“رشد گیاهان باغ فصل خاصی دارد.
بهار و تابستان هست، اما پاییز و زمستان
هم از راه می رسد.
بعد دوباره بهار و تابستان می شود. تا
زمانی که ریشه ها خشک نشدند، همه
چیز درست است و ختم به خیر میشود.”
📙 حضور
✍ یرزی کازینسکی
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
🌷🍀🌷
📜 حکایت کنیز زیباروی و غلام
اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت.
20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود،
این کنیز ماهها در خانه بود، همه میدیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت.
ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد.
پسر ارباب به پدر گفت:
«پدر میخواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آنها طعامی دهیم.»
پدر گفت:
«اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.»
پسر پرسید:
«چرا پدرم؟»
گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم.
پس اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من بهجای او بودم، اگر پول را نمیدزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی میکردم.
در این حالت هر دو دیوانهایم.»
غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت :
«بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم،
من دوست ندارم دیگر در بند و همخوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.»
غلام گفت:
«من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانتداری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمیکنم و جواب ارباب را با خیانت نمیدهم، چون اگر چنین کنم مردهام و مرده از لذت بینصیب است.»
غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد.
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
🌹🤍🌹
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که منبا هر نظر،با چشمدل، با چشم سر
هر لحظه خود را مستتر، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آن سان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم
تا کهکشان، تا بی نشان، بازو به بازویت دهم
با همزبانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم
ای عطر و نورِ توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان بانوی رویایت کنم
بانوی رویاهای من، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من، تا کی تمنایت کنم؟
#فریدون_مشیری
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین آدم های زندگی
همانهایی هستند که
وقتی کنارشان مینشینی
چاییات سرد می شود
و دلت گرم ...
دلتون گرم به حضور عزیزان و
عصرتون بخیر و خوشی
رفقا 💜🌸
✨@avayeqoqnus✨
.
علمی که تو را گِره گشاید بطلب
زان پیش که از تو جان برآید بطلب
آن نیست که هست می نماید بگذار
آن هست که نیست می نماید بطلب
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
داستایفسکی مینویسد: "چیزهایی هست
که نباید گفت، مگر برای دوستان؛
چیزهایی هست که نباید گفت،
حتی برای دوستان؛
و بالاخره، چیزهایی هست
که نباید گفت، حتی به خویش!"
🔻 از رمان "وقتی نیچه گریست"
✍ اروین یالوم
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
🍂 با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
🌼 باشد که خستگی بشود شرمسار تو
🍂 در دفتر همیشهی من ثبت میشود
🌼 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
🍂 از هر طرف نرفته به بن بست میرویم
🌼 لعنت به روزگار من و روزگار تو
🍂 تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
🌼 میخواستم که گم بشوم در حصار تو
🍂 احساس می کنم که جدایم نمودهاند
🌼 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
🍂 آن کوپهی تُهی منم آری که ماندهام
🌼 خالی تر از همیشه و در انتظار تو
🍂 این سوت آخر است و غریبانه میرود
🌼 تنهاترین مسافر تو از دیار تو
🍂 هر چند مثل آینه هر لحظه فاشتر
🌼 هشدار می دهد به خزانم بهار تو
🍂 اما در این زمانهی عُسرت، مس مرا
🌼 ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
#محمدعلی_بهمنی
✨@avayeqoqnus✨
پادشاهی در زمستان به نگهبانش گفت:
"سردت نیست؟"
گفت : "نه عادت دارم."
پادشاه گفت : "میگویم برایت لباس گرم
بیاورند."
ولی فراموش کرد...
صبح جنازه نگهبان را دیدند در حالی که
روی دیوار نوشته بود :
"به سرما عادت داشتم اما وعده لباس
گرمت مرا از پای درآورد..."
📌 مواظب وعده هایمان باشیم.
#تلنگر
✨@avayeqoqnus✨