eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
328 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
525 ویدیو
14 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱آیه های زندگی🌱
فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـی‌دهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو! صدای پا از هم
🔺دردناک، امّا مهم... لطفاً با دقّت هر چه تمام¬تر بخوانید و به چشم یک داستان به این مستند نگاه نکنید! شرایط آنجا از نظر تغذیه «ناجور» از نظر بهداشت «نابود» و از نظر دستشویی و نظافت شخصی هم «سهمیه‌ای» بود! یعنی مثلاً هر از چهار پنج ساعت، دو نفر از سلّول ما سهمیه دستشویی داشتند. این هم نه دستشویی مثل خانه خودمان و یا حتّی دستشویی‌های عمومی! ولش کن. حال خودم هم به هم می‌خورد وقتی یادم می‌آید. چند ساعتی استراحت کردیم. در آن مدّت یک شب خواب آسوده و راحت نداشتم. مدام توی خواب کابوس می‌دیدم، عرق می‌کردم و حتّی گاهی اوقات، در خواب لب پایینم را این‌قدر گاز می‌گرفتم که به‌خاطر شدّت دردش از خواب می‌پریدم. مرتّب خواب می‌دیدم قرار است دوباره به من تعرّض شود. تپش و سرگیجه می‌گرفتم و هول‌ می‌کردم. شاید سر جمع، در طول ده دوازده ساعت، نیم ساعت خواب مفید نداشتم. از بس استرس، فشار، کابوس و... اوضاع‌واحوالم مثل روانی‌ها شده بود. این‌قدر هم دختر معنوی و اهل دین و ایمانی نبودم که با مقولات معنوی خودم را سر پا نگه دارم. فقط تنها چیزی که در آن شرایط برایم انگیزه زنده ماندن (و نه زندگی کردن) شده بود، توصیه مؤکّد آن مجاهد افغان بود که گفت: «ماهدخت را رها نکن.» وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم همه بیدار هستند و دارند از درد و رنج‌هایشان به هـم می‌گـویـنـد. بـین اُسـرای کشـور اردن بـودیم. تـا آن مـوقــع نمی‌دانــسـتم اردن، این‌قدر مجاهد و مبارز دارد که حکومت فاسد آنجا تلاش می‌کند شیعیان اردن سر بلند نکنند تا بتوانند طرح اسرائیل کوچک در منطقه غرب آسیا را در اردن پیاده کنند! این نکته، خیلی نکته مهمّ و مؤثّری در فکر و شناخت من از منطقه محسوب می‌شد. حالا وسط آن گیر و دار، لیلما مرتّب تهوّع می‌کرد. خیلی حالش بد بود، می‌لرزید و تهوّع می‌کرد. از هایده پرسیدم: «چشه؟ مسموم شده؟» هایده گفت: «نمی‌دونم، چیزی نخورده که بخواد مسموم بشه. مدام آب تو دهنش جمع می‌شه. نمی‌دونم، شایدم سردیش کرده. ولی خب سرد شدن مزاجم دلیل می‌خواد. این بیچاره که چیزی نخورده!» تا اینکه یک‌مرتبه خیلی شدیدتر تهوّع کرد و سرفه‌های شدید، جیغ، گریه و... ماهدخت وقتی به چیزهایی که از شکم لیلما بیرون آمده بود با دقّت نگاه کرد، گفت: «حامله‌ست! لیلما بارداره! خدا به دادش برسه. لابد بازم شرایط شیشه‌ای، انواع سوزن، تزریق اقسام مختلف هورمون و... خلاصه بازم یه مادر و نوزاد که قراره نقش موش‌های آزمایشگاهی این عوضیا رو بازی کنن!» خیلی‌خیلی دلم برایش سوخت. لیلما دختر خیلی خوبی بود، معلوم بود که شیله پیله ندارد. تا خودش هم فهمید که باردار است، دنیا روی سرش خراب شد، شروع به داد و فریاد و نفرین و خودزنی کرد. این‌قدر خودش را محکم می‌زد که دو سه نفری تلاش می‌کردیم او را بگیریم، امّا ما هم کتک می‌خوردیم! همان‌طوری که او گریه می‌کرد، ما هم با او اشک می‌ریختیم. فقط همین کار از دستمان برمی‌آمد. وقتی لیلما بی‌حال و بی‌جان شد، روی زمین افتاد و ما هم دور‌و‌برش بودیم. بیچاره لیلما! ازش پرسیدم: «تو دیگه از چی می‌ترسی؟ چرا این‌قدر پریشونی؟ تو که همه بلاها سرت اومده، هر بلایی که فکرش رو بکنی سرت اومـده. دیگه چی برای از دسـت دادن داری؟ آروم باش!» لیلما همین‌طوری که بی‌حالِ بی‌حال با چشمان نیمه‌باز و لب‌های آویزان افتاده بود، مثل کسی که نمی‌دانم غش می‌کند یا نه، با لکنت همیشگی‌اش گفت: «من تحمّل شیشه ندارم! من دو بار تجربه کردم، دو بار رفتم تو شیشه. دو بار شرایط شیشه‌ای رو کشیدم. دیگه مگه چقدر توان دارم؟» گفتم: «متوجّه نمی‌شم! شرایط شیشه‌ای چیه؟ می‌شه برام بگی؟»