.
یک روز،
تمام رویاهات
به حقیقت میپیوندن.
صبور باش...
سلام 🖐
صبح آخرین روز مهرماه
به خیر و به مهر رفقا 🌞🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
خدایا؛
صدایت می زنم،
چرا که جز تو هیچکس را
گره گشای مشکلاتم نمیدانم؛ 🌸
من "تو" را دارم
و دلی که یقین دارد به بودنت،
یقینی که آرامم می کند:
خـدایم مرا رهـا نخواهد کرد... 🌱
#خدا
#مناجات
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
📜 حکایت ابلیس و عابد
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
وی را گفتند:«فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.»
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند.
ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.»
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.»
عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت.
روز دوم دو دینار دید و بر گرفت.
روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد
گفت: «تا آن درخت برکنم»
ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»
عابد و ابلیس در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
نگارا وقت آن آمد
که یکدم ز آن من باشی 💜
دلم بیتو به جان آمد
بیا تا جان من باشی 💞
#عراقی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
"باید یاد بگیریم دوستیمونو با آدمها
تا موقعی که زندهن نشون بدیم،
نه بعد از مردنشون.
بعد از مردنشون، روال من اینه که بذارمشون به حال خودشون."
🔸 از رمان "گتسبی بزرگ"
نوشته اسکات فیتزجرالد
#بریده_کتاب
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 حکایت آموزنده ای از بهلول دانا:
اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود. زوجه او دختـري زاییـد.
امیـراز ایـن جهـت بـسیار محـزون و غمگین گردید و از خوردن غذا و آب خودداري نمود.
چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفـت و گفت : "اي امیر، این ناله واندوه براي چیست ؟"
امیر جواب داد: "من آرزوي اولادي ذکـور را داشـتم ، متاسـفانه زوجـه ام دختـري آورده اسـت."
بهلـول جواب داد : "آیا خوش داشتی که به جاي این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟"
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جـاي آورد و طعـام و آب خواسـت و اجـازه داد تـا مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند.
#حکایت
#بهلول
✨ @avayeqoqnus ✨
🌸🍃🌸
فرصت شمار صحبت
کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر
نتوان به هم رسیدن
#حافظ
✨ @avayeqoqnus ✨
.
🌼 زندگی تعداد دم و بازدم ها نیست
بلکه لحظاتی هست که
قلبت محکم می زند
🌸 به خاطر خنده
به خاطر اتفاق های خوب غیره منتظره،
به خاطر شگفتی،
به خاطر شادی،
🍀 به خاطر دوست داشتن های بی حساب،
به خاطر عشق
به خاطر مهربانی
🌿 شادی ات را به اطرافت بپراکن
بازتاب خوب آن را خواهی گرفت. 👌🪴
#دلنوشته
#حس_خوب
✨ @avayeqoqnus ✨