❌ شبهه
وقتی کاروان اسرای کربلا را به شام می بردند به فلسطین که رسیدند مردم فلسطین با سنگ به استقبال آنها آمدند حضرت زینب آنها را نفرین کرد و گفت تا روز قیامت سنگ از دستتان نیفتد اسرار شیعه ص ۶۹
✅ پاسخ
🔹اولا کتابی به نام اسرار شیعه نداریم. از همین باید فهمید که این نقل دروغ و شیطنتآمیز است.
🔹 ثانیاً هر طور حساب کنیم کاروان اسرای کربلا در مسیر کربلا تا شام اصلأ وارد فلسطین نشدهاند چون همانطور که در نقشه فوق مشخص است، فلسطین بعد از دمشق قرار دارد.
🔹دشمنان برای همهی سلیقه های ایرانی دروغ و شایعه درست میکند: برای ملیگراها شعارهایی مانند «نه غزه نه لبنان» و برای مذهبی ها دروغهایی مانند دروغ فوق!!
@ayeha313
#معرفی کتاب
نام کتاب: #ناسخ_التواریخ
نویسنده: #محمدتقی_لسان_الملک سپهر
موضوع : پیامبران( زندگانی حضرت زینب س)
سبک تاریخ : عمومی
زبان: فارسی
تعداد جلد : ۶
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی کتاب نام کتاب: #ناسخ_التواریخ نویسنده: #محمدتقی_لسان_الملک سپهر موضوع : پیامبران( زندگانی
ناسِخُ التَّواریخ کتابی تاریخی به زبان فارسی تألیف محمدتقی لسان الملک سپهر (درگذشت: ۱۲۹۷ق-۱۲۵۹ش) از منابع تاریخ اسلام، تألیفشده در عصر قاجار است. وی که قصد داشته یک تاریخ عمومی بنگارد فقط بر نگارش شش جلد از خلقت آدم تا زندگانی امام حسین(ع) توفیق یافته است
چون ناقص ماند، چند جلد آن، از جمله زندگانی حضرت زینب سلام الله علیها را فرزندش عباسقلی خان نوشت.
@ayeha313
ناسخ_التواریخ؛_بخش_زندگانی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها_مرحوم_عباسقلیخان.pdf
12.86M
📚 کتاب #ناسخ_التواریخ بخش زندگانی حضرت زینب سلام الله علیها
🖌نویسنده: عباسقلی خان سپهر
#سوال_کاربر
چرا با وجود استانهای محرومی چون سیستان و خوزستان که نیاز به کمک دارند بودجه کشور و مالیاتی که از ما گرفته میشود باید خرج کشورهای غزه و فلسطین و سوریه و لبنان شود؟!
🟢 پاسخ:
1⃣ بودجهی هر استان مشخص است و هیچ وقت بودجهی یک استان را به استان دیگر نمیدهند چه برسد بخواهند بودجه آن را به کشوری دیگر بدهند.
2⃣ بودجهی هر چیزی مشخص است مثلا بودجهی عمران و آبادی مشخص است، بودجه علمی و فرهنگی مشخص است، بودجه نظامی و دفاعی مشخص است و هیچگاه بودجه عمرانی و فرهنگی را صرف بودجه نظامی نمیکنند.
3⃣ هر کشوری برای دفاع از مرزهای خود در برابر دشمنان موجود و دشمنان احتمالی بودجهای را به عنوان بودجهی نظامی قرار میدهد؛
✔️ مثلا بودجهی نظامی آمریکا حدود ۸۰۰ میلیارد دلار است. و بودجهای نظامی چنین حدود ۲۹۳ میلیارد دلار است، هند حدود ۷۶ میلیارد دلار و عربستان حدود ۶۹ میلیارد دلار و روسیه حدود ۶۵ میلیارد دلار و اسرائیل حدود ۲۵ میلیارد دلار و ترکیه حدود ۱۸ میلیارد دلار برای نظامی و دفاعی خود بودجه قرار دادهاند. در حالی که کشور ایران بودجهای که برای قسمت نظامی و دفاعی خود قرار داده است حدود ۶ و نیم میلیارد دلار است که تقریبا ۶ درصد از بودجهی کل کشور است. [1]
4⃣ این بودجهی نظامی و دفاعی گاهی صرف ساخت موشک و سلاح میشود و گاهی صرف خرید علم و دانش برای مسائل دفاعی میشود و گاهی هم صرف کمک به کشورهایی میشود که همپیمان شما هستند و آنها برای شما با دشمنانتان در مرزهای دور میجنگند.
5⃣ حال خوب است شما با دشمن هایتان در کشور خودتان بجنگید و هم هزینهی سلاح بدهید، هم نیروهای خود را خرج کنید، هم زیرساختهای کشور خود را به خطر بندازید؟! یا اینکه در خارج از مرزهای کشور خود با نیروهای کشورهای دیگر بجنگید و فقط شما هزینهی جنگ را بدهید و زیر ساختهای کشور خودت هم در امان باشد؟! کدام بهتر است؟!
✔️ مسلما این بهتر است که شما فقط هزینهی بدهید و در بیرون مرزهای شما با دشمنان شما بجنگند.
6⃣ آن بودجهای که به کشورهای فلسطین و سوریه و لبنان داده میشود در واقع از بودجهی نظامی و دفاعی است زیرا این یک نوع دفاع از کشور است و هیچگاه بودجههای فرهنگی و عمرانی کشور را خرج این کارها نمیکنند.
7⃣ در تمام کشورها اصل بر منافع طرفینی است، یعنی هر کشوری بنابر منافع خودش با کشورهای دیگر تعامل و همکاری میکند و تا زمانی که کشورها منافع هم را حفظ کنند با هم تعامل میکنند. کشور ما هم از این قانون پیروی میکند.
8⃣ تعامل ما با تمام کشورها بر اساس منافع است یا این منافع ملی است یا عقیدهای است مثلا ما با کشورهای اسلامی تعاملاتمان بر اساس منافع عقیدهای و ملی است و با کشورهای غیر اسلامی بر اساس منافع ملی است.
9⃣ وقتی کشور ما به کشورهایی مثل فلسطین و سوریه و لبنان کمک میکند مسلما در برابر این کمک از آنها هم امتیازاتی خواهد گرفت شاید در زمانی که در حال جنگ و درگیری باشند نتوانند امتیازاتی به ایران بدهند ولی بعد از جنگ امتیازاتی خواهند داد؛
✔️ مثل سوریه که بعد از پیروزی در جنگ با داعش سرمایهگذاری و ساخت بناهای خراب شدهی خود را فقط به ایران و روسیه واگذار کرد و این درآمدزایی و ارزآوری برای ایران است.
✔️ یا زمانی که ایران در جنگ با صدام بود تنها کشوری که به ایران کمک کرد و درِ انبار مهماتش را به روی ایران باز کرد همین سوریه بود. پس کمک به این کشورها یا جبران کمکهای قبل آنان است یا در آینده آنان جبران خواهند کرد.
🔟 علاوه بر همهی اینها خیلی از این کمکها مردمی و توسط نیروهای بشردوستانه و هلالاحمر جمعآوری میشود و به مردم مظلوم #فلسطین و #غزه کمک میشود.
🌐 منابع:
[1]ـ سایت خبرآنلاین، مقایسه بودجه نظامی ایران با اعراب و اسرائیل، ۲۳ شهریور ۱۴۰۱. و مقاله فهرست کشورها بر پایه هزینههای نظامی نمیکنند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
(وبالامارة مش عارفة نوم با وجود اینا من نمیتونم بخوابم ولا انا عارفة کم و لا انا فاهمة لیه نمیدونم چ
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_دوم
سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چهار پنج ساعت دیگر به وطنم برمیگردم و به زودی میتوانم خانوادهام را ببینم. اینقدر هیجان زده شده بودم که دو سه بار بغض کردم و میخواست گریهام بگیرد که جلوی خودم را گرفتم.
تا نشستیم و کمربندمان را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم که دیدم ماهدخت بدنش داغ شده است. خودم هم یککم سرگیجه داشتم ولی اینقدر نگران تب ماهدخت شده بودم که درد خودم یادم رفته بود.
بهش گفتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟»
با کمی بیحالی گفت: «نمیدونم! نه اینکه حالم بد باشهها، امّا هر وقت تب میکنم، سرم سنگین میشه و گردنم تیر میکشه!»
تا گفت گردنم تیر میکشد، یاد مسائل پرواز قبلیمان افتادم.
خیلی عادّی گفتم: «حالا سرت میگیم طبیعیه! امّا گردنت چرا؟ کجای گردنت تیر میکشه؟!»
چشمانم به دستانش بود. آرام بالا آورد و نقطهای از گردنش را نشان داد و گفت: «اینجا! دقیقاً اینجا! حتّی گاهی درد و تیرش پخش میشه و به اندازه یه کف دست تیر میکشه!»
جالب اینجا بود که دقیقاً دستش را همانجا گذاشت که آن خانم آرام دست کشید و چک کرد.
دستم را بردم و روی دستش گذاشتم. گفتم: «اجازه هست ببینم؟»
گفت: «آره! جای خاصّی نیست، یهکم زیر فَکّم!»
دست کشیدم. یککم دقیقتر نگاهش کردم، داشتم جای غیرطبیعی بودن بخش کوچکی از پوست آن منطقه را زیر انگشتانم حس میکردم، جایی که مثل جای بخیه یا جراحت خاصّ و قدیمی است.
همینطور که آرام دست میکشیدم گفتم: «آخی! عزیزم! چند وقته اینطوری؟»
گفت: «نمیدونم، خیلی وقته. گاهی وقتا حتّی نمیذاره نفس بکشم. اون شب که تو زندان بودیم، یادته؟ یادته حالم بد شد و یه مرد افغان منو زد و داشت منو خفه میکرد؟!»
وای یادم آمد، همه صحنهها از جلوی چشمانم رد شد.
گفتم: «آرهآره! خب؟»
گفت: «از اون شب احساس میکنم بیشتر تیر میکشه؛ چون یکی از زانوهاش رو همینجا گذاشته بود و داشت گردنمو میشکست!»
گفتم: «ینی قبلاز اون مشکل تنفّسی و تیر و درد و اینا نداشتی؟»
کمی فکرش کرد و گفت: «یادم نمیاد! نمیدونم، نه! فکر کنم یه چیزی اینجا بوده که بعداز حمله وحشیانه اون شب، جابهجا شده!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی مثلاً؟ استخونات؟»
یک نفس عمیق کشید و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: «نمیدونم، هیچی!»
پروازمان شروع شد. رفتیم آسمان!
من چشمانم را بستم، خسته بودم. مقاومتی نکردم و راحت خوابیدم.
وسطهای خواب بودنم، هست یکمرتبه آدم سرش را جابهجا میکند و یک لحظه چشمش اطرافش را میبیند، دقیقاً همانطوری شدم.
حالا خوب گوش بدهید که چه شد!
2ثانیه چشمانم دید که در دستهای ماهدخت چیزی است و آرام با آن ور میرود. بعدش فوراً چشمانم بسته شد، امّا مغزم نیمه بیدار بود و کنجکاو شده بود که این چه هست که دستش است. حریف مغزم نشدم که ناگهان صدای بسیار آرام ماهدخت را شنیدم که گفت: «سمن! بیداری؟»
چیزی نگفتم. مغزم میگفت بذار فکر کنه خوابیدی! نفس کشیدنم، نفس خواب بود و بهخاطر همین یکی دو بار که پرسید و من هم چیزی نگفتم، دیگر شک نکرد و ساکت شد.
نبضم بالا رفته بود. همهش فکر میکردم تا چشمم را کمی باز کنم، قیافه ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم که با چشمانش شدیداً بهم زل زده و سکوت الانش هم ترفندش است که مچ مرا بگیرد! بهخاطر همین ترسیدم که آن لحظه چشمم را باز کنم.
یکی دو دقیقه صبر کردم. لحظات هیجانانگیزی بود! میخواستم مچش را بگیرم، میخواستم به او بفهمانم که میدانم نمیتواند به عشقش فکر نکند و میدانم که با او در ارتباط است. باید تنفّسم را کنترل میکردم که با وجود هیجان بالا، امّا صدای خورخور خوابیدن همیشگیام را بدهد.
مژههایم اینقدر بلند است که وقتی میخوابم، مثل این است که مژههایم در هم تنیده شده است و میخواهی از بین یک صحرای علفزار و از زیر تاریکی خاک، همهچیز را کنار بزنی و به نور خورشید برسی!
خیلی آرام؛ یعنی خیلیخیلی آرام... مژههایم را اینور و آنور کردم تا کمی نور دریافت کنم و ببینم پشت پلکم چه خبر است. وای از آن لحظه! وای از هیجانش! وای از چیزهایی که دیدم و خواندم!
دیدم یک گوشی خاص روی صندلیاش گذاشته و آرام با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکند.
آن گوشی را هیچوقت در دستش ندیده بودم! من که ادّعایم میشد از جیکوپوکش خبر داشتم و حتّی دو سه بار تمام وسایلش را چک کرده بودم، امّا تا آن لحظه به آن گوشی نرسیده بودم. معلوم بود که دارد چت میکند. داشت قلبم میآمد توی حلقم! نمیدانید آن لحظه چه بر من گذشت.
یککم بیشتر مژههایم را باز کردم، امّا جوری که اگر کسی میدید فکر نمیکرد که دارم میبینم.
وسطهای مکالمهاش بود. نوشتههایی که در ذهنم مانده، اینهاست:
- من شک دارم! شما مطمئنّی؟
- بله، شک نکن.
- از کجا اینقدر مطمئنّین؟
- ما اونجا بودیم.
- ینی شاهد ماجرا بودی و کاری نکردین؟
- اینا دیگه به شما ربطی نداره
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_سی_و_دوم سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چهار پنج ساعت دیگر به وطنم بر
- چی به من ربطی نداره؟ داشتن منو چک میکردن و شما مثل ماست اجازه دادین؟!
- مثلاً باید چه غلطی میکردیم؟ پامیشدیم و بین زمین و هوا درگیر میشدیم؟
- چرا دارین الان بهم میگین؟ نمیشد وقتی ترکیه بودیم...
- نه! ما درگیر یه عامل خارجی شدیم! درگیری ما سه چهار روز طول کشید.
- ینی اینقدر نزدیکن که باهاشون درگیر شدین؟
- بله متأسّفانه! ما تازه همین الان تونستیم با خودت ارتباط بگیریم.
- ینی چی با خودم؟ پس اون موقع تا حالا داشتین با کدوم سگ ارتباط میگرفتین؟
- لطفاً مؤدّب باشین! مشکل همینجا بود. بخش سایبر دشمن بسیار فعّال و زرنگه! تمام پیامها و تماسهای ماهواره ما رو از رو زمین میگرفتن و میزدن!
- ینی الان خبری نیست؟ الان امن هست؟
- به احـتـمال قوی! دشمن فقط وقتی رو زمین هسـت مـیتونه ارتباط ماهـوارهای ما رو بزنه؛ بهخاطر تحریمایی که داشتن از قابلیّت فضا برخوردار نیستن!
- خب الان تکلیف چیه؟
- مقامات معتقدن که باید تمومش کرد، برگردین!
- زده به سرتون؟ چی دارین میگین؟ اگه اینجوری باشه که میگی، ما همین الانش هم تو دهن گرگیم! اصلاً باشه، برمیگردیم! میشه بگی چطوری؟
- نمیدونم. دیگه صلاح نیست مکالمهمون طولانیتر از این بشه!
- وایسا ببینم! کدوم گوری میخوای بری آشغال؟ بین دندونای گرگ گیرم انداختین و اونوقت میگی نمیدونم؟! پس منو لینک کن به کسی که بدونه.
- آروم باش!
- چطوری؟ لابد با گوش دادن به آهنگ و خوردن قهوه! آره؟
- نمیدونم، پایان مکالمه!
- من ادامه میدم! از اینا که کمتر نیستم! به سازمان بگو فلانی گفته من ادامه میدم، بگو آلفا رو بفرستن منو شکار کنه و برگردونن!
بعدش تا دو سه دقیقه چیزی ننوشت و چیزی نوشته نشد. تا اینکه صفحه گوشیاش خاموش شد.
بعداز دو سه دقیقه رفت سراغ گوشیاش و با اثر انگشت بازش کرد.
نوشت: «باشه، برمیگردم! من نباید احساسی برخورد میکردم. اصلاً بلد نیستم احساسی رفتار کنم، ببخشید که تند رفتم. گوش به فرمانم که برگردم!»
تایپینگ بالای صفحهاش نوشت، تا اینکه این متن نوشته شد: «همیشه اونجوری نمیشه که من و تو میخوایم. تصمیم درستی گرفتی! بهمحض دریافت دستور بازگشت، بهت ابلاغ میکنم. ضمناً اگه لازم باشه بَرِت گردونیم، آلفا و بتا لازم نیست. خودم زحمتشو میکشم!»
واقعاً گیج شده بودم، اصلاً از آن مکالمات سر در نمیآوردم! تمام هنرم این بود که نگذارم بفهمد که بیدارم.