وقتی صائب از روزگار گله می کنه؛
🍁 ما از این هستی ده روزه به جان آمده ایم
🍁 وای بر خضر که زندانی عمر ابد است
#صائب_تبریزی
@avayeqoqnus
.
🌿 خانه دوست کجاست 🌿
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است..
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ
سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟…
#سهراب_سپهری
✨@avayeqoqnus✨
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔸 دکلمه شعر "خانه دوست کجاست"
با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی
#سهراب_سپهری
#خسرو_شکیبایی
#دکلمه
✨ @avayeqoqnus✨
.
این متن قند تو دل آدم آب می کنه 😍
به سال ها بعد فکر می کنم!
به زیبایی سپیدی موهایمان
میدانستی؟
پیر شدن کنار تو چقدر می چسبد!؟
اینکه دستانم بلرزند،
پاهایم توان راه رفتن نداشته باشند،
و کنارت بنشینم و بی اختیار
سنگینیِ سرم را روی شانه هایت رها کنم!
خوابم ببرد
و رویای آن روزی را ببینم
که برای اولین بار گفته ام،
دوستت دارم
و تو خندیدی... ❤️
#دلنوشته
✨ کانال آوای ققنوس 👇
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
.
آرزو می کنم
سهم امروزتان شادی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربانی و
سهم عمرتون عزت باشه
🔸 صبح تون پر از برکت و امید باشه رفقا 🙏🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
🌼 شکرِ درگاهت خدایا زان که جانم داده ای
🍃 نعمت افزون که بی حد است آنم داده ای
🌼 بـهـره مــنــدم کردی یارب از تمامِ نعمتت
🍃 بـاز بـنـمــودی بــرایـــم درب های رحمتت
🔸 خدایا هزاران بار شکرت 🙏 🌸
#سعدی
#شکرگزاری
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 قیمت زندگی
فرزندی قیمت زندگی را از پدرش پرسید.
پدر سنگ زیبایی به او داد و گفت: "بردار و ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر قیمت را پرسیدند، هیچ نگو، فقط دو انگشتت را ببر بالا."
پسر سنگ را به بازار برد. سنگ را دیدند و قیمت پرسیدند.کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ گفتند دو سکه طلا!
کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت: "این بار به بازار عتیقه فروشان برو."
آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: صد سکه طلا!
این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.
پدر به او گفت: "این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو." آنجا وقتی دو انگشتش را بالا برد گوهر شناسی گفت هزار سکه طلا!
کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.
پدر گفت: "فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چند است ؟”مهم است که گوهر وجودت را کجا و به چه کسی بفروشی." 👌
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨
.
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست 💚
#سعدی
@avayeqoqnus
🌿💐🌿💐
✨ گر از جورِ جانان ننالی رواست
✨ که دردی که از دوست باشد دواست
✨ چه بویست کارام دل می برد
✨ مگر بوی زلفِ دلارام ماست
#خواجوی_کرمانی
@avayeqoqnus
📚 بهلول و عطار شیاد
آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت .
مردي را دید که غریب وار و سربه گریبان ناله مـی کنـد .
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟
آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهررسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمـودم و چـون مقـداري پـول و جـواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم وپس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت : غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً سخن مگو. اما به عطار بگـو امانـت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهرهاي خراسـان را دارم و چـون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نـزد تـو بـه امانـت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی واز پول آنها مسجدي بسازي .
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خرده آهن و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شـد و در همـان وقـت مـرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود .
مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است، فوري بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فـوري امانـت را آورد و بـه مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
#حکایت
#بهلول
🌿 @avayeqoqnus 🌿