«آیهجان»
«دوستانِ خدا نمیترسند»
✍ نویسنده: #راحله_صالحی
🔗 شناسهی ایتا: @salehi_raheleh
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
روزهای بعد از او سخت میگذشت. دور از خانواده در شهری غریب، تنهایی سوگواری میکردم. از همه چیز میترسیدم. از خوابیدن واهمه داشتم، مبادا بیدار شوم و خبری تلخ بشنوم. جرئت نداشتم گوشیام را بیصدا کنم یا لحظهای آن را از خودم دور، مبادا برایم زنگ بزنند و جواب ندهم. اگر کسی دوبار پشت سر هم تماس میگرفت، ضربان قلبم سر به فلک میگذاشت از هولوهراس اینکه نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دلم که میگرفت، خوف بَرَم میداشت که نکند خبری هست که دلم گرفته؟ کافی بود بخواهم برای کسی زنگ بزنم اما همان لحظه نتوانم؛ #نگرانی چنان ذهنم را مسموم میکرد که بالاخره باران اسیدیاش چشمهایم را میسوزاند. حجم عظیمی از #غم شبیه به ابری سیاه، قلبم را تاریک کرده بود. اولین دفعه بود که زخم از دست دادن عزیز، قلبم را خراش میداد.
زمانی که فهمیدم #پدربزرگ از زندان دنیا رها شده، یکشنبه صبحی پاییزی بود. جمعهی قبل از آن، قرار بود به او تلفن کنم و احوالش را بپرسم، اما انداختم برای شنبه. شنبه بیجهت دلم گرفته بود و گریه میکردم. فکر کردم اگر با این صدای خشدار با او حرف بزنم که نگران میشود، بگذار برای یکشنبه. یکشنبه آمد، اما او دیگر نبود.
وقتی عالم و آدم برایم زنگ زدند تا بگویند کوهِ صبرِ خانواده از زمین پا جدا کرده، تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار داشت. موقعی که سراغ گوشی آمدم، سیل تماسهای بیپاسخ مرا در خودش غرق کرد. در کمتر از ده دقیقه نزدیکترین آدمهای زندگیام با من تماس گرفته بودند و این نمیتوانست اتفاقی باشد. حتما خبری شده بود. خبر کوتاه بود: «راحله باباجون ابوالقاسم به رحمت خدا رفت!»
باباجون ابوالقاسم برای من فقط یک پدربزرگ نبود، یک تکه از قلبم بود. با رفتنش احساس کردم چیزی از قلبم کَنده شده. خاطراتی که از او داشتم آنقدر نزدیک بودند و بیشمار، آنقدر عجین شده با گوشت و پوستم، که نمیتوانستم باور کنم دیگر نباشند. نمیتوانستم تصور کنم #زندگی بدون او قرار است چطور ادامه پیدا کند. چگونه میشود #روز_پدر بیاید، اما به خانهی او نرویم؟ چطور میشود سال تحویل شود اما از دستان او #عیدی نگیریم؟ چگونه به خانهاش برویم اما او با لبخند مهربانش به استقبالمان نیاید؟ اصلا میشود از بازار امام خمینی #اهواز گذر کنیم اما از جلوی مغازهی او رد نشویم، سلامش نکنیم و پیشانی آفتاب سوختهاش را نبوسیم؟ میشود خانهاش ده شب رخت سیاه #روضهی_اباعبدالله به تن کند، ما پروانهوار گرد میزبان و میهمانان بگردیم و او آخر هر شب ما را نبوسد، تشکر نکند آنقدر که شرمنده شویم، و تند و تند برای سلامتیمان صلوات نفرستد؟ میشود قلبمان غصهدار شود، اما او حواسش نباشد و نپرسد «بابا چی شده؟ نبینم ناراحت باشی!»
یعنی واقعا قرار است از این به بعد به جای زنگ زدن به او، برایش فاتحه بفرستیم؟ قرار است به جای بغل کردنش، سنگ سفید مزارش را لمس کنیم؟ دلمان که تنگ شد باید چه کار کنیم؟ به عکسش نگاه کنیم و اشک بریزیم؟ خدایا من آمادگی رفتنش را نداشتم. باباجون همیشه سلامت و پرانرژی بود، محکم و امیدوار. چطور میشود همچین کسی رفته باشد؟ ناگهانی، ایستاده، آرام.
#ترس و #غم، سایههای سردی بودند که داشتند منجمدم میکردند. یادم هست قبل از آن ماجرا دوست داشتم با خدا دوست شوم. به خودم میگفتم باید نظر خدا را جلب کنی، باید لبخند رضایت او را به دست آوری، باید مهر تایید کارهایت از طرف #خدا باشد نه خواهشهای دل خودت. اما در مقابل امتحان دشوارش، چنان وا داده بودم که شعارهایم از خاطرم رفته بودند. فکر میکردم حقم است پشتپا به همه چیز بزنم از این غم، که خوف داشته باشم از این دنیای بیدروپیکر. وقتی اتفاقی با آیهی 62 #سورهی_یونس روبهرو شدم، حال دوندهای را داشتم که باسرعت مشغول دویدن بوده، اما به او میگویند جاده را اشتباه آمده! ماتم برده بود. آیه میگفت:
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
بدانید که دوستان خدا، نه ترسی بر آنان غلبه میکند و نه غصه میخورند.
من با زنجیرهای سنگین ترس و غم به پاهایم، داشتم نفسزنان به سمت کدام ناکجاآباد میدویدم؟ دست دوستیام به سمت خدا بلند شده بود یا دشمن قسمخوردهام؟ نور کلامش که تابید؛ روشن کرد تاریکی خودساختهام را، آب کرد یخهای آلودهی ترس و غمم را، ورد زبانم کرد شُکر کردنش را...
#یونس_62
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
🔗 شناسهی ایتا: @marjanakbari48
بعد از رحلت #پیامبر، علی(ع) در مقابل منافقان و دشمنانی قرار داشت که درصدد #براندازی اسلام نوپایی بودند که توسط پیامبر بنا شده بود. هرچند #امام_علی (ع) در مقابل مصیبت رحلت پیامبر و پس از آن، شهادت مظلومانهی #فاطمهی_زهرا صبر پیشه کردهبود، اما در حقیقت بیشترین شکیبایی را در پابرجا ماندن اسلام داشت. او از احقاق حق خود گذشت و در مقابلِ حیلهی بسیاری از قبایل ساکن #مدینه که در ظاهر با او پیمان بسته بودند و در باطن از او کینه به دل داشتند، سکوت کرد.
در چنین شرایطى اگر على (ع) قیام مىکرد مطمئنا درگیرى روى مىداد و آشفتگی جامعهی اسلامى را فرا میگرفت. پس استقامت ورزید و حتی در برابر آتشزدن خانهاش سکوت کرد؛ که اگر صبر پیشه نمیکرد، امروز از نام محمد(ص) و آیین او همان شنیده میشد که از #تورات و #انجیل مانده.
#سورهی_رعد، هشت نشانهی مؤمنان خدا را شمرده، که در آیهی ۲۴ به مهمترینشان یعنی ‘صبر ‘ اشاره کرده. خداوند در این آیه میفرماید در نهایت امنیت و #آرامش وارد شوید و از هیچ چیز نهراسید. اینجا از مصائب دنیوی خبری نیست. اکنون بدون #خشونت و دعوا و #جنگ و نزاع در کمال آسایش و سلامت باقی بمانید که خانهای نیکوتر از آن نیست.
« سلامٌ علیکم بما صبرتم، فنعمی عقبیالدار»
خدایا! صبر علیوار به من بیاموز!
خدایا! در برابر سختیهای زندگی مرا توانایی استقامت بده و در صف سلامکنندههای بهشتیات قرار بده!
«آمین، یا ربالعالمین!»
#تفسیر_آیه
#رعد_24
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به امید روشنایی»
✍ نویسنده: #فاطمه_بهروزفخر
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#رعد_24
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به امید روشنایی»
✍ نویسنده: #فاطمه_بهروزفخر
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
آن لحظه چطور میگذرد؟ زورِ کدامیک بیشتر است؟ #مرگ یا #زندگی؟ آدمی در آن لحظه، بندِ کدامیک از آنهاست؟ مرگ، پیشِ چشمانِ او قوت میگیرد یا زندگی؟ کدامشان پیروز میشوند؟
من بعد از آن ماجرا، زیاد به همهی اینها و جوابشان فکر کردم. فکر کردم که وقتی تصمیمش را گرفت، وقتی داشت آن را به مرحله اجرا میرساند، در بالا گرفتن دعوای بین مرگ و زندگی، کدامشان دستش را بهنشانهی پیروزی بالا برد؟ اگرچه نتیجه، «مرگ» بود اما در آن لحظههای پایانی، «زندگی» چطور مقابل چشمانش جان گرفت؟
رفاقتمان بهواسطهی کلمهها بود. کلمهها میتوانند فاصلهها و مرزها را کم کنند. شاید برای همین است که #معجزه عزیزترینش در میان عالم، از جنس کلمه است. او داشت در جایی غیر از این سرزمین، درس میخواند، کار میکرد و با #ناامیدی و #پوچی میجنگید. چیزی که او را متصل به زندگی نگه میداشت، کلمهها بودند. برای همین بود که سخت مینوشت و زیاد ترجمه میکرد. این آخرها، کانالی درست کرده بود و ترجمههایش را از شعر و داستان و نوشتههای کوتاه بهاشتراک میگذاشت.
ترجمه بخشهایی از #انجیل و #تورات را هم به روایت خودش بازنویسی و بعد منتشر میکرد. زیاد باهم حرف میزدیم؛ دربارهی #ادبیات، دربارهی زنان و دربارهی دغدغههایمان. آخرین بار برایم نوشت که آشنایی زیادی با آیات و سورههای #قرآن ندارد. نوشته بود که بهنظرش من آشناتر و نزدیکترم. برای همین موقع خواندن قرآن، اگر آیهای دلم را لرزاند، با او بهاشتراک بگذارم.
زمانی که این را خواست، قرآن توی کتابخانهام داشت خاک میخورد. چرا فکر کرده بود من آنقدری با این #کتاب_مقدس مأنوس و عجینم که هر روز آن را میخوانم؟ چرا این را از من خواسته بود؟
چندتایی آیه برایش فرستادم. اما واقعیتش این بود که جایی به چشمم خورده بود یا اتفاقی آنها را خوانده بودم. وگرنه باز هم قرآنی که در دورهی نوجوانی با آن، آیهها را از بَر میکردم، داشت توی کتابخانه خاک میخورد و به تقلای خواندنش نبودم.
«سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» را جایی دیدم. آیه را که خواندم بندِ زمین بودم اما چیزی درونم تکان خورد. #وعده بود. وعده به #صبر اگر که دوام بیاوریم و از پسِ تاریکیها به جستوجوی روشنایی باشیم. آیه را سریع در مستطیل گوگل سرچ کردم: سورهی رعد آیه 24.
آخرین بار برای هم نوشته بودیم که طعم زندگی زهرمار است. زندگی شرنگ است و هی به جانمان میریزد، اما با همه اینها در پاسخ برایم نوشته بود که دارد تغییر میکند. درحالِ تجربه زندگی از جنسِ دیگری است. میفهمیدم که در تقلا برای پیداکردن معناست. میفهمیدم که در تاریکیها بهدنبال نرمهبادی است که رایحهاش او را به زندگی متصل کند. برای همین وقتی با کلمههای آیه چشمتویچشم شدم، بندِ دلم لرزیده بود. تکان خورده بودم. برای همین صفحهی چت را باز کردم و برایش آیه را نوشتم: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» بعد در ادامه نوشتم سلام بر تو به پاسِ صبوریهایت که خو نمیگیری به #تاریکی و صبر میکنی بر رنجها. ایموجی خنده و گل هم گذاشتم.
چند روز گذشت. پیغامم را ندید. دوباره برایش نوشتم. نوشتم «هستی؟» جواب نبود. خیلی طول کشید. باز برایش نوشتم «هستی؟ کجایی؟» جوابی نداد. نبود دیگر. رفته بود. خبرش را شنیدم. مرگ خودخواسته. نخواسته بود که دیگر باشد. زورِ #تاریکی چربیده بود. من دیر رسیده بودم و وقتی آیه را برایش نوشتم که او تصمیم گرفته بود دیگر نباشد.
حالا قرآن دورهی نوجوانیام روی میز تحریر است. دارم به جزء 29 میرسم. به آخرهای قرآن. هر صفحه را که باز میکنم، کنار هر آیه نوشتهام «برای او». همهی آیاتِ قرآن انگار برای اوست. برای من است و برای همه. جایجای قرآن، کنار هر آیه نامش به چشم میآید و ردِ اشکهای من است که آیهآیهی این معجزه کلمهای را بهیادِ او که منِ شکسته را بندِ این کلمهها کرد، بهبغض زمزمه میکنم.
سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ
سلام بر شما به خاطر آن همه شكيبايى كه ورزيدهايد. سراى آخرت چه سرايى نيكوست.
#رعد_24
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
فلانی را میشناسید؟ قربان #خدا بروم. هنوز حتی نمیداند نمازهای یومیه چند #رکعت دارد ولی از زمین و آسمان برایش میبارد و دست به هرچه میزند طلا میشود.
این سوال و مشابه آن ممکن است برای هر فردی پیش بیاید. #خداوند در آیهی ۱۲۴ #سورهی_طه دربارهی این آدمها به «معیشة ضنک» اشاره کرده که با وجود ثروت زیاد بازهم «زندگی تنگی» دارند چون خدا را فراموش کردهاند. چیزی غیر از دنیا نمیبینند، در عوض روزبهروز حرص و طمعشان برای مالاندوزی زیادتر میشوند. به آنچه دارند #قانع نیستند و همیشه #مضطراب و نگراناند که چگونه از ثروتی که انباشتهاند محافظت کنند. به آنچه جمع کردهاند رضایت نمیدهند و به آنچه ندارند دلبستهاند.
نه معنویتی وجود دارد که غذای روحشان شود و نه اخلاق خدایی، که آنها را از هجوم شهوات مصون نگه دارد. نه آسمان به سودشان است و نه زمین به کامشان.
به قول فرمایش #امام_صادق (ع) اگر انسان دنیای خود را بهسان علی(ع) از یک برگ درخت کمارزشتر ببیند و با یاد خدا سختیها را ترمیم کند، زندگی گشادهای دارد.
« چشم تنگ دنیا دوست را، یا قناعت پر کند یا خاک گور»
«سعدی»
#تفسیر_آیه
#طه_124
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan