📚 عاقبت تصمیم گیری از روی خشم
🌴 یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیز خان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و چیزهایی را ببیند که انسان نمی دید.
🌴 آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
🌴 خیلی در جنگل راه رفته بود و نزدیک بود از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود.
🌴 چنگیز خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و ظرف نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.
مدت زیادی طول کشید تا ظرف پر شود، اما به محض این که خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
🌴 چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
🌴 چنگیزخان شاهینش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
🌴 این بار شمشیرش را از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و دوباره آن را پر کرد.
یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین.
همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
🌴 چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگر جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند؛
اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
اگر از آن آب خورده بود، دیگر زنده نبود.
🌴 خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
"یک دوست، وقتی کاری می کند که شما آن را دوست ندارید، هنوز دوست شماست."
و بر بال دیگرش نوشتند:
"هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است."
#داستان
🌿🌸🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی را
بوی پیراهنی ای باد بیاور، ور نه
غم یوسف بکشد، عاشق کنعانی را
#حسین_منزوی
🌿🌹🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
آدم کسی را دوست داشته باشد
همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند. 👌
#بریده_کتاب ابلهِ محله
نوشته کریستین بوبن
🌸 @avayeqoqnus 🌸
من اينجا بس دلم تنگست
و هر سازی که میبينم بدآهنگست
بيا رهتوشه برداريم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاريم،
ببينيم آسمانِ "هر کجا" آيا همين رنگست؟
#مهدی_اخوان_ثالث
🍃🍁🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
الهی! دانایی ده که از راه نیفتیم؛
و بینایی ده تا در چاه نیفتیم؛
دست گیر که دستاویزی نداریم؛
بپذیر که پای گریزی نداریم.
آمین 🙏
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
🌿🌻🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌹 به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
🌹 تو سیمین تَن چنان خوبی که زیورها بیارایی
#سعدی
🌱🌹🌱
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
کاش می شد
حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتن ها را ،
خشک کرد!
لای کتاب گذاشت
و نگه شان داشت... 🌱
👤 معصومه صابر
#دلنوشته
🌿🌸🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا . . .
روزم را با نام و حضور تو آغاز میکنم
حضوری که آشکار است :
در درختان و در برگهایشان
در انوار نورانی خورشید
در نوای زیبای پرندگان
در هوای دلنواز بهاری
در سنگریزه های کف رودخانه ها و ...
♦️ صبح شنبه تون شاد و پرانرژی باشه
عزیزان 🙏🌹
🍃🪴🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 ۲۰ پنی ناقابلی که مبلغ اسلام شد
مبلغ اسلام بود.
در یکی از مراکز اسلامی لندن عمرش را روی این کار گذاشته بود.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد.
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و پول اضافه را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.
گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.
پرسیدم: بابت چی؟
گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم و مسلمان شوم.
مبلغ تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم. 👌🌱
#داستان
#داستان_آموزنده
🌿🌹🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🍃🌸🍃🌸
به هر چمن رسیده ام، از تو نشان ندیده ام
تو درکجا شکفته اى، اى گل بى نظیر من؟
#حسین_منزوی
🌸 @avayeqoqnus 🌸
راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز،
خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام…!
“حــــال مـــن خـــــــوب اســت” …
خــــــوبِ خــــوب
#حسین_پناهی
🍃🌻🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌸دل من دیر زمانیست که میپندارد؛
🌸دوستی نیز گلی است
🌸مثل نیلوفر و یاس،
🌸ساقه تُرد ظریفی دارد…
🌸بیگمان سنگ دل است
🌸آن که روا میدارد
🌸جان این ساقه نازک را
🌸دانسته بیازارد…
#فریدون_مشیری
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 پند لقمان حکیم به پسرش
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس.
شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری. 👌
#حکایت
#لقمان_حکیم
☘💐☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
مرا تا دل بُوَد دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی
گر از بندِ تو خود جویم جدائی
ز بندِ دل کجا یابم رهائی
#نظامی
🌱🌷🌱
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
یادمان باشد
که هیچگاه لبخندمان را در آیینه
جا نگذاریم
شاید این لبخند
تمام روز کسی را عوض کند!
♦️ شبتون آروم و پر از لبخند رفقا 🙏🌹
#حس_خوب
🌿🌻🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
بوی صبحانه مےآید
عطرچایے
صفای سفره صبح
چند لقمه زندگے کافیست
تا انرژیِ جاودانگے
در وجودمان شکوفا شود
صبح بخیر دوستان 🙏🌹
🍀🌞🍀
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
✨ خدایا تو را شکر میکنم
✨ چرا که تو میدانی آنچه را که من نمیدانم
✨ در دانستن تو آرامشی ست و
✨ در ندانستن من تلاطم هاست
✨ تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز
آمین یا رب العالمین 🙏🌹
#شکرگزاری
☘🌻☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 ادب کردن به سبک تولستوی 👌
روزی لئو تولستوی، نویسنده نامدار روس، در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد.
تولستوی صبر کرد تا فحش دادن زن تمام شود، سپس کلاهش را از سر برداشت و محترمانه از او معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: من لئو تولستوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در جواب گفت: شما آن چنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال ندادید زودتر خودم را معرفی کنم!
#داستان
🍀🌸🍀
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
این غزل بسیار زیبا تقدیم به شما عزیزان:
🌸 ساقی بده پیمانه ای ز آن مِی که بی خویشم کند
🌸 بر حُسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
🌼 زان می که در شبهای غم بارَد فروغ صبحدم
🌼 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
🌸 نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
🌸 با مِسکَنَت شاهی دهد سلطان درویشم کند
🌼 سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
🌼 وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
🌸 بِستاند ای سرو سَهی*! سودای هستی از رهی
🌸 یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
* سرو سهی: سرو بلند قامت
#رهی_معیری
🌾🌲🌾
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
Mohammad Motamedi Tasnif Dar Atash [ musicmedia.ir ] 320.mp3
15.38M
♦️ تصنیف در آتش
♦️ خواننده: محمد معتمدی
♦️ شعر: رهی معیری
#رهی_معیری
#محمد_معتمدی
🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که قرار نیست
به تمام آرزوهایمان برسیم،
ما آدم ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم
که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند،
ما روزهای خوب میخواستیم و نپذیرفتیم
که قرار نیست تمام روزها خوب باشند...
و هر روز غمگین تر شدیم.
گاهی برای رسیدن به آرامش،
باید پذیرفت... باید قبول کرد
و ناممکن ها و نشدنی ها را به رسمیت
شناخت و توقع زیادی نداشت...
گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت...
#نرگس_صرافیان_طوفان
✨@avayeqoqnus✨
✨ رنج از کسی بریم که دردش
دوای ماست
✨ زخم از کسی خوریم که رنجش
شفای ماست
#خواجوی_کرمانی
🌿🌹🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌸 زندگی را با عشق
🌸 نوش جان باید کرد
#سهراب_سپهری
🌱 🌸 🌱
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب دیدم مادرم هنوز جوونه
پدرم هنوز بلند بلند میخنده ....
♦️ این دکلمه زیبا تقدیم به شما خوبان 🌹
#دکلمه
🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
آرزو می کنــم
لحظه لحظه ی
زندگی شمــــا
قــــــرین این
پنج حرف ساده باشد:
🌸 آرامــــــــــش... 🌸
♦️ سلام، صبح دوشنبه تون پر از خیر و
برکت باشه رفقا 🌹🙏
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
☘ خدایا، ای بزرگوار با عظمت،
🌼 تو را بخاطر داده و نداده و گرفته ات
شکر می گویم؛
☘ که دادهات نعمت
🌼 گرفته ات امتحان
☘ و نداده ات حکمت است.
🌼 خدایا شکر و هزاران بار شکر 🙏
#شکرگزاری
☘🌹☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 شعله امید 🕯
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم.
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد. برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم.
حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید گفت: من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند.
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت: نگران نباشید، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. 👏😍
من امید هستم.
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
شعله امید هرگز نباید خاموش شود.👌👏
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
تو مَپندار که مِهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمانِ غلط است این، برود، چون نرود؟
#وحشی_بافقی
☘ 🌺 ☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
هیچ وقت گریه کردن آدمها رو از این زاویه قضاوت کردید؟
برخی گریه میکنند…
نه به خاطر اینکه ضعیف هستند!!!
بلکه به این خاطر که برای مدت طولانی قوی بوده اند….
#دلنوشته
🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 ضرب المثل "فلانی دود چراغ خورده"
این ضرب المثل به معنی رنج بردن در طلب چیزی به خصوص تحصیل علم و دانش است.
افراد فقیر هنگام درس خواندن برای آنکه روغن چراغشان در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نشود، فتیلهاش را پس از روشن کردن پایین نمیکشیدند.
این کار را انجام میدادند تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند و با آن نور ضعیف، شب را به صبح میرساندند.
چون روغن یا نفت به قدر کافی از مخزن به فتیله نمیرسید، لذا دود میزد و فضای اتاق را دود آلود میکرد.
فرد دود چراغ را میخورد ولی همچنان به مطالعه ادامه میداد.
این فرد زمانی که از لحاظ علمی به مقام و مرتبه بلندی میرسید میگفتند که فلانی دود چراغ خورده، یعنی با سختی و مشقت زیاد به این مقام رسیده است.
#ضرب_المثل
🌿💐🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be