.
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست 💚
#سعدی
@avayeqoqnus
🌿💐🌿💐
✨ گر از جورِ جانان ننالی رواست
✨ که دردی که از دوست باشد دواست
✨ چه بویست کارام دل می برد
✨ مگر بوی زلفِ دلارام ماست
#خواجوی_کرمانی
@avayeqoqnus
اجازه … ! اشک سه حرف ندارد … ، اشک خیلی حرف دارد!
#حسین_پناهی
@avayeqoqnus
📚 بهلول و عطار شیاد
آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت .
مردي را دید که غریب وار و سربه گریبان ناله مـی کنـد .
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟
آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهررسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمـودم و چـون مقـداري پـول و جـواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم وپس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت : غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً سخن مگو. اما به عطار بگـو امانـت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهرهاي خراسـان را دارم و چـون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نـزد تـو بـه امانـت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی واز پول آنها مسجدي بسازي .
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خرده آهن و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شـد و در همـان وقـت مـرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود .
مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است، فوري بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فـوري امانـت را آورد و بـه مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
#حکایت
#بهلول
🌿 @avayeqoqnus 🌿
و از آن روزی که مرا دوست داری
جهان بزرگتر شد
و آسمان گستردهتر شد
و دریا نیلگونتر شد
و گنجشکان آزادتر شدند
و من هزار هزار بار عاشق ترشدم!......
🔸 ارسالی از آقای علی خانمحمدی
از اعضای محترم کانال
#علی_خانمحمدی
#شما_ارسال_کردید
⚜ @avayeqoqnus ⚜
.
💛 به آنهایی که دوستشان دارید بی بهانه
بگویید: "دوستت دارم"
💚 بگویید در این دنیای شلوغ سنجاقشان
کرده اید به "دلتان"
💜 بگویید: گاهی فرصت با هم بودنمان
کوتاه تر از عمر شکوفه هاست
❤️ بگویید: بودن ها را قدر بدانیم، نبودن ها همین نزدیکی هاست...
#دلنوشته
✨ @avayeqoqnus ✨
.
هر صبح خیال تو را
با چای سر می کشم
این یک چای خیال پهلوست ... 🌱
سلام رفقا، صبح تون شاد و زیبا 🙏🌸
✨ @avayeqoqnus ✨
.
🌼 خدای خوبم،
🍃 شکر که نام و یادت قوت قلب من است؛
🌼 شکر که هر لحظه مرا هدایت و
🍃 حمایت می کنی؛
🌼 شکر که از جایی که فکرش را نمی کنم
🍃 کمکم می کنی؛
🔸 خدایا هزاران مرتبه شکرگزارم 🙏🌹
#شکرگزاری
@avayeqoqnus
📚 مرغ دو منی
شغالی مرغی از خانه پیرزنی دزدید.
پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیرزن دشنام داد.
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا این قدر بر افروخته ای؟
شغال گفت: ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند!
روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است!
روباه مرغ را گرفته، روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!!
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨