eitaa logo
آوای ققنوس
8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
568 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. صبح چه زیبا به ما می‌آموزد که باور داشته باشیم روشنایی با تاریکی معنا می‌یابد 🌱 و خوشبختی با عبور ازسختی‌ها زیباست 🌱 صبح تون پر از اتفاق های خوب 🙏🌸 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. درود بر امامی که «جود» قطره‌ای بود در پیشانی بلندش «علم» غنچه‌ای بود از گلستانِ وجودش و «حلم» گوهری بود از گنجینه فضایلش شهادت امام جواد علیه السلام تسلیت باد 🙏🥀 @avayeqoqnus
. راستی و یکرویی موهبتی است که به اندازه هوش و زیبایی نادر است. 🔸 از کتاب "ژان کریستوف" نوشته رومن رولان @avayeqoqnus
🌿🌿💐🌿🌿 دوست دارم سرِساعت ، به سلامت برسم در کنار تو ،  به الطافِ عنایت برسم زود بیدار شوم ، وقتِ نماز و سرِ صبح رو به درگاهِ نگاهت ، به سعادت  برسم شور و شوقی که به دیدار تو کردم ، همه هیچ  کاش می شد که به دریای کرامت برسم کنجِ خلوت بنشینم ، که ببینم رویت تا به لطفِ تو ، به معنای عبادت برسم سجده بر کعبه ی عشقت بزنم وقت سحر با طوافِ تو ، به " غوغایِ قیامت برسم"  آنقَدَر ناله کنم ، تا که قیامت بشود تو بیایی و من از شوق ، به غایت برسم غزلم را سرِ سجاده  ، قرائت بکنم جان دهم در طلبت ، تا به شهادت برسم همچو یک قطره ی باران ، به هوای کرمت موجِ دریای تو باشم ، به حلاوت برسم بگذارید که یک لحظه خودم باشم و عشق تا به دیدار تو و عرض ِ ارادت برسم رو به درگاه تو ، ابرازِ ارادت بکنم باز هم با تو و مهرت ، به شفاعت برسم   گرچه دیر آمده ام تا که دچارت باشم بگذارید ،  به شب های هدایت برسم چشم من رو به تماشای تو ، عادت دارد کاش روزی  برسد تا به سلامت برسم 🔸 ارسالی از خانم لیلا کباری قطبی از اعضای محترم کانال @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. تو آن شعری که من جایی نمی خوانم ❤️ @avayeqoqnus
📚 هنگامی که به امیرکبیر خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، وی بی‌درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد، باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیرکبیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌ کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیرکبیر اطلاع دادند که در همه‌ شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط 330 نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیرکبیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌شود. امیرکبیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی! پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم بر نمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام، میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند. امیرکبیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم!! 👌 🔸 برگرفته از کتاب «داستان‌هایی از زندگانی امیرکبیر» نوشته محمود حکیمی @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده‌ ام 🥀 🍁 @avayeqoqnus 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 شاگرد خیاط زبل! روزی روزگاری در زمان‌های قدیم مرد خیاطی کوزه‌ای عسل در دکانش داشت. یک روز می‌خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود پس به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.» شاگرد که می‌دانست استادش دروغ می‌گوید، حرفی نزد و استاد نیز رفت. شاگرد پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیده‌ای؟» شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!!» @avayeqoqnus ✨