eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
326 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
528 ویدیو
15 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
حالم داشت به هم می¬خورد. پیش چشمانم سیاهی می¬رفت. کف آن سالن، پر از خون و کثافت بود. برگشتم پشت‌سرم
💥 قسمت ششم 🔺سخت است که ندانی، همه‌چیز را هم از دست بدهی! این صحنه را در یوتیوب دیده بودم. شکل دعا خواندن یهودی¬ها بود. آن وقت بود که فهمیدم که با چه کسـی طرف هستم. یک پیرمرد یهودی در ظاهر معتقد، اهل دعا و مناجات که مدیر آن بخش بود. صورتش را به‌طرف من برگرداند و گفت: «بیا سمن! بیا اینجا. ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفه¬مونم سنگینه! کتاب مقدّس رو خوندی؟!» با لرز گفتم: «علاقه¬ای به خوندنش ندارم. مگه تو که داری می¬خونی به کجا رسیدی؟!» گفت: «این‌جوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همه‌ش دنبال یه چیزی هستین! همه‌ش می¬خواین به یه جایی برسین!» گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی؟ لابد مشکلتون ما هستیم!» همین‌طور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدّی نگیر دختر ! امّا آره... مشکل ما شما هستین. منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلّه¬تون واسه پیدا شدن تو نذری می¬ده نیستا! حتّی مشکل ما مامان بی¬سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!» اسم بابا و مامانم را که آورد گُر گرفتم. کثافت طوری از والدینم حرف می¬زد که انگار جلوی چشمانش بودند و آمار دقیق آنها را داشت! ادامه داد و گفت: «این‌جور دین و دینداری سنّتی پیر پاتال بازی کک کسـی رو نمی¬گزه! بگذریم! یه سؤال؛ چرا گفتی یا می¬میرم یا می¬فهمم؟!» تا این را گفت شاخ درآوردم. فهمیدم که حرف‌ها و صداهای ما را می‌شنوند. نمی¬دانستم به او چه بگویم، فقط آب دهانم را قورت ¬دادم. گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البتّه اگه برخاسته از جوّ و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگه چیزی رو نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟» خشکم زده بود! به او زل زده بودم. نمی¬خواستم غرورم را بشکنم. واقعاً هم نمی-دانستم چه باید بگویم. نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حدّاقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعاً حاضری یا بمیری یا بفهمی؛ سر حرفت هستی یا نه؟» اشاره¬ای به آن دو نفر کرد. وحشت از سر و رویم می¬بارید. من را به همان‌جایی که شبیه حمّام بود بردند. یک صندلی بود و یک عالمه وسایلی که نمی¬دانستم چه هستند، امّا دیدنشان وحشتم را بیش‌تر می¬کرد. من را روی آن صندلی آهنی حرفه¬ای نشاندند! دست و پاهایم را با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه 💥 قسمت ششم 🔺سخت است که ندانی، همه‌چیز را هم از دست بدهی! این صحنه را در یوتیوب دیده ب
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را می‌بردم و متوسّل شده بودم. هیچ‌وقت تا آن موقع، آن‌طوری اسمش را به زبان نیاورده بودم. اصلاً صدای نحس آن پیرسگ یهودی را نمی¬شنیدم. فقط داشتم زیر لب اسمش را می¬آوردم. بابای پیر معلّم قرآن مکتبی صاف و ساده¬ام بارها قصّه شیخ محمّد کوفی را برایم تعریف کرده بود. مخصوصاً آنجایی که در باتلاق گیر کرده بود و داشتند با خرش ته باتلاق فرو می¬رفتند. وقتی شیخ محمّد کوفی صدایش زد... از او خواست بیاید و نجاتش بدهد... وقتی آن سگ یهودی داشت آمپولش را آماده می¬کرد، از عمد موادّ قرمز رنگ داخل یک شیشه کوچک را جلوی چشم خودم، داخل سرنگ ریخت. وقتی جلوی چشمم، سرنگ را جلوی نور لامپ گرفت، با انگشت شصتش تهِ آن را فشار داد تا هوای درون سرنگ را بگیرد و چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ بیرون ریخت. داشتم قبض روح می¬شدم! امّا اوّلش بود. چون وقتی نوک تیز سوزن را به رگ گردنم نزدیک کرد، کمی قلقلکم شد و لرزیدم، امّا آن لرز، تازه اوّلش بود. سوزن را در رگ گردنم فرو کرد. خیلی سوختم. داشتم لب پایینی¬ام را می¬جویدم از گاز گرفتن گذشته بود. توی گردنم ریخت، همه مادّه قرمز رنگ را توی گردنم ریخت. شروع به رعشه و لرزش شدید کردم. دیگر لبم کار نمی¬کرد. زبانم بین دندان¬هایم گرفتار شده بود و نمی¬توانستم نجاتش بدهم. سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج می¬رفت و دنیا دور سرم می‌چرخید. احساس غرق شدن می¬کردم. احساس می¬کردم دارم غرق می¬شوم. اطرافم را پر از آب می¬دیدم. داشت نفسم می¬گرفت. احساس می¬کردم دارم در آب خفه می-شوم، امّا دست و پاهایم را بسته بودند و نمی¬توانستم از آن دریا خودم را نجات بدهم. من شنا بلد نبودم. داشتم خفه می‌شدم. فقط تلاش می¬کردم آب در دهانم نرود. آب دهانم را به بیرون می‌پاشیدم، امّا احساس می‌کردم بیش‌تر دارم فرو می‌روم. هر چقدر دست و پا می‌زدم، بیش‌تر فرو می‌رفتم و نمی‌توانستم بالا بیایم. سرم را بالا گرفته بودم تا بتوانم نفس بکشم، امّا نمی‌شد. دیگر زبانم کار نمی‌کرد، امّا به جایش، دندان‌هایم خیلی محکم کار می¬کرد. داشتم زبانم را قیچی می‌کردم، نزدیک بود بچینمش و قورتش بدهم! دوست داشتم یا هر چه زودتر می¬مردم و تمام می‌شدم و یا مثل شیخ محمّد کوفی که داشت غرق می‌شد، زبانم کار کند و بتوانم یک بار دیگر صدایش کنم و فقط یک بار بتوانم بگویم: «یا صاحب الزّمان أَدْرِکنی... یا صاحب الزّمان أَغِثْنی!»
🌱آیه های زندگی🌱
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم
کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز نای حرکت نداشتم، فکر کردم از دنیا رفته¬ام و وارد یک دنیای دیگر شده‌ام، امّا وقتی قیافه آن یهودی بد ترکیب را دوباره در حال ذکر و ورد خواندن دیدم، فهمیدم متأسّفانه هنوز زنده هستم و حالاحالاها باید تحمّل کنم. وقتی چشمم را به زور نیمه باز کردم، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت: «سفر به‌خیر! چطور بود؟ دو ساعت دست و پا زدی، یه شنای حسابی کردی، چند قلپ آب خوردی. احساس شعف انگیز خفگی کردی با اینکه اصلاً آبی در کار نبود. راستی نهنگ هم دیدی؟ ماهی چطور؟ می‌دونی چیه؟ این‌قدر این احساس خفگی و غرق کاذب، استرس و آدرنالینش بالاست که یه شب تصمیم گرفتم خودمم امتحان کنم! آره، خودم! آمپولا رو آماده کردم و خودمو به همین صندلی بستم، امّا جرأتش رو نداشتم. ترجیح می‌دم تماشاچی باشم تا اینکه بخوام خودمم تجربه کنم. بهت تبریک می¬گم! تو زنده موندی. پنجاه درصد احتمال داشت که به زندگیت «نه» بگی و برای همیشه بخوابی! امّا منم بچّه نیستم، می‌دونم برای کسی با این سایز اندام، باید چقدر مواد مصرف کرد. راستی گفتم اندام...» من روی صندلی مرگ بودم. از چیزی که می¬ترسیدم پیش آمد. صندلی¬ام را با وحشی¬گری روی زمین انداخت. خدا برای کسی پیش نیاورد، لحظات سختی است. مخصوصاً برای کسـی که یک عمر خودش را نگه داشته است. فقط جیغ می‌کشیدم و از خدا طلب مرگ می‌کردم. حاضر بودم همان موقع عذاب الهی بیاید و در زمین فرو بروم. برای هر دختر پاک و بی‌برنامه‌ای، لحظات بعداز تعرض از خود آن لحظه هزاران بار بدتر است. اگر اهل و شیر پاک خورده باشی، دیگر کار از گریه، آه، ناله و نفرین گذشته است و احساس می‌کنی پست‌ترین موجود روی زمین هستی. احساس یک نوع نجاست خاص به انسان دست می‌دهد. احساس می‌کنی هر چه خودت را بشویی و تمیز کنی، امّا باز هم کثیف هستی و پاک نمی‌شوی! تازه این از نظر جسمی بود. از نظر روحی که انسان به شدّت داغووون می¬شود، یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می¬شنوید. مثل لاشه گندیده کنار جادّه‌ها که اتوبوس از روی آن‌ها رد شده است، کنارم افتاده بود. علاوه ‌بر صورتم، زمین را هم پر از اشک کرده بودم. صدایم بیرون نمی‌آمد. فقط دوست داشتم به یک سؤالم جواب بدهد، امّا چشمانش بسته بود و نفس عمیق می‌کشید. فقط توانستم وسط آب شدن و گریه‌های داغم، خیلی یواش و دلْ شکسته بگویم: «من اینجا چیکار می‌کنم؟ چرا من اینجام؟ مگه چیکار کردم؟» فکر می‌کردم بیهوش است، امّا ناگهان از بین لب‌های مست و خشک شده‌اش شنیدم که خیلی کشیده و بی‌حال گفت: «مگه من آوردمت اینجا که بدونم چیکاره‌ای و چیکار کردی؟ تو هم یکی مثل بقیّه عوضیا!» گفتم: «بالاخره نمی‌شه که از چیزی خبر نداشته باشی! منو که به بدبختی و ته خط کشوندی، حدّاقل بگو چیکارم دارین؟ بگو به چه دردتون می‌خورم؟ اصلاً چرا باید این شرایطو تحمّل کنم؟» اوّلش چیزی نگفت. کمی اصرارش کردم، گفتم: «بگو بی‌رحم! بگو بی‌عاطفه! تو هم سنّ بابای من هستی. لابد از کارت هم خجالت نمی‌کشی که این‌قدر بی‌حیایی! برام مهم نیست، امّا حدّاقل با یه کلمه نجاتم بده!» گفت: «داری اعصـابمو خرد می¬کنی. می¬گـم نمی¬دونم امّا تو اصرار می¬کنی! برو از همبندی¬هات بپرس. اونا هم مثل خودت افغانستانی هستن. یکی دیگه هم از بند پاکستانی¬ها همین سؤالاتو می¬کرد. همه اوّلش همین سؤالو می‌پرسن. با شرایطت کنار بیا!» مأمور خارج از حمّام را صدا زد و دستور داد که قفل و زنجیرم را باز کنند. گفت: «از جلوی چشمام دور شو، برو!» تمام بدنم کوفته بود، به زور راه می¬رفتم. به‌طرف دستشویی رفتم. به آینه سمت چپم نگاه کردم، چشمم به چشمانم خورد. دیدم خیلی شکسته شدم، آثار مرگ را در چهره¬ام می¬دیدم. فقط به خودم می¬گفتم: «شرم... پَر؛ حیا... پَر؛ پاکدامنی... پَر؛ آینده... پَر؛ زندگیم... پَر؛ عشقم... پَر؛ پدر و مادر و زندگی معمولی¬مون و خونه کوچیکمون... پَر؛ دنیا و آخرتم... پَر...» @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام مکان: استان: اردبیل شهر: نمین
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی نام مکان: #دریاچه_سوها استان: اردبیل شهر: نمین
🌲دریاچه سوها در شرق استان اردبیل و شهرستان نمین قراردارد. 🌤️ روستای سوآ با داشتن آب و هوایی معتدل بسیار مورد علاقه طبیعت دوستان واقع شده است. دریاچه سد سوها در ۴ کیلومتری شمال شرقی روستا قرار دارد. 🔅بهترین زمان بازدید: بهار و تابستان است 💦از روستا تا کنار دریاچه ۵ کیلومتر راه است اما باید در نظر داشت که آب دریاچه به علت راکد بودن قابل شنا کردن نیست. 🚙 دسترسی به روستای سوها از طریق جاده ارتباطی شهرستان اردبیل به بریس، نیارق و در نهایت سوها امکانپذیر است. کمتر از ۵ کیلومتر انتهایی از روستای سوها تا دریاچه خاکیست که به راحتی با ماشین های معمولی قابل عبور است. 🚖 اگر خودروی شخصی ندارید در اردبیل، تاکسی‌ها هم تا روستای سوها شما را می‌رسانند. 👇کجا اقامت کنیم؟ 🔶جز کمپ کردن در کنار دریاچه (که البته در شب توصیه نمی شود ) ، هتل های اردبیل با قیمت های مختلف می‌توانند انتخابتان باشند. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
۲-سفیانی کیه و چیه سفیانی به شدت جزئیات داره از تسلط بر مناطق پنج گانه تا چهره و دین و روندی که قبل
۳-روند سفیانی چطوره؟ برای شناخت سفیانی باید روند قبل از سفیانی بررسی بشه ، به این روایات غیر حتمی می گن یعنی چی؟ یعنی ممکنه اینها رخ ندن قاعده روایات باید طوری باشه که سفیانی و اینطور موقعیت ها به راحتی قابل تشخیص نباشه ، چون اگر قابل تشخیص باشه خب دشمن هم متوجه می شه و برنامه ریزی می کنه از داعش تا امروز و حتی قبل ترش تعداد بسیاری اومدن که شبیه سفیانی بودن آیا کسی تونسته تشخیص بده که این جریان سفیانی هست یا نیست؟! نه! و خب این هدف هم محقق شده که به نظر شخصی ما ، تا ظهور هم کسی نمی تونه تشخیص بده و در انتها دلیل عرض می کنم روند قبل از ظهور و زمینه سازی ظهور سفیانی فتنه و درگیری در سرزمین شامه از درگیری ابقع و اصهب تا ورود ترک ها به حلب و عین العرب و زلزله هایی در شام در منطقه حرستا رخ می ده و وقایع هرج الروم و مارقة الروم که هر کدوم توضیحات و ترتیبات فراوان داره که ان شاء الله شرایط بود توضیح می دم و در نهایت هم خروج سفیانی و حاکمیت بر کل منطقه شام علامه کورانی بزرگ محقق ظهور که همزمان با شهید رئیسی ، فوت کرد و خبر فوتش گم شد،می گفتن که سفیانی برای نجات اسرائیل از سقوطش ، ظهور می کنه یعنی تا قبل از سفیانی اسرائیل تا مرز سقوط رفته پس برای ظهور سفیانی ما باید آمادگی بهم ریختگی و خروج شرایط از نظم و حاکمیت در شام رو داشته باشیم و مراحل بعدی هم که ترک ها نقش زیادی در سوریه خواهند داشت و به همین ترتیب تا سفیانی جلو می یاییم و در نهایت قرقیسیا و حمله به عراق که عراق هم شرایط و ترتیبات خاص خودش رو داره
🌱آیه های زندگی🌱
۳-روند سفیانی چطوره؟ برای شناخت سفیانی باید روند قبل از سفیانی بررسی بشه ، به این روایات غیر حتمی می
۴ـ چرا می گی تا نزدیک ظهور خیلی متوجه سفیانی اصلی نمی شیم؟ یا اگر بشیم با شک و تردیده؟(البته خیلی ها متوجه می شن اما اینقدر شبیهش اتفاق افتاده نمی تونن بیان کنن) علائم ظهور بجز نفس زکیه که آخرین علامته و مربوط به فردیه که در بین رکن و مقام شهید می شه و خبر از ظهور امام زمان ، ده روز قبل از ظهور می ده باقی علامات مربوط به سفیانی هستن سفیانی که خودش مهم ترینه ، بعدش یمانیه که برای مقابله با سفیانی می یاد بعد صیحه آسمانی می یاد که طرف حق رو مشخص می کنه و بعد از اون خسف بیداء می یاد که محل فرو رفتن لشکر سفیانی در زمین در نزدیکی های مدینه اس(یعنی همه مرتبط به سفیانی) برای تشخیص درست سفیانی و آمادگی ظهور که البته دلیل لشکر کشی سفیانی به مدینه هم بهم ریختگی های عربستانه پس باید منتظر بهم ریختن عربستان که در روایات اومده تا ده روز قبل ظهور تحت حکومت آل فلانه باشیم