۳ مهر ۱۴۰۳
📗 #حکایت_طنز
روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره
نشسته بود و بیرون را می نگریست.
خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟
گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمدند
و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب
این است که اگر آن سوی پنجره بودم و
داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم
جز این نمی دیدم!!
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
۳ مهر ۱۴۰۳
.
دو بیت زیبا از #سعدی شیرین سخن:
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی 🍁
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی 🍂
✨ @avayeqoqnus ✨
۳ مهر ۱۴۰۳
۳ مهر ۱۴۰۳
۳ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا آرام کن دلهای ما را...
بتکان گرد و غبار سنگین دلهرهها را
از قلبهای شکننده و روح آسیب دیدهمان...
زمینِ زندگی را با وجودت سبز کن،
تا شادیِ جدیدی از خاکمان جوانه بزند
و جشن امید در جهانمان بر پا شود...
خدایا ما را در آغوش خودت بگیر...
شبیه کودکی هستیم که به آغوش مادر
تشنه است...
آمین 🤲 🌺
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
۳ مهر ۱۴۰۳
۴ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کردن به گذشته
مثل دویدن به دنبال
باد است...
گذشته رو رها کنیم
و آینده رو بسازیم... 💪
صبح زیباتون بخیر و سلامتی 🌞🪴
✨@avayeqoqnus✨
۴ مهر ۱۴۰۳
۴ مهر ۱۴۰۳
مجالِ عشق به قدر دمی و بازدمیست
به غیر عشق از این فرصت اِغتِنام مکن
#حسین_منزوی 💜
✨@avayeqoqnus✨
۴ مهر ۱۴۰۳
۴ مهر ۱۴۰۳
📚 مکالمه یک طرفه!
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...
به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت: خدا 🥺❤️
#داستان
#خدا
✨@avayeqoqnus ✨
۴ مهر ۱۴۰۳