eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
555 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست 💚 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿💐🌿💐 ✨ گر از جورِ جانان ننالی رواست ✨ که دردی که از دوست باشد دواست ✨ چه بویست کارام دل می برد ✨ مگر بوی زلفِ دلارام ماست @avayeqoqnus
اجازه … ! اشک سه حرف ندارد … ، اشک خیلی حرف دارد! @avayeqoqnus
📚 بهلول و عطار شیاد آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریب وار و سربه گریبان ناله مـی کنـد . بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟ آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهررسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمـودم و چـون مقـداري پـول و جـواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم وپس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود. بهلول گفت : غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً سخن مگو. اما به عطار بگـو امانـت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهرهاي خراسـان را دارم و چـون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نـزد تـو بـه امانـت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی واز پول آنها مسجدي بسازي . عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خرده آهن و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شـد و در همـان وقـت مـرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است، فوري بیاور و به این مرد بده. شاگرد فـوري امانـت را آورد و بـه مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود. 🌿 @avayeqoqnus 🌿
و از آن روزی که مرا دوست داری جهان بزرگ‌تر شد و آسمان گسترده‌تر شد و دریا نیلگون‌تر شد و گنجشکان آزادتر شدند و من هزار هزار بار عاشق ترشدم!...... 🔸 ارسالی از آقای علی خانمحمدی از اعضای محترم کانال @avayeqoqnus
. 💛 به آنهایی که دوستشان دارید بی بهانه بگویید: "دوستت دارم" 💚 بگویید در این دنیای شلوغ سنجاقشان کرده اید به "دلتان" 💜 بگویید: گاهی فرصت با هم بودنمان کوتاه تر از عمر شکوفه هاست ❤️ بگویید: بودن ها را قدر بدانیم، نبودن ها همین نزدیکی هاست... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هر صبح خیال تو را با چای سر می کشم این یک چای خیال پهلوست ... 🌱 سلام رفقا، صبح تون شاد و زیبا 🙏🌸 ✨ @avayeqoqnus
. 🌼 خدای خوبم، 🍃 شکر که نام و یادت قوت قلب من است؛ 🌼 شکر که هر لحظه مرا هدایت و 🍃 حمایت می کنی؛ 🌼 شکر که از جایی که فکرش را نمی کنم 🍃 کمکم می کنی؛ 🔸 خدایا هزاران مرتبه شکرگزارم 🙏🌹 @avayeqoqnus
📚 مرغ دو منی شغالی مرغی از خانه پیرزنی دزدید. پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد. شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیرزن دشنام داد. در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا این قدر بر افروخته ای؟ شغال گفت: ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند! روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است! روباه مرغ را گرفته، روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!! @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا