🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 🚫چه افرادی برای ازدواج مناسب نیستند؟ #افراد_نامناسب_برای_ازدواج #قسمت_ششم 🍂۶. افرادی
#مجردانه
🚫چه افرادی برای ازدواج مناسب نیستند؟#افراد_نامناسب_برای_ازدواج
#قسمت_هفتم(پایانی)
♦️۷.افرادی که بالغ و پخته نشده اند.
🔸️شخصی که از بلوغ کافی و پختگی روانی مناسب بی بهره است، قدرت داشتن یک رابطه خوب را نخواهد داشت. زیرا مسئولیت گریز، وابسته، رشد نیافته و غیرقابل اعتماد خواهد بود.
💥از دیگر ویژگی های این افراد می توان به پرخاشگری، غیرقابل کنترل بودن و بهانه گیری های زیاد اشاره نمود.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز ن
#رمان_نه
💥 #قسمت_هفتم
بهطرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور میکردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه برایم شدّت و ناراحتی قبل را نداشت. از درد خودم میسوختم و درد خودم برایم کافی بود. با ترس رفته بودم و با کینه برمیگشتم.
در سلّول را باز کردند و مثل یک دستمال کثیف به داخل پرتم کردند! احساس غرق شدن داشتم، امّا هنوز نفس میکشیدم.
دیدم همه چشمانشان بسته است، مثلاً نمیخواستند به رویم بیاورند.
رفتم بین لیلما و ماهدخت نشستم. رویم را بهطرف ماهدخت کردم و گفتم: «نمیخواد گولم بزنی، میدونم که بیداری! میدونم که همهتون بیدارین. از خودم بدم میاد... از تو هم بدم میاد... از همهتون بدم میاد... از همه بدم میاد...»
ماهدخت همینطور که چشمانش بسته بود گفت: «آروم باش دختر! به جواب سؤالات رسیدی؟ مثلاً الان چی شد که داد زدی و بردنت؟ الان چی گیرت اومد؟»
گفتم: «چیزی که دنبالش بودم رو نگرفتم. اونم نمی¬دونست. امّا فهمیدم که ما تو یه کشور، بلکه بهتره بگم تو یه شبه قارّه حبس شدیم. جایی داریم زندگی سگی خودمونو می¬گذرونیم که از همهجا هستن. سلّول ما مثلاً افغانستانشون هست. نمی¬دونم بازم افغانستان داشته باشن یا نه، امّا هر سلّول متعلّق به یه کشور خاص هست. از همهجا زندونی داریم.»
لیلما همینطور که داشت جابجا میشد، گفت: «خسته نباشی! اینو که خودمونم میدونستیم!»
گفتم: «امّا من نمیدونستم. حدّاقلّش اینه که تونستم با هزینه گزافی که پرداختم، چیزی رو بفهمم که شماها بهم نگفته بودین و شاید اصلاً یادتون نبود که بهم بگین!»
هایده کمی این دنده به آن دنده شد، صورتش را بهطرف من کرد و گفت: «اینجا دونستن یا ندونستن چیزی به درد نمی¬خوره! حالا مثلاً ما که قبلاً میدونستیم با تویی که الان فهمیدی، چه فرقی داریم؟! اینجوری فقط داری خودتو...»
ماهدخت نگذاشت جمله هایده کامل بشود. مثل مامانهایی که دوست دارند دخترشان زبان باز کند و حرف بزند، به من گفت: «بگو عزیز دلم! دیگه چی فهمیدی؟ اگه کسی نمیخواد بشنوه، مهم نیست. برای من بگو.»
گفتم: «ما رو برای کشتن و آزار جنسـی اینجا جمع نکردن! چون اگه فقط هدفشون این بود، نیازی به این همه دنگ و فنگ و مثلاً دزدیدن، چال کردن، نبش قبر و... نبود! حتّی بهمون میرسیدن، ترگل و ورگل نگهمون میداشتن، کاری میکردن که خوشکلتر بشیم و بتونیم بهشون خدمت بکنیم... نه! اینا نیست. برای این چیزا اینجا نیستیم. اینا با ما کارها دارن و یه نقشهای زیر سرشون هست!»
ماهدخت گفت: «نمیدونم از چی حرف میزنی، امّا فکر کنم باهات موافق باشم. امّا میشه بگی مثلاً برای چی؟ منظورم اینه که ما رو برای چه کاری میخوان؟!»
به یک گوشه زل زدم، آهی کشیدم و گفتم: «نمیدونم! هنوز نمیدونم، امّا یه روز میفهمم. راستی کی برنامه تنفّس داریم؟»
ماهدخت گفت: «برنامه مشخّصی نداره، اینجا چه چیزی برنامه داره که این داشته باشه؟»
با لحنی آرام، امّا با قاطعیّت تمام گفتم: «اتّفاقاً اشتباه ماها اینه که فکر میکنیم بدون برنامه تو پازلی که برامون چیدن زندگی میکنیم. خیلی هم برنامههاشون رو به موقع و به جا اجرا میکنن، شک نکن!»
ماهدخت گفت: «نمی¬فهمم چی می¬گی امّا بالاخره می¬برنمون. چطور حالا؟ باز برنامهت چیه دختر؟»
چیزی نگفتم. فقط به یک گوشه زل زده بودم. میدانستم که نباید چیزی بگویم. چون با توجّه به اینکه آن پیرمرد یهودی، جملاتی که در سلّولم گفته بودم را میدانست، حدس میزدم که در تمام سلّولها آیفون یا دستگاه شنود وجود دارد.
ماهدخت سرش را نزدیکتر آورد و روی پاهایم گذاشت و آرام گفت: «به منم بگو. این دخترا خیلی از همهچی ناامیدن. امّا من تقریباً مثل تو هستم. اصلاً از وقتی تو اومدی، من یه امید خاصّی به زنده موندن و آزادیم پیدا کردم. نقشهای داری؟»
چشمانم را روی هم گذاشتم، چند لحظه سکوت کردم و آرام گفتم: «نه!»
گفت: «نگو نه! چشمات اینو نمی¬گه!»
گفتم: «تو از چشمای من چی میدونی؟! گفتم که... نه!»