هدایت شده از آوای ققنوس
پدر بزرگ مرد
از بس که سیگار میکشید
مادر بزرگ ساعت زنجیردار او را
که همیشه به جلیقه اش سنجاق بود
به من بخشید
بعدها که ساعت خراب شد
ساعت ساز عکس کسی را
به من نشان داد
که در صفحه پشتی ساعت
مخفی شده بود
دختری که هیچ شبیه جوانی
مادر بزرگ نبود!!!
پــــــیرمرد…چقدر سیگار می کشید… 🤍🍂
#عاشقانه
✨@avayeqoqnus✨
بخار روی چای میگوید :
فرصت کم است!
زندگی را تا سرد نشده،
باید سر کشید...
صبح بخیر و شادکامی رفقا 🌞☕️
✨@avayeqoqnus✨
ای خدایی که راه ها را هموار میکنی
گره ها را باز میکنی
امید را به ناامیدان برمیگردانی
دلها را خوشنود میکنی
چهرهها را میگشایی
گرفتاران را گشایش میبخشی
دستان ما را رها مکن
ما را در کنار حرم امنت نگاه دار.
آمین 🙏💛
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
📘 عتیقه فروش و رعیت زبل
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد؛ دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب می خورد.
فکر کرد اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفتِ مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن میگذارد.
لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت: چند می خری؟
گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام. کاسه فروشی نیست!
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
بزرگسالی زمانی اتفاق میافتد که
فرد در مییابد بهتر است به خاطر
دلیلی درست رنج کشید تا به خاطر
دلیلی اشتباه لذت برد. 👌
📚 شاد بودن کافی نیست
🖌 مارک منسن
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
هرگز دلِ من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
#خیام
✨@avayeqoqnus✨
ای شده شیفتهی گیتی و دورانش
دَهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
نفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر به تدبیر بپیچ از خط فرمانش
#پروین_اعتصامی
✨@avayeqoqnus✨
می دانی … !؟
به رویت نیاوردم … !
از همان زمانی که جای ” تو ”
به من گفتی : ” شما ”
فهمیدم
پای ” او ” در میان است … 💔🍂
#حسین_پناهی
✨@avayeqoqnus✨
📜 حکایت روباه و کفتار
روباهی به چنگ کفتاری گرفتار شد، دندان طمع در وی محکم کرد.
روباه فریاد برآورد که ای شیرِ بیشه زورمندی و ای پلنگ قله سربلندی! بر عجز و شکستگی من ببخشای و شکال این اشکال را از پای جهان پیمای من بگشای!
من مشتی پشم و استخوانم، از خوردن من چه خیزد و در آزردن من که آویزد؟
هر چند از این مقوله سخن راند در وی نگرفت، گفت: یاد آر حقی که مرا با توست، از من آرزوی مُباشرت کردی، آرزوی تو را برآوردم، چند بار متعاقب با تو مباشرت کردم.
کفتار چون این گفتار شَنیع شنود، آتش غیرت در وی بجوشید، دهان بگشاد که این چه سخن بیهوده است و این واقعه کی و کجا بوده است؟!
از وی دهان گشادن همان بود و از روباه رو در گریز نهادن همان!
به قولِ خوش چو نیابی ز چنگِ خصم رهایی
به آن بود که زبان را به ناخوشی بگشایی
چو قفل خانه به آهستگی گشاده نگردد
پی شکستنش آن به که سوی سنگ گرایی
🔻 برگرفته از بهارستان جامی
#حکایت
#جامی
✨@avayeqoqnus✨