eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
697 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 [📖 ] 🔺️ مقام معظم رهبری : 💢 را باید با انجام داد. ۱۴۰۲/۰۱/۰۳ هر قرآن را بشنوید ✋ 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرح حکمت ۱۰۳ روش برخورد با دنیا.mp3
2.74M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 1⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح (1) 🔹 روش برخورد با دنيا 🔰 در حکمت ۱۰۳ نهج‌ البلاغه می‌خوانیم: 💠 (مردی از حضرت علی علیه السلام پرسید: چرا پیراهن وصله دار می‌پوشی؟) حضرت در جوابش فرمودند که: " با این لباس دل انسان، خاشع و نفس، رام می‌شود و مؤمنان از من الگو می‌گیرند. دنیا و آخرت، دو دشمن متفاوت اند و دو راه جدای از یکدیگر دارند؛ پس کسی که دنیاپرست باشد و به آن عشق بورزد، به آخرت کینه ورزد و با آن دشمنی خواهد کرد. دنیا و آخرت مثل شرق و غرب از هم دورند؛ هرکس به سمت یکی از آن دو حرکت کند، خود به خود از دیگری دور می‌شود. (بعد فرمود:) آن دو مانند دو تا هَوو هستند که به يکديگر ضرر می‌رسانند. " 🔰 چند نکته در این حکمت، قابل توجه است: 1⃣ یکی خشوع قلب؛ 🔻مولا علی (علیه‌السلام) در خطبه ۱۹۳ یک بار می‌ فرمایند: متّقی را می‌بینی درحالیکه « خَاشِعاً قَلْبُهُ » 🔻 و بار دیگر در همان خطبه ۱۹۳ می‌فرمایند: متّقین را اینگونه می‌بینی که "خُشُوعاً فِي عِبَادَةٍ "؛ " در عبادت خدا خاشع هستند." 2⃣ دوم مسأله ذلت نفس، پیش خود انسان است؛ یک وقت انسان پیش دیگران ذلیل می‌شود، این بد است. اما اگر خودش، خودش را کوچک ببیند، این خوب است؛ 🔻 در حکمت ۱۲۳ نهج‌ البلاغه، حضرت می‌فرمایند: " خوش به حال کسی که نفسش پیش خودش خوار باشد" ؛ « طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِى نَفْسِهِ » 🔻 و در نامه ۳۱ نهج‌ البلاغه، مولا علی (علیه‌السلام)، راه رام کردن نفس را یاد مرگ می‌دانند و می‌فرمایند: «ذَلِّلهُ بِذِکرِ المَوت » ؛ " افسار گسیختگی نفس خودت را با یاد مرگ رام کن" 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🏴 📹 | این برکت خون شهید است ☝ بیانات اخیر رهبر انقلاب درباره تشییع شهید حاج قاسم و برگزاری پرشور محرم امسال و راهپیمایی اربعین. ۱۴۰۲/۵/۲۲ 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷🏴 🔺روزنامه کانادایی «گلوب‌اند میل» در گزارشی با ‌اشاره به وضعیت اقتصاد آلمان نوشته است: «این کشور که روزگاری منبع اتکای قاره اروپا بود، اکنون با رکود اقتصادی و مشکل مواجه شده است.» «در یک سال گذشته، آلمان با مشکلاتی دست و پنجه نرم کرده و تولید این کشور در هر سه فصل گذشته، کاهشی و با رکود بوده است. 🔺همچنین صندوق بین‌المللی پول پیش‌بینی کرده که این کشور تنها عضو گروه هفت اقتصاد خواهد بود که اقتصاد آن در سال ۲۰۲۳ کوچک می‌شود.» 🔺️ به گزارش ایرنا به نقل از «گلوب‌اند میل» توقف انتقال گاز طبیعی روسیه به آلمان در تابستان گذشته تولیدکنندگان این کشور را از منابع ارزان انرژی محروم کرده است با این حال، مشکلات آلمان عمیق‌تر از اینها است. 🔺 این کشور با مجموعه چالش‌هایی از جمله نیروی کار مسن، هزینه‌های سنگین برق و ریسک بالا در حرکت به سمت استفاده از سیاست‌های سبز در صنعت مواجه است....از هر پنج نفر شرکت‌کننده در نظرسنجی‌ها، چهار نفر(80 درصد) می‌گویند آلمان مکان عادلانه‌ای برای زندگی نیست. 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 دستم را روی علامت سبز اسکرین می کشم و گوشی را روی گوشم می گذارم. من_بله؟ _ بهت اجازه نمیدم پسرم رو ازم بگیری! خودت هر غلطی خواستی با رضایت پدرت انجام کردی! من همین یه پسر رو دارم نمیذارم بیاد اون خواهر شوهر بقچه پیچت تو بگیره...! صدایش در گوشم زنگ میزد... پوزخندم را کمرنگ می کنم... من_به به! سلام مادر وظیفه شناس. خوب هستین؟ مامان_ خوبی و بدی من به تو مربوط نمیشه! من_ مامان جان بعد از دوسال ادم به دخترش زنگ میزنه طوری حرف نمیزنه که میزنه؟! مامان_پسرم... من_ مامان اگه واقعاً برات ارزش داشته باشه میذاری به کسی که دوست داره برسه و خوشبخت باشه عین من! مامان_ مگه با گدا هم میشه خوشبخت شد؟! من_ همون گدا که میگی الان منو خوشبخت کرده! مامان من نقشی تو عاشق شدن بهامین نداشتم، نقشی تو جداییشونم ندارم! اگه فکر می کنی خودت اون قدری قدرت داری که بهآمینو از دختری که دوست داره جدا کنی یاالله! کسی جلوتو نگرفته. و با لمس دکمه لاک تماس را قطع کردم. صدای ایلیا که هی ماما ماما میگفت روی اعصابم بود و بدتر از همه اکوی صدای مامان داخل گوشم... کش دور موهایم را باز کردم و دوباره مو هایم را محکم بستم و این کار چندین بار تکرار شد... کاری که موقع عصبانیت انجام میدادم. صدای چرخیدن کلید داخل قفل که بلند شد، از جا بلند شدم و چند بار نفس عمیق کشیدم. نباید علی نا آرامیم را می فهمید... برای استقبالش رفتم دم در و نایلون های داخل دستش را گرفتم. من_ سلام آقایی. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟ چه خیال احمقانه ای...! مگر می‌شد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟ لبخند مصنوعی میزنم و میگویم: من_ نه چیزی نشده! علی_ مطمئنی بانو؟ من_ بله اقا... ** وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم. نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم. بله را داده بودم... لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم. روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش... بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغه‌ای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود. و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد. به هر دو انگشترم نگاه می کنم... یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم. چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد... هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...! علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود. دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت. صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش. اسم علی روی صفحه خودنمایی می‌کرد. من_بله؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی_ سلام. من_ سلام. علی_ خوبین؟ دست خالی ام را روی گونه ام میگذارم‌... داغ داغ است... من_ خیلی ممنون. شما خوبین؟ علی_ مرسی... انگار نه او میدانست باید چه بگوید نه من! هر دو ساکت بودیم و تنها صدای نفسهای سید بود که گاهی سکوت را میشکست. حتی سمفونی نفس هایش هم به من ارامش میداد...! نمیدانم چقدر گذشته بود که بالاخره حرف زد... علی_ بهار؟ چشمانم را بستم و این لحظه را در ذهنم ثبت کردم. اولین باری که علی اسمم را به زبان آورد... من_ بهار بانو. علی _چه اسم قشنگی! من_ ممنون. علی _زنگ زدم بگم که... بگم... هیچی میخواستم صداتو بشنوم! دستم جلوی دهانم می نشیند تا صدای خنده ام به آن طرف خط نرسد... علی از این رمانتیک بازی ها هم بلد بود؟! با تک سرفه کوتاه خنده ام را جمع می کنم که می گوید: علی_ خواب که نبودی؟ من_ نه. علی رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو! نفس عمیقی می کشم که آخرش به لبخند می رسد... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─