🌿💐🌿💐
با تو همین یک سخنم آرزو است
گفتن و قربان شدنم آرزو است
پیش قدِ شمعِ تو پروانهوار
پر زدن و سوختنم آرزو است
وقت شد از دیده ببارم سِرِشگ
غوطه به دریا زدنم آرزو است
لالهصفت پنجه خونین ز غم
پیش تو بر سر زدنم آرزو است
قدّ و رخ و تن بنما در چمن
سرو و گل و یاسمنم آرزو است
کرد دلم عزم ز خود رفتنی
دور شدن زین وطنم آرزو است
نشئه دیگر مِی توحید راست
جرعه بدین می زدنم آرزو است
باش تو قصاب که گفته است فیض
حلقه آن در زدنم آرزو است
#قصاب_کاشانی
✨ @avayeqoqnus ✨
یکی عشق را زندگی می داند
دیگری آن را دروغ پندارد
هر دو بر حقند
که آن یک جان خویش را باز یافته
و این دیگری بر باد داده ...
#محمود_درویش
✨ @avayeqoqnus ✨
.
خانه های قدیمی را دوست دارم
چون که ...
چای همیشه دم بود
روی سماور ...توی قوری
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست
غذاها ساده و خانگی بود
و بویش نیازی به هود نداشت ..
عطرش تا هفت خانه آن طرف تر می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود !
مهمانِ ناخوانده،
آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بوها و خاک نم خورده
در حیاط غوغا میکرد ..
خبری از پرده های ضخیم و
مجلسی نبود،
نور خورشید
سهمی از خانه های قدیم بود
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب نداشت
سلام ها اینقدر معنا نداشت ...
#حس_خوب
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفس باد صبا
صبحدم از راه رسید
قاصدک پر زد و
گل وا شد و خورشید دمید
بلبل از هلهلهی
باد به رقص آمد و گفت
باید از باغ خدا عطر محبت را چید...
صبحتون بخیر و شادکامی رفقا 🌞🌸
✨@avayeqoqnus✨
📚 رسم مردانگی
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد
درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ
چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار
درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد
درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه
كن. واى بر من اگر پس از این حال كسی
را بپرسم!
گفتند: وادار نبودی كه قرض و خرج وی را
بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال
خود بگوید و تو چاره اي برای او نیندیشی،
در احوالپرسی منافق باشی.
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
آنکسکه همنشینِ خِرد شد، ز هر نسیم
چون پَرِ کاه بی سر و سامان نمیشود
دین، از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمیشود
#پروین_اعتصامی
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 پند لقمان حکیم به پسرش
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس.
شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨