eitaa logo
آوای ققنوس
8.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
547 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. تنهاییِ آدم‌ها بزرگه، خیلی بزرگ،  شایدم به وسعت یک دریاست؛ اما برای پُر کردنش، یک لیوان محبت کافیست. 🌹 🔹 از رمان "صدسال تنهایی" نوشته گابریل گارسیا مارکز @avayeqoqnus
●♡● خواھشِ دل ھر چه کمتر، شادیِ جان بیشتر... @avayeqoqnus
آدمها وقتی کودکند می‌خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند؛ وقتی که بزرگتر می‌شوند پول دارند ولی وقت هدیه خریدن ندارند؛ وقتی که پیر می‌شوند پول دارند وقت هم دارند ولی مادر نه... 🥺💔 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما با چیزی که به دست می آوریم، زندگی و معیشت خود را می‌سازیم، اما با چیزی که می‌بخشیم، گوهر زندگی را به دست می آوریم. صبحتون بخیر و سلامتی 🌞💚 ✨@avayeqoqnus
خداوندا... بدون نوازش های تو بدون مهر و محبت تو بدون عشق تو... میان دست های زندگی مچاله می شویم... مهربانی ات را از ما نگیر آمین 🤲 🌺 @avayeqoqnus
. 📗 لطفا زمخت نباشیم! ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومی‌آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم... خونه نامرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!! در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلزِ محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه... میوه داشتیم یا نه... همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...! 😔👌 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شمع می‌تواند بدون آنکه خاموش شود هزاران شمع دیگر را روشن کند... مثل مهربانی که هیچ وقت با تقسیم شدن کم نمی‌شود... ✨@avayeqoqnus
سخنران معروف آمریکایی میگه: اگر بدانید که مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت می‌دهند تا به خبر مرگ من و شما، دیگر نگران نخواهید شدکه درباره‌ی شما چه فکری می‌کنند... 👌 عصرتون زیبا و دلپذیر رفقا 🌹 ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدایت می‌زنیم از دور و مشتاقیم پاسخ را! گر امشب هم به ما دشنام می‌گویی، سلام از ماست @avayeqoqnus
🌿🍁🌿 دلیل شادی کسی باش نه قسمتی از آن. همیشه قسمتی از غم دیگران باش نه دلیل آن. 👌 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○●♡♡●○ هیچ کس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آن‌هایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روز بی‌ارزشی خواهد بود... @avayeqoqnus
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توان فرساست، می‌دانم! ولیکن ره سپردن در سیاهی رو به سوی روشنی زیباست! می‌دانی به شوقِ نور در ظلمت قدم بردار به این غم‌های جان آزار دل مسپار که مرغانِ گلستان‌زاد که سرشارند از آواز آزادی نمی‌دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را... و رعنایان تن در تور پرورده نمی‌دانند در پایانِ تاریکی شکوه روشنایی را..‌. @avayeqoqnus
📌 رستگاری از منظر عطار: هست بی شک رستگاری در سه چیز با تو گویم یادگیرش ای عزیز زان یکی ترسیدنست از ذوالجلال دوم آمد جستن قوت حلال سیومین رفتن بود بر راه راست رستگارست آنکه این خصلت رواست گر تواضع پیشه گیری ای جوان دوست دارندت همه خلق جهان سر مکن در پیش دنیا دار پست ور کنی بی شک رود دینت ز دست بهر زر مستای دنیادار را تا چه خواهی کرد این مردار را مردگانند اغنیای روزگار ای پسر با مردگان صحبت مدار مال و زر بی حد بدست آورده گیر بعد از آن در کور حسرت برده گیر 🔻 از پندنامه عطار نیشابوری @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راز زندگی این است که بفهمیم هرروز یک معجزه است... شما همین یک زندگی را دارید دیگر هرگز متولد نخواهید شد پس تا می‌توانید زندگی را زندگی کنید. صبح بخیر و شادکامی رفقا 🌞🌸 ✨@avayeqoqnus
📚 ضرب المثل "از اسب فرود آید و بر خر نشیند" در روزگار قدیم خر و اسب وسیله‌ی رفت و آمد بود. آن‌ها که اسب داشتند آدم‌هایی بودند که زندگی بهتری داشتند. با این حال پیش می آمد که یک نفر زندگیش به هم می‌خورد و به هردلیل اموالش را از دست می‌داد یا می‌فروخت. آن وقت باید به جای اسب سوار شدن سوار خر می‌شد! پس به هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند: از اسب فرود آید و بر خر نشیند! @avayeqoqnus
الهی؛ تو بر رحمت خود و من بر حاجت خویش، پس تو توانگری و من درویش. @avayeqoqnus
🌺 در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است صُراحیِ میِ ناب و سَفینه‌ی غزل است @avayeqoqnus
📜 حکایت آموزنده ای از لقمان حکیم: لقمان نیک و بد هر کاری را مشروط به رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد می نمود. تا اینکه روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت را نزد پسر خود مصور سازد. لقمان به فرزند خود گفت: مرکب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مرکب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان کرد. در این حال گروهی که در مزارع خود مشغول کار بودند آنها را نظاره کردند و به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلی، خود سواره است و کودک معصوم را پیاده به دنبال می کشد. سپس لقمان خود از مرکب پیاده شد و پسر را سوار بر مرکب کرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید، این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی، پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و تنومندی بر مرکب سوار است. حقا که در تربیت او غفلت شده است. در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مرکب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند، مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی، هر دو چنین بار سنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل کرده اند و هیچ یک زحمت پیاده روی را به خود نمی دهند! در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب پیاده شدند و راه را پیاده ادامه دادند تا به دهکده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نکوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و جوان خردسال هر دو پیاده در پی مرکب می روند و جان حیوان را از سلامت خود بیشتر دوست دارند. چون این مرحله از سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را در عمل دیدی، اکنون بدان که هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن زبان آنها امکان پذیر نیست؛ پس خشنودی خداوند و رضای وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نکوهش دیگران توجهی نکن. @avayeqoqnus
مهربان باش، اما از آدم های پر توقع فاصله بگیر؛ این‌ها مقیاست را به هم می‌زنند و حرمت مِهرت را می‌شکنند؛ این‌ها حافظه‌ی ضعیفی دارند و خوبی‌ها را زود فراموش می‌کنند. @avayeqoqnus
. دوست داشتنت دریاست گاه آرام و پر از سکوت گاه طوفانی و پر از هراس و من سال هاست دل به دریا زده ام… ❤️💫 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم 🌿 به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم 🌻 در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک 🌿 به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم 🌻 چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم 🌿 بیایید بیایید که تا دست برآریم 🌻 چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم 🌿 که امروز همه روز خمیریم و خماریم 🌻 مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت 🌿 که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم 🌻 شما مست نگشتید وزان باده نخوردید 🌿 چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم 🌻 نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم 🌿 برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم @avayeqoqnus
در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار تا که تو بشکنی قفس پر بکشم به سوی تو @avayeqoqnus