🌱آیه های زندگی🌱
3. ایرام، تمایل زیادی به ارتباطگیری با کارشناسان ایرانی به ویژه از داخل ایران دارد. این مرکز حدّاقل
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_یکم
در طول آن چند روز که ترکیه بودیم، علاوه بر دیدن جاهای خاص، تفریحی و عبادی ترکیه، بیشتر ارتباطات ما با مؤسّسه مربوط به «جنبش نوین زنان» ترکیه بود.
این مؤسّسه که حسابی در خاورمیانه کار میکند و حتّی زنان و دختران زیادی از ایران و افغانستان را جذب کرده است، دورههای 48 ساعته فنّ سخنوری و سحر جمعیّت را برای افرادی برگزار میکند که یا از اسرائیل معرّفی شده باشند و یا خود مؤسّسه تشخیص بدهد که آنها باید این آموزش را ببینند. بهخاطر همین هرکسـی اجازه نداشت در آن دوره شرکت کند.
ما که مستقیماً از خود اسرائیل معرّفی شده بودیم توانستیم در این دوره 48 ساعته شرکت کنیم. یک استاد داشتیم که سه چهار ساعت با او بودیم. صحبتش را اینطوری شروع کرد:
«اسمم طاهره است. اسممو دوس دارم، امّا یه چیز اعتباریه و خودم تو انتخابش نقش نداشتم. پس اجازه میخوام که از چیزایی بیشتر حرف بزنم که خودم تو انتخابش سهم دارم و براش زحمت کشیدم.
امروز میخوام از دو کلمه صحبت کنم:
یکیش چیزی هست که اگه من و تو بهعنوان یه زن به بقیّه نشانش بدیم، بدون شک متّهم به بیپروایی و حتّی لاابالیگری میشیم که به اون میگن: «نشاط»!
و یکی هم چیزیه که نباید بروزش بدیم، فقط و فقط به این علّت که ممکنه جلب توجّه کنه و وقتی من و تو رو از بیرون اونطوری میبینن، دوستمون داشته باشن؛ که اونم اسمش «هیجان» هست!
کسی نمیگه این دو تا کلمه برای من و تو حرومه و یا خوب نیست، ولی میشه از نگاههای چپچپ مردها و بقیّه زنهای از جنس خودمون فهمید که درباره ما چی فکر میکنن و حتّی ممکنه در فکرشون من و تو رو تا مرز بیحیایی سوق بدن!
امروز تو این کلاس جمع شدیم تا درباره بکارگیری این دو عنصر یعنی «نشاط» و «هیجان» تو سخنرانیها و جلساتمون صحبت کنیم. فکر نمیکنم موضوع خسته کنندهای باشه. بهخاطر همین لطفاً اجازه میخوام در مرحله اوّل، با یه آهنگ خاطرهانگیز یه تکونی به خودمون بدیم و رقصی و آوازی و ... هان؟ موافقین دخترا؟»
همه تا این را شنیدند، یک جیغ و هورا کشیدند و با این کارشان، پیشنهاد طاهره را تأیید کردند.
صندلیها بهصورت جمعی و دایرهای چیده شده بود. بهخاطر همین خیلی راحت، همه برای رقص ریختند وسط، لباسهای اضافی را کندند و...
(عینی علیک انا عینی علیک
چشمام دنبال توئه
بحین لیک انا بحین لیک
من به تو عشق میورزم
هیمانة یانا امانة علیک ریحنی ماتسبنیش کده
من عاشقتم، به من رحم کن و مایه آرامشم باش و اینجوری رهام نکن!)
ماهدخت همینجور که داشت میرقصید بهطرفم آمد. در حالی که به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم، دست هم را گرفتیم. دوباره مثل داخل هواپیما شده بود، تب داشت و بدنش داغ شده بود!
(مالی بدوب انا مالی بدوب
چی به سرم اومده که اینجوری دارم میسوزم
وانا یدوب کده وانا یدوب
اینجوری من تو تب عشق میسوزم
حالا من لحظة فی لحظة دوب و الحب یعمل کل ده
تو یه چشم بهم زدن وجودم آتیش گرفت و عشق با همه اینکار رو میکنه
جرالی ده اللی جرالی لیه
چرا این بلا به سرم اومد
هو انت تطلع منین یابیه
تو یهو از کجا پیدات شد
شوقک حصلی وصلنی ایه)
آرام در گوشش گفتم: «چته دختر؟ چرا دوباره تب کردی؟ حالت خوب نیست؟»
(دلتنگی تو این بلا رو سرم آورده
وده باینله ده اللی اسمه بیه
اینا از طرف کسی سرم اومد که حتّی اسمشم نمیدونم
الحب صیاد القلوب یاماما دوب قلبی دوب
عشق دلها رو شکار میکنه وای مامان دلم آتیش گرفت)
گفت: «نمیدونم! خودم احساس تب نمیکنم فقط یهکم سرم گیجه. مشکلی نیست، خودت رو ناراحت نکن عزیزم!»