یک روز،
تمام رویاهات
به حقیقت میپیوندن.
صبور باش...
سلام 🖐
صبح آخرین روز مهرماهتون
به خیر و به مهر رفقا 🌞🌹
✨ @avayeqoqnus ✨
.
خدایا؛
صدایت می زنم،
چرا که جز تو هیچکس را
گره گشای مشکلاتم نمیدانم؛
من "تو" را دارم
و دلی که یقین دارد به بودنت،
یقینی که آرامم می کند:
خـدایم مرا رهـا نخواهد کرد... 👌💚
#مناجات
✨ @avayeqoqnus✨
🌸🍃🌸
فرصت شمار صحبت
کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر
نتوان به هم رسیدن
#حافظ
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 حکایت آموزنده ای از بهلول دانا:
اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود. زوجه او دختـري زاییـد.
امیـراز ایـن جهـت بـسیار محـزون و غمگین گردید و از خوردن غذا و آب خودداري نمود.
چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفـت و گفت : "اي امیر، این ناله واندوه براي چیست ؟"
امیر جواب داد: "من آرزوي اولادي ذکـور را داشـتم ، متاسـفانه زوجـه ام دختـري آورده اسـت."
بهلـول جواب داد : "آیا خوش داشتی که به جاي این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟"
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جـاي آورد و طعـام و آب خواسـت و اجـازه داد تـا مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند.
#حکایت
#بهلول
✨ @avayeqoqnus ✨
عاشقانهای زیبا به سبک سعدی:
🌹 بخت آیینه ندارم که در او مینگری
💫 خاکِ بازار نیرزم که بر او میگذری
🌹 من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
💫 تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
🌹 به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
💫 کآنچه در وَهم من آید تو از آن خوبتری
🌹 بُرقَع از پیش چنین روی نشاید برداشت
💫 که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
🌹 دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
💫 هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
🌹 گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
💫 نتوانم که به هر جا بروم در نظری
🌹 به فلک میرود آه سحر از سینه ما
💫 تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
🌹 خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
💫 تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
🌹 هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
💫 عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
🌹 گر تو از پرده برون آیی و رُخ بِنمایی
💫 پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
🌹 عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
💫 حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
پاییز
شعری ست که
دست های من و " تو " 🍁
قافیه ی
آخر آن می شود
سخت و محکم و گرم عاشقانه 🧡
عصر زیبای پاییزیتون بخیر رفقا 🪴
#عاشقانه
✨ @avayeqoqnus ✨
📙 #داستان_واقعی
📌 خاطره ای از یک مهندس نفت
ﺳﺎﻝ ۸۱ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺴﻠﻮﯾﻪ
ﯾﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ.
ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺍﻭﺝ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭘﺎرﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ
ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺸﺪ.
ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﻧﺪﺍﺷﺖ،
ﻫﻤﯿﻨﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺗﻮ
ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻡ، ﻣﺮﺩ
ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺗﺎﺳﯿﺴﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ بوﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺑﻘﯿﻪ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﻫﺎ ﺳﺨﺖ ﮐﻮﺵ بود ﻭ ضمنا ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ هم ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮﻥ
ﭘﺎ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ
سوشی ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯿﻪ،
ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ،
ﺳﻮﺷﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﻢ ﺑﺎﺷﯽ .
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺼر ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ
ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎ ﺧﻮنه
ﻣﻦ.
ﺧﻮنهاش ﯾﻪ ﮐﺎﻧﮑﺲ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ، ﺣﻤﺎﻡ، ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ، ﮐﻮﻟﺮ
ﺍﺳﭙﻠﯿﺖ ﻭ ...
ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ایشون ﺩﺍﺷﺖ
ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ
ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ
ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺧﯿﻠﯽ !
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ( ﮐﻮﺟﻮ ) ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﮑﻼﺗﯿﻪ؟
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ ﺷﮑﻼﺕ نمیخری؟
ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﺁﺧﻪ!
( ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ) ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺸﻢ ، ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ گفت:
ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺭﻭﺯﯼ ۱۶ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ
میﮐﺭﺩ، ﺑﺎﺑﺖ ۸ ساعتش ﻣﺰﺩ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ۸ ﺳﺎﻋﺖ دیگه شو ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﻣﻮﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﻪ، ۲ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ
ﮊﺍﭘﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮊﺍﭘﻦ ﭘﺮﺩﺧﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻇﻔﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻢ.
ﻣﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﺑﺨﺮﻡ من ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﻟﻄﻒ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﺭﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ ...
ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ مالیات و ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻠﺖ
ﮊﺍﭘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ
ﺧﺮﺝ کنم.
ﺧﻔﻪ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ
ﻣﻬﻨﺪﺱ ۱ ﻣﺘﺮ ﻭ ۶۵ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ اون روز
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﯿﻢ؟
ﮐﺪﻭﻡ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ
ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻧﺴﻠﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻩ
و آسایش برسن؟؟
#داستان
✨@avayeqoqnus✨