مخلصانه و مهربانی میکرد که شرمنده می شدم. جعفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم. تا به خود بجنبم آنها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود نه آنها...
نمازشان را به جماعت خواندند و من به فرادا.. طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچه نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را که به دهان گذاشتم، چشمم به آنها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آن که دست به غذا ببرند خیره من اند.
گفتم: «بفرمایید. غذایتان را بخورید.»
مسن ترین آنها که نامش سیاح بود، گفت: «چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری؟ خدا گواه است اگر نیایی کنار سفره ما بنشینی دست به غذا نمی بریم.» محمد سرک کشید و گفت: «ببینم چه می خوری؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است؟»
خجالت کشیدم. سفره نان و خرمایم را برداشتم و کنار آنها نشستم.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وهفتم
خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خرمای من خارک به یاد ندارم در هیچ سفری غذا آن قدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی میکردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند. بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد. دوباره راه افتادیم، اما من دلم میخواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم.
چند روزی که گذشت، انس و الفت عجیبی به آنها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود. برایم خیلی سخت بود که نمی توانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آنها شریک شوم. آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلم گرفته بود و خیره آسمان پر ستاره بودم. چه بسیار شبها که به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره میشدم اما آن شب کسانی کـه کنـار مــن خوابیده بودند، تنهایی مرا پر کرده بودند. نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم.
مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تأثیر قرار داده است. آنها کجا و من کجا؟ من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند ناگهان شهابی از آسمان گذشت. آسمان پرستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد. به مغزم فشار آوردم، آن قدر که چشمانم سنگین
شد و به خواب رفتم
در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگهای مختلف و میوههای گوناگون عجیب این که ریشه
درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس به
صورتی که میتوانستم به راحتی از هر میوه ای بچینم و بخورم چهار نهر از اطرافم میگذشت در یکی شربت بود در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود.
کافی بود خم شوی و از هر کدام که میخواهی بنوشی مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها میخوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲