من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
اى حریر از شانه هایت ریخته تا راه من
عطر خوبت را بگو آخر کنم پنهان کجا
من غریق رود هاى خفته در نام توام
مرغ دریایى کجا و بیم از طوفان کجا
هرچه کویت دورتر، دل تنگتر، مشتاقتر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا
کاتبان گفتند شب، تکثیر گیسوى تو است
نور خورشید انعکاس چشمهى روى تو است
بى قرار دیدنت این خاک باران خورده است
خواب چشمان مرا امشب خیالت برده است
#پوریا_سوری
✨@avayeqoqnus✨
Homayoun Shajarian - Man Koja Baran Koja (320).mp3
9.57M
💚🌹💚
🎼 آهنگ "من کجا باران کجا"
🎙 با صدای همایون شجریان
✍ شعر از پوریا سوری
#آهنگ
#همایون_شجریان
✨ @avayeqoqnus ✨
هرگز نمیتوان کتاب های مزخرف را خواند
و به مطالعهی کتاب های عالی نیز پرداخت.
کتابهای بد سم روحاند و ذهن را نابود
میکنند.
شرط مطالعهی کتاب خوب، نخواندن
کتاب بد است؛ زیرا زندگی کوتاه است و
فرصت و توان محدود.
#آرتور_شوپنهاور
✨@avayeqoqnus✨
.
دانی که ز عشق تو
چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه
فریاد از تو 🥀
#فریدون_مشیری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
وقتی موهای جو گندمی را
از پیشانیمان کنار میزنیم
و وقتی قرص های رنگارنگ را
به ضرب آب پایین میدهیم
وقتی انگیزه ای، برای مسافرت رفتن نداریم
وقتی فرقی نمیکند ماشینی که
برایش انقدر تلاش کردیم
پراید باشد یا لکسوس،
وقتی با کسی که عادت کرده ایم به بودنش، کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینیم و به جای گفتن دوستت دارم، از پادرد شکایت میکنیم...
آن وقت متوجه خواهیم شد
که زندگی آنقدرها ارزش قناعت نداشت،
کاش زندگی را زندگی کرده بودیم،
کاش مسافرت رفته بودیم،
کاش لباسهایی را که میخواستیم میخریدیم،
کاش کفشهای رنگارنگ می پوشیدیم
کاش مهمانی های دوستانه میرفتیم
و از ته دل میخندیدیم،
و خیلی کاش های دیگر.....
#دلنوشته
✨@avayeqoqnus✨
🌺 برخیز که جان است و
🌿 جهان است و جوانی
🌺 خورشید بـرآمـد
🌿 بنگر نور فِشانی
صبحتون به خیر و به مهر رفقا 🌞🪴
#مولانا
✨@avayeqoqnus✨
بارالها؛
به من عطا کن
آنچه باعث نزدیکی من به توست...
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
“رشد گیاهان باغ فصل خاصی دارد.
بهار و تابستان هست، اما پاییز و زمستان
هم از راه می رسد.
بعد دوباره بهار و تابستان می شود. تا
زمانی که ریشه ها خشک نشدند، همه
چیز درست است و ختم به خیر میشود.”
📙 حضور
✍ یرزی کازینسکی
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
🌷🍀🌷
📜 حکایت کنیز زیباروی و غلام
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت.
20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود،
این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت:
«پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.»
پدر گفت:
«اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.»
پسر پرسید:
«چرا پدرم؟»
گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم.
پس اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم.
در این حالت هر دو دیوانهایم.»
غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت :
«بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم،
من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.»
غلام گفت:
«من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.»
غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد.
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨