از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه😁5⃣ ✅دل ها دست خداس اون بخواد گره میخوره بشرطیکه ماهم دل رو بدیم
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 6⃣
✅فشارهای روحیم شدت گرفته بود
شما فکر کن به یکی علاقه داشته باشی
بعد یکی از راه برسه
ندونی دقیقا کی هست
چکاره س
بیاد با لات بازی تهدیدت کنه حق نداری بهش پیام بدی
زیر فحش بگیرتت
هعی تهدید و فحش
🌹منم خب هعی می ریختم تو خودم
می گفتم نباید به خانواده بگم
چون دوست ندارم غیبت دختره رو بکنم ک این به این پسره پیام داده و......
دوست نداشتم آبروشو پیش پدرومادرم ببرم
هعی می گفتم خدا راضی نیست ولش کن
هعی صبر هعی صبر
خودتونم میدونین دیگه
موقع های فشار روحی دوست داری بری پیش پدرومادرت یا یکی از دوستات خودتو تخلیه کنی
😞
ولی من می گفتم نه نمی ارزه بخوام خودمو تخلیه کنم اما بجاش آبروی دختره رو ببرم
ولش کن.....
💠💠
دختره هم شاید فکر میکرد من از اون پسرای ساده لوح هستم که میتونه منو دور بزنه
جواب تموم زرنگ بازیاشو خیلی خوب دادم
اینقدری ک بعدا بهتون میگم چطوری به دست و پام افتاد👌
وقتی برای خدا صبر کنی
رنج مثبت تحمل کنی
صداقتتو حفظ کنی
خدا دوران غم رو به دوران شادی به نفع تو تغییر میده
فقط میگم صدها بار دیگم میگم
باید زمان بگذره و تو در امتحاناتت سربلند بیای بیرون
😍😍
ولی واقعا هرچند معتقد بودم آبروی دختره رو حفظ کنم
ولی چقدر سختم بود
البته شیرینی اون لحظات این بود
وقتی با خدا حرف می زدم از ته دل انگار سعی میکردم خدا رو بخونم
میدونی وقتی دلت به دوست و فامیل گرم باشه
و بگی ایناها هستن برم باهاشون درد و دل کنم
علاوه بر اینکه آبروی چندین نفر میره
معمولا هیچ کاریم نمیتونن برات بکنن
مثلا خانم می شینه جای شوهرش
آره آبجیت فلان کارو کرد
مادرت فلان حرفو زد
خب شوهرش چکار کنه؟
بره روی خواهرش داد بزنه؟
بره مادرشو دعوا کنه؟
بره نمیدونم فلان فامیلش که حرفی زده و همسرش ناراحت شده رو بزنه؟
البته حرفم این نیست که شوهرش تذکر نده هااا
ولی میگم باید تحمل کرد
باید سعی کرد با دعا و راز ونیاز با خدا
براشون دعا کرد
باید با محبت و مهربونی واخلاق خوش سعی کرد طرف رو جذب کنی
مثلا هدیه خریدن به شدت دل هارو نرم میکنه
👌👌👌
ولی اینکه بشینی کنار اینو اون فلانی اینکارو کرد
هم گاهی غیبت میشه
هم گناه کردی
هم کاری نمیتونه بکنه
خلاصه شب ها با خدا حرف میزدم که این دخترو عوض کن
یا مقلب القلوب بیا و دل اینو زیر و رو کن
#شبهای_قدر رسیده بود
و من چقدر براش دعا کردم
اشک ریختم مثل چی
که خدایا کمکش کن از دوستاش جداشه
دوستاش خرابش کردن و.....
البته هرچند این دختره می گفت من جوابم منفیه
ولی فامیل و پدرومادر و دایی و خاله می گفتن برو جواب مثبت بده
اما امان از فامیل حسود و دوست خراب و حسود که زیر سرش میخوندن نه جواب ندی که بیچاره میشی
دیگه نمیذاره بری تفریح
همش باید تو خونه باشی
😳😳😳😳
بهش گفتم نه برعکس من مخالفتی ندارم همسر آیندم با دوستای سالمش تفریحات سالم بره
البته این دختره با دوستاش میرفتن ساندویچی و پارک و عکس می گرفت میذاشت اینستا
☹️
بعضیاهم ارزش خودشونو بخوان نشون بدن با دوتا عکس اینستا نشون میدن
یا نمیدونم شلوار پاره بخرم
یا مانتو جلو باز و فلان طور مانتو رو بپوشم یا اینقدر از موهامو بدم بیرون که بگم زیباترم
یا لباسام با کفشم ست بشه
انگار هیچ ارزش دیگه ای ندارن
مثلا باتقوا بودن
داشتن علم مفید
اخلاق و ایمان درست
دیگه زندگی بعضیا شده
فقط عکس بگیر بذار اینستا و پروفایل که آی اهل عالم آی دوست و فامیل ببینین من اینطوریم
😕
خلاصه اینطور آدمی بود که می رفت پارک و تفریح های بیرون از خونه با دوستای خراب
شاید شماها بگین خب چطور شما رفتی خواستگاری چنین دختری
سوال خوبیه ولی فعلا جوابشو نمیدم
😊
یکم بگذره تا بگم چیشد ک اینطوری شد
🌷🌼
یادی کنم از شهدای عزیز هشت سال دفاع مقدس و مدافع حرممون
که از زن و بچه و زندگی و جوانی و زیبایی گذشتن و سبقت گرفتن در شهادت
اما من اسیر هوای نفسم شدم
اسیر عکس گرفتن ها و نشون دادن خودم به بقیه
کلا بگم شدم اسیر
خدایا در این شب های عزیز ماه رمضان خصوصا شب های قدر به حق حضرت امیرالمومنین علی ع
ما رو از دست این هوای نفس نجات بده
#ادامه_دارد
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 6⃣ ✅فشارهای روحیم شدت گرفته بود شما فکر کن به یکی علاقه داشته ب
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 7⃣
وقتی دیدم پسره وارد شد
و دیدم مثل اینکه ارتباطی بین این دوتا بوده
به دختره گفتم دیگه با پسرم در ارتباطی واسم ثابت شد
گفت عه شما تهمت زدین و فلان
😒
منم کم کم که می رفتیم جلو این ارتباطش رو براش ثابت می کردم
یکی از زرنگیایی که من کردم این بود که
پسره هرچی فحش میداد از حرفاش اسکرین(عکس) می گرفتم و نگه میداشتم
و همون موقع سریع از آیدیشم عکس می گرفتم که اگر ادعا کرد این فحشای من نیست سریع آیدیشو نشون بدم در همون زمان و همون تاریخ
❌
خلاصه آقا اینو بگم
پسره و دختره جفتشون فک کرده بودن مهدی باقریان رو دارن خاک مال میکنن
و میتونن منو کنار بذارن و بشن پیروز میدان نامردی یا شاید بشه گفت فریب
اما از اونجایی که نمیدونستن مهدی باقریان چه آدم زیرکیه😊خیلی زود رسوا شدن
👌
البته فکر نکنین سختی نکشیدما
اینکه هعی دارم میگم سختی کشیدم و اشک و گریه واسه اینکه فراموش نکنین
بخوای دوران به نفعت عوض بشه بایدسختی بکشی
باید آقاجان تحمل کنی✅
بعضیا پیام میدن همچی ناامید و خسته اصلا یاد نگرفته با نفسش مبارزه کنه
سریع خودشو ول میده و نه صبری نه هیچی
هرچیم میشه میندازه گردن خدا
اما از پشت پرده خبر نداره ک خدا منتظره کمکش کنه به شرطیکه به وظیفش عمل کنه
✅خلاصه از حرفای دختره و پسره عکس می گرفتم
مثلا جاهایی که دختره قاطی می کرد و حرفایی ک بوی واقعیت رو میداد می ریخت بیرون سریع عکس می گرفتم😊
در کنار این جریانات سوال بود ک چطور این دوتا آشنا شدن
اصلا پسره چ نسبتی داره با این دختره
که متاسفانه فهمیدم مادر این دختره وقتی میرفتن روستا
دخترشونو میذاشتن تو شهر و اینم در یک مغازه فک کنم لباس فروشی کار میکنه
مثلا مادره میومده مشهد و دختره و تنها میذاشته جای فامیل و در مغازه و برمیگشه
پسره هم کم کم میاد سمت دختره
😤😤
قابل توجه پدرو مادرایی که دخترو پسرشونو آزاد میذارن
مخالف آزادی نیستما
مخالف آزادی هستم که کنترل نشه
👌
منم الآن پدرم ماشین رو بهم میدن از صبح تا شب شاید ماشین دستم باشه
اما کنترلمم میکنن
اگرم یک وقتی بهم شک کنن خب تعقیب میکنن یا سعی میکنن با رفتارای درست بفهمن موضوع چی بوده
یاکاری دیگه که هیچ اشکالیم نمی بینم در این و چقدر برعکس خوبه ک اینقدر مراقبم هستن و دلسوزن و خداروشکر
✅☝️
البته باید بگم تعقیب کردن نباید به صورتی باشه که فرزند حس بی اعتمادی از طرف پدرومادر کنه چون سبب میشه مخفی کاریاش بیشتر بشه
باید خودتون زمان و مکان رو بسنجین و تصمیم درست بگیرین
اما کلیت قضیه فرزندانتونو در این دوران پر از التهاب گناه و فریب #کنترل کنین
از کنترل آزاد شد دیگه خیلی سخت می تونین برگردونینش
✅
خب این دختره هم که گفتم جوری شده بود ک تقریبا شرمندم مادرشو آدم حساب نمیکرد
😔
خیلی بی ادب بود
چون دوستای خرابی داشت و بدتر از خودش
اما از باباش خوب حساب میبرد
خلاصه این جریانات همینطور می گذشت
و پسره هم پی گیر بود ک دیگه بهش پیام ندی
و منم این شخص رو ببخشین #پشم حساب نمیکردم
😒
البته منظورم تهدیداش و نوع برخوردش بود
رفته رفته تونستم عکس پسره رو گیر بیارم
پسره تو زمان انتخابات طرفدار روحانی بود
دختره هم مثلا شاخ بود واسه خودش و عکس طرفداری روحانی رو گذاشته بود
منم برعکس زمان انتخابات تو ستاد آقای رئیسی بودم😁
و داداش این دختره رو جذب کرده بودم می بردمش ستاد و باهم تبلیغ می کردیم
✅👌
چ شبای باحالی بود
و چه تهمت هایی که به این سید بزرگوار زدن
نمیدونم جنگ میشه
تحریم میشیم
و....
که دقیقا بعد انتخابات که این فرد دوباره شد رئیس جمهورمون هم یک حمله ب مجلس رخ داد هم حمله به حرم مطهر امام خمینی ره
هم چندین حمله به مرزهامون
و هم تحریم ها برگشت و دوباره بدتر از قبل تحریم شدیم
😒
برجامش هم که سرش قسم میخوردن
شد مایه ننگ واسه خودشون و البته عبرتی واسه ما جوونا ک بهتر بفهمیم وقتی امام فرمودن آمریکا شیطان بزرگ است ینی چی
خلاصه دختره می رفت طرف روحانی
من آقای رئیسی
پسره هم با دوستاش اون طرفی
کلا دورانی بود
قضایا گذشت و همچنان در گیر و دار
منم که این دوست داشتن زیادم پرده انداخته بود روی چشم و گوشم و می دیدم این دختره کلا طرز فکر و عقیدش با من فرق داره اما همچنان دلم جاش بود
😏
البته گاهی بخاطر رفتارایی میکرد علاقم زیاد میشد بهش و گاهی بدم میومد ازش
دایی و زن دایی دخترم خیلی منومیخواستن
وخیلی پیگیر بودن مادونفر بهم برسیم
هرچی بادختره صحبت میکردن اصلاانگار ازاین گوش می رفت از گوشش دیگه خارج میشد
و بازهم امان از #دوست_بد و فامیل حسود
بهتون میگم از آخر چرا اینقدر میگم حسود
اصلا حرف دوستاش شده بود حجت براش
و حرف پدرومادر انگار نه انگار
مثل بعضی از ماها
حرف پدرومادرو میذاریم دم کوزه آبشو می خوریم
اما حرف دوست و فامیل جاش بالا سرمونه
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 7⃣ وقتی دیدم پسره وارد شد و دیدم مثل اینکه ارتباطی بین این دوتا
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣
💢معیارت در حرف درست این باشه
که کدومشو خدا راضی تره
البته بگم بی احترامی به پدرومادر حرامه
و تا جاییکه جلوی امر خدارو نگرفتن باید به حرفشون گوش کنی
باز اینم بگم منظورم این نیست که مثلا پدرومادرت میگن برو با فلانی ازدواج کن طرف هم یک آدم غیرمتدین و بداخلاق و بی نماز تو بگی باشه چون شما گفتین
بعد دو روز دیگه دنبال طلاق باشی
شرایط رو بسنج هم با عقلت هم با دینت
👌
مادر دختره خیلی پشیمون بود
می گفت اشتباه من این بود که اینو تنها گذاشتم
و حالا هرچی به دختره می گفت
بیا جواب مثبت بده به مهدی
همچنان گوشش طرف دوستای خرابش بود و فامیل حسود
💢💢
شب ها گاهی نماز شب ک میخوندم توی قنوتم دعا می کردم
خدایا اینو درستش کن
نماز واجب میخوندم براش دعا میکردم
حرم امام رضا ع میرفتم واسش دعا میکردم
اصلا دعاهام دیگه شده بود برای دختره
جلسه هیئت می رفتم دعا میکردم
🍃البته جا داره یک افسوس بخورم اینجا و شاید این افسوس واسه بعضی دیگم باشه
اونم اینکه کاش اونقدری که واسه اون دعا می کردم واسه امام زمان هم دعا می کردم
😔😔
گاهی آدم توی اینطور سختی ها و امتحانات می فهمه چقدر یاد امام زمانشه
بعضی شبا سرم رو میذاشتم توی تاریکی خونه اشک از کنار چشمام جاری میشد
با خدا صحبت می کردم
از یک طرف داشتم درد می کشیدم بخاطر فحش و تهدید و بی اعتنایی ها
از یک طرف التماس به خدا که خودت اگر به #صلاحم هست درست کن
اکثر اوقات یا همیشه به خدا می گفتم
اگر خودت صلاح میدونی درستش کن
خیلی تاکیید داشتم روی این جمله
👇👇
💢اگر به صلاح هست و تو هم راضی هستی درستش کن بهم برسیم💢
دختره احساس منو فهمیده بود
بعد می گفت من اگه بخوام مثل شما باشم با هرپسری ک میاد خواستگاریم باید وابسته شم یک همچین چیزایی می گفت
اصلا دل نبود سنگ بود😒
ارزش کارهامو با جوابای سرسنگین و بی ادبی میداد
مستحق یکی مثل خودش بود
😏
البته فکر نکنین منم از این پسراییم که بگم این نشد دیگه خودکشی و اینطور چرت و پرتا
آره شاید وابستگی بود اونم چون اولین بارم بود تصمیم جدی گرفته بودم با یکی ازدواج کنم
وگرنه دل کندن واسم کاری نداره
چون خدا هست غمی نیست
💪
همین که سعی میکردم تو دعاهام خیر و مصلحتم رو بخوام دلم نرم بود
می گفتم من وظیفم رو انجام میدم
اگر شد ک شد ، نشد هم نشد
البته مادرم توی این دوران به دادم می رسید بهم دلداری میداد
همین جمله رو می گفت و آروم میشدم صداشو می شنیدم
می گفت
شد شد نشد نشد فدای سرت😁
چون ما تلاشمونو کرده بودیم
از جهت محبت ب خانودشون
چون مادرش کمی مریض احوال بود
به مادرم گفته بودم صبح ها باهم برین پارک واسه ورزش و پیاده روی
یک بوستانی هست جای خونمون دورش بسته س
صبح مخصوص خانوماست
مامانم با مادرش میرفتن پارک واسه ورزش ک حال مادرشم بهتر بشه
از طرفیم داداشش فک کنم کلاس چهارم بود
می بردمش هیئت و آوردمش توی گروه سرود مسجد چون خودم آموزش سرود میدادم گفتم اینطوری جذبش کنم
مادرش بشدت خوشش اومده بود ازم
حتی بچشو با پسر برادرش هرجایی نمیفرستاد اما تا نوبت ب من میشد از خداش بود باهام بیاد بیرون
🌹🍃🌸
شکر خدا اعتماد داشت بهم
از طرفیم توی ماه رمضان بود و ما بعضی شبا می رفتیم حرم واسه مناجات و داداش یا مادرشو می بردیم
چون مادرش بچه یتیم بود و توی این خونه های آپارتمانی دلش می گرفت
می بردیمش حالش عوض شه
اما چه کنیم ک تموم این خوبیا در این دختر اثر چندانی نداشت و جوابش همچنان منفی
😶
خلاصه دوران می گذشت
تا اینکه رفتم موضوع پسره رو با پسر داییش در میون گذاشتم ک ایا همچین کسی رو میشناسی به این اسم
کم کم تونستم از طریق پسر داییش اطلاعاتی بدست بیارم
و حتی شماره پسره هم دستم بود
تا اینکه نوبت رسید به داییش
😱😱😱
داییش بنده خدا منو دوسم داشت
و تلاش میکرد بهم برسیم
اونم داشت از دست دختر آبجیش حرص میخورد ک چرا اینطوریه این
😤😤😤😤
دلسوزی خانواده و فامیل رو زده بود کنار بخاطر طرز فکر احمقانه و حسودانه دوستاش و بعضی آدمای فامیلشون
💢راستی یک سوالی ک ذهنتونو شاید درگیر کرده این هست چطور منی ک دنبال یک دختر محجبه بودم شیفته این دختره شدم
قسمت بعدی بهتون میگم
ک پسرا هم باید مراقب باشن👌
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣ 💢معیارت در حرف درست این باشه که کدومشو خدا راضی تره البته بگم
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣
خب یک سوالی که بعضیا می پرسیدن توی سروش این بود که من چطوری شیفته همچین دختری شدم!
😐
توی پرانتز اینو بگم👇
(البته بماند که برخی مهلت نمیدن داستان تموم بشه و زود قضاوت کردن
و یکسری حرفایی ک دوست نداشتم بخونم رو گفتن و اینطوری بخوایم پیش بریم فکر میکنم چند وقت دیگه اگر بخوام داستان تحولم رو بذارم حکم تکفیرم رو بدن و بگن کافر شدم😑
باورکن
آخه یکم مهلت بدن بعضیا داستان تموم بشه اگر آموزنده نبود بیاین از کل داستان نقد کنین)
👌
💢ماجرا از اونجایی شروع شد که من دوست داشتم و دارم همسر آیندم دختر محجبه و باحیا باشه
اهل بگو و بخند با نامحرم نباشه
و.....
منظور این نیست رابطه اجتماعی نداشته باشه
برعکس خیلیم موافق روابط اجتماعی زن و مرد هستم ولی هرچیز در #چهارچوب خودش
چهارچوب من هم حکم شرع هست👌
یک چیزی بگم به همه دخترا
اینو عمیقا و از ته دل میگم
شاید بشه گفت 100درصد پسرا دنبال دخترچادری و #محجبه و باحیا هستن
یعنی اگر پسری گفت نننننه من زن مانتویی و بدحجاب میخوام قطعا بدونین پا گذاشته روی فطرتش
یعنی فطرت همه پسرا میگه دخترمحجبه
✅
شاید بعضیا بگن خب اینم چون بچه مذهبیه داره از قشر خودش طرفداری میکنه ولی اینطور نیست
😊
💢من از دوستام
از کسیکه فک میکردم الآن این سوالو بپرسم شاید مسخره شم
چون پیرایش داره و دوستای سوسولی داره ک نگو
چون دنبال ازدواجش بود
گفتم همسر آیندت میخوای چادری باشه یا مانتویی؟
ینی گفتم الآنه ک بگه مانتویی
یهو برگشت گفت نه بابا چادری میخوام
😁
ینی گفتم دمت گرم شما قیافه این پسره رو ببینی با دوستای دیگش فقط میگی یه 10تا دوست از جنس مخالفش داره
خیلی به خودش میرسه و همچی خیلیم مذهبی نیست
اما چون #فطرتش میگه دخترمحجبه و باحیا
هرچندم شاید دوستاش لات باشن اما پا نذاشته بود روی فطرتش
✅
💢از یک دوست دیگم که شما بهش بگی فلان جا مجلس پارتیه ینی فک میکنم بره چون اونم همچی خیلی در بند دین نیست از اونم پرسیدم گفت چادریییی😊
از دوستای دیگمم ک پرسیدم گفتن چادری
👌
خلاصه خواستم به دخترخانما عرض کنم فکر نکنین با کنار گذاشتن حجابتون خواستنی تر میشین پیش پسرا
اصلا اینطور نیست
🌹🌸
یک چیزی که من به بعضی اعضای خانم کانالمون گفتم این هستش که تا شماها مرد نشین مرد رو بدرستی درک نمی کنین و منم تا زن نشم شماهارو درست درک نمیکنم
و این یک چیز واقعیت هست و شکی نیست
حالا تا شماها پسر نشین و از نیت درون مغز پسرها باخبر نشین متوجه نمیشین که پسرا وجدانا و عقلا دخترای محجبه و چادری رو بیشتر می پسندن
گفتم مگر اینکه پا بذاره روی #فطرت و #عقل سالمش
حتی بین خانوما هم همینطوره
توی یک کتابی میخوندم نوشته بود
حتی خانم هایی هم ک حجاب درستی ندارن از درونشون خانم های محجبه رو ستایش میکنن
باورکنین همینطوره
چرا؟
چون فطرتش اینو میگه
آره در ظاهر شاید نشون بده چندشش میشه و بدش میاد
و حتی شاید مسخره کنن اما از درون اون فرد رو ستایش میکنن
اینو خوب دقت کنین👇
من یک مصاحبه رو نگاه میکردم
مصاحبه گر دوتا عکس خانم یکی باحجاب و چادری یکی دیگه مانتویی و شلوار تنگ جین داشته و موهاشم بیرون این دوتا رو نشون خانم هایی ک حجاب درستی نداشتن میداد
می گفت اگر یکی از این دونفر بخواد همکار مردتون بشه شما کدومو بیشتر پسند می کنین
جالبه اکثرشون میگفتن خانم با حجابه
😁
با اینکه خودشون حجاب درستی نداشتن اما چرا می گفت چادری؟
باز برمیگرده به #فطرتش و #عقل سالمش
لذا خانم های محجبه حجابشونو قوی تر از قبل حفظ کنن چون حتی اکثر پسرای لاتشم دنبال دختر باحجب و حیا هستن
👌
حالا اونی ک میاد و 20 قلم آرایش و بخشی از موهاشو میده بیرون
واقعا بره با خودش خلوت کنه
کدوم ارزشش کم شده
یا چه کمبودی داره که میخواد با اینکار جاشو پر کنه
البته همه هم واسه کمبود اینکارو نمیکنن بخشی واقعا هنوزم حجاب اسلامی رو بلد نیستن و باید بهشون یاد داد
اما بخشی ک میدونن گناه داره و صدها نفر بخاطر اونا شاید به گناه بیفتن این دسته باید واقعا با خودشون تنهایی فکر کنن و بگن کجای کارم کمبود داره ک میخوام با بیرون دادن موهام جاشو پر کنم
یا کجای زندگیم کم دارم ک میخوام با آرایش واسه نامحرم جلب توجه کنم؟
❓
حالا این دختری ک من رفته بودم خواستگاریش همین یک نوع کمبودی داشت ک باعث میشد گاهی چادری باشه و گاهی مانتویی و گاهیی مانتویی و موهاشم بیرون
که البته من موقع هایی دیدمش که چادری بود و البته شاید یکبار اونم از دور و توی شب بود ک با مانتو دیدمش و تاسف فراوانی خوردم
😕
خب متوجه شده بودم که ایشون از سمت پدرش همچی زیاد محبت کسب نکرده بود
و همین باعث شده بود دوستایی رو انتخاب کنه ک بدتر از خودش در حجاب بودن اثرات همین دوستان باعث میشه کم کم حجاب بره کنار
و روابطش با پسرا شروع شه👌
و امان از #دوست_بد
و همچنین امان از #کمبود_محبت دختر از پدرش
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣ خب یک سوالی که بعضیا می پرسیدن توی سروش این بود که من چطوری ش
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 0⃣1⃣
💢متاسفانه دیر فهمیده بودم ایشون گاهی چادر میپوشه گاهی نه
و بازم میگم اینقدری که این دوست داشتن زیاد روی عقلم پرده انداخته بود که هرچند می فهمیدم این به درد زندگی با من نمیخوره اما همچنان هعی می گفتم حالا بعد ازدواج درست میشه
یا تلاشمو میکردم درستش کنم
✅
مثلا می رفتم با چقدر زحمت از کلیپ های برنامه از لاک جیغ تا خدا می گرفتم و چقدر وقت صرف میکردم و کلیپ هارو میفرستادم واسه پسر داییش که چند سال از دختره کوچیکتر بود و می گفتم اینا رو واسش بفرس
بلکه با دیدن دخترایی که چادری شدن اینم به خودش بیاد و دست از کارای اشتباهش برداره
😒
خیلی سختی کشیدم و تلاش میکردم واسه خوب شدنش
یادمه چقدر توی ماه رمضون بال بال میزدم باهامون بیاد بریم مناجات حرم امام رضا ع بلکه این مناجات با خدا تغییری درش ایجاد کنه
😔
مادرش میومد اما دختره نه
اما یکبار ک رفتیم از در خونشون پیام دادم گفتم نیومدین گفت ماشین جا نداشت نیومدم دیگه گفتم ماشین ک جا داشت گفت باشه یک شب دیگه
منم روزشماری تا اینکه یک شب دیگه این باهامون بیاد با مادرم و مادرش بریم مناجات
🍃🌸
تا اینکه شبش رسید و منم خوشحال
مامانم و مادرش و خودش عقب نشستن
منم راننده
داداشش و پسرداییشم جلو کنار من
خلاصه با یک شوقی راهی حرم شدیم
😍
منم خوشحال بلکه مناجات حرم سبب تحولی بشه
شاید بعضیاتون مناجات نیمه شب ماه رمضون توی رواق امام خمینی ره نیومده باشین
خیلییییی مراسم پر شور و عشقی هست
خودم یادمه اولین سفر کربلام رو بعد تحولم از وسط همین مناجات گرفتم
یادمه از توی مراسمات مذهبی می گفتن
هرکی میره کرببلا از حرم رضا میره
😔
و این جمله واسم اتفاق افتاد و منم همون شب رزق کربلامو گرفتم و بعد مدت کمی ک از مراسم گذشت خانوادگی راهی سرزمین عشق و دلدادگی حرم آقاجون امام حسین ع شدیم
خلاصه من گفتم میاد امشب سبب تحولی میشه براش
حالا فرداشم حدود 350صفحه امتحان داشتم حدود 100و خورده ای فک کنم خونده بودم
😑
اما خلاصه رفتیم
وقتی وارد صحن شدیم اومدم ب مامانم گفتم فلان ساعت فلان جای رواق قرار میذاریم بعد مراسم که برگردیم
وقتی اومدم با مامانم صحبت قرارو کردم دختره هم وایستاد و زیر چشمی چن بار نگام کرد
حالا جالبیش میدونی چی بود؟
این بود که دختره فک کرده قراره بیاد حرم ک ما دونفر واسه آینده صحبت کنیم
منم ک نمیدونستم دختره واسه این اومده
😶
خلاصه میریم حرم و برمیگردیم وقتی در خونشون پیادشون کردم و رفتم خونه بعد حدود ی نیم ساعتی پیام داد وتشکر کرد
منم شروع کردم به خوندن امتحان
چشما خسته
و خواب می چسبید😋
ولی چه کنیم باید میخوندم
خلاصه میخونم و خوابم میبره😬
صبح بیدار شدم و امتحان و حدود100صفحه یا بیشتر کمتر دقیق یادم نیست ولی فک کنم بیش از 100صفحه مونده بود
دیگه همینطور میخوندم
پشت چراغ قرمزا سریع کتاب رو برمیداشتم و از وقت استفاده میکردم میخوندم😁
حتما میگین چقدر درس خون😂
خدا کنه واقعا در طول زندگی اینقدر ، قدر ثانیه های عمرمون رو بدونیم حتی پشت چراغ قرمز واسه 30ثانیه
رفتیم امتحانو دادیم و خداروشکر قبول شدیم😌😌
حالا بعدا فهمیدم دختره اومده حرم ک حرفای آینده روبزنیم
منم ک نمیدونستم بهش گفتم کاش می گفتین و خلاصه اون شب دیگه تکرار نشد
و محبت های من به مادر و برادرش همچنان ادامه داشت
منم به مامانم گفتم حتی اگر ازدواجمون درست نشد شما رابطتونو با مادرش قطع نکنین بازم برین واسه ورزش
چون بنده خدا حالش خوب نیست
بعدا فهمیدم به مرور به به دخترخانم میره پارک یا مناطق تفریحی چادرو میبوسه میذاره کنار و گاهی موهاشم بیرون😒
منم که دوس دارم همسرم همه جا چادری باشه
اصلا چادرو دوست دارم🍃🌹🌹🌹🍃
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 0⃣1⃣ 💢متاسفانه دیر فهمیده بودم ایشون گاهی چادر میپوشه گاهی نه
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 1⃣1⃣
رفته رفته می رفتیم جلو و در قبال این همه دلسوزی هایی ک برای دختره میکردم
مثلا همون کلیپ های از لاک جیغ تاخدا رو ک واسش گرفته بودم
چقدر وقت صرف کردم تا بلکه تحولی براش ایجاد بشه
✅
اما وقتی پسر داییش میره کلیپ ها رو براش بریزه تو گوشیش یک حرفی میزنه بهش و نمی پذیره کلیپارو
😒
اصلا انگار دل نداشت سنگ بود
هرچی بهش محبت بکن
هرچی به داداش و مادرش محبت کن
بلکه تغییر ایجاد بشه
اما وقتی دوست خراب و فامیل حسود دورش باشه و شاید مهر یک پسر نامحرم در قلبش باعث میشد اینطوری جواب بده
❌💢
آها راستی
دوستاش بهش گفته بودن اگر با این پسره یعنی من ازدواج کنی دیگه با ما نمیای بیرون
☹️
این دختره هم وابسته دوستاش
و از طرفیم طرز فکر بچگانه
اومده بود تموم خوبیا رو بوسیده بود گذاشته بود کنار
و فقط خطش شده بود چرت و پرتای دوستاش
😏
دوستاش شده بودن امامش
اشک مادرشو درآورده بود
صدای باباشو درآورده بود
ک نکنه ب من جواب مثبت بده دوستاش ناراحت شن
یا شایدم مهر یک پسری در قلبش باشه
👌
چون دوستاش ک آدمای درستی نبودن
افتضاح بودن
شایدم وقتی میرفتی جای دوستاش
من میشدم جک جمعشون
و از من می گفتن و مسخره میکردن
☺️
ولی مهم نبود
✅
بازم خوبیامو در حقش داشتم
تا اینکه کم کم بهش داشت شک هام بیشتر میشد ک با پسر درارتباطه
کلا مونده بودم این چطوری اینقدر آزاد بود
با دوستاش بره ساندویچی
بره پارک ملت
و....
حالا دوست خوب و سالم باشه و تفریح سالم باشه من خودم راضیم
ولی با دوستای داغون و افتضاحش اینقدر آزاد گذاشته بودنش نتیجش هم این بود
🌸🍃
یک مدتی می گذشت می دیدم باهام خوب میشه و مهربون
باز یک مدت دوباره اخم و بلاک
نمیدونم چطوری میشد ک میرفت روستای مادرش برمیگشت یا همونجا ک بود اخلاقش با من تند میشد
نگو ی عده از فامیلای حسود
و دخترایی ک شاید خواستگار آدم حسابی نداشتن به این حسودی میکردن و زیرپاشو خالی میکردن ک جواب مثبت ندیا
ک بیچاره میشی
🔥
تا اینکه از یک نفری بهم خبر رسید ک مهدی این با پسر در ارتباطه این بدرد تو نمیخوره
و پسره بهش گفته میام مشهد دهن مهدی باقری رو سرویس میکنم
میام دعوا و فلان
منم گفتم باشه بیاد😊
نمیدونم راست بود خبرش یا نه
ولی واسم مشخص شد این با پسر ارتباط بوده و هست
مدتی گذشت دیدم عجب
دختر خانم موردنظر ما کانالی داره و موسیقی میذاره
گفتم بیا درستش کن
من کانال از گناه تا توبه رو هدایت کنم
این بیاد موسیقی حرام پخش کنه
😑
کلا سازش فرق داشت
ولی بازم میگم و صدبار میگم غفلت از دوست داشتن زیاد ک پرده انداخته بود روی چشم و گوشم
میدیدم اینطوریه ولی بازم دوست داشتم ازدواج کنیم
💑❌❌
@azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 1⃣1⃣ رفته رفته می رفتیم جلو و در قبال این همه دلسوزی هایی ک برا
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه2⃣1⃣
هرچقدر می رفتیم جلو می دیدم واقعا خیلی اختلاف داریم
اصلا اون تو یک فازه
من فازه دیگه
خلاصه تموم این سختیا رو تحمل میکردم
و واسش خیلی دعا میکردم
و فحش و کنایه و تهدید به خوردم میدادن
تا اینکه برای بار دومم ک خواستگاری کرده بودیم بازم گفت جوابم منفیه
😒😒
یک مدتی بیخیال بودم
اما دلم پر بود از اون پسره ک از طرف دختره مامور شده بود منو دورم کنه
ن اینکه بخوام برم دعوا ک چاقو کاری😁
ولی دلم میخواست از راه قانون حالشو جا بیارم
خلاصه پیگیرش شدم
گفتم حالا ک جواب مثبت نمیدی
منم پیگیر این پسرک میشم تا ببینم چکاره س ک واسه تو تصمیم میگیره
اینو به خودم می گفتم☝️
انگار پدرومادرش مردن ک این بخواد واسه ایشون تصمیم بگیره
😒
مثل بعضی دخترا ک حرف دوست پسرشون یا حرف غریبه میشه واسشون بالا چشمی
اما حرف پدرومادر زیر پا و له میکنن
😔
این دخترم پسره رو فرستاده بود و بهش خط میداد چکار بکنه
اونقدی ک حرف دوتا بیخشین آدم عوضی واسش ارزش داشت حرف پدرومادر زحمتکش دلسوزش نداشت
❌
خلاصه گفتم دهن این پسره رو از راه قانون چنان سرویس کنم تا دیگه از این غلط بازیا درنیاره مانع ازدواج بشه یا بخواد واسه من رئیس بازی دربیاره
❌
کلا بچه ها به وقتش ک شد
اگر لازم بود از راه قانون شکایت کنین تا طرف دستش بیاد مملکت قانون داره
یک خاطره تلخ ولی اعتماد به نفس بخش بهتون بگم
یکی از اعضای کانال ک دختر خانمی بود
و متاسفانه خام دوستی هایی شده بود
با اونیکه دوست بود یارو واسه خودش پست و جایگاهی داشت
خلاصه دختره رو میبره خونه و بزور بهش حمله میکنه و بماند که چی میشه اما دختره بودنشو ازدست نمیده
به دختره گفتم ازش شکایت کن
تا بفهمه هرچقدرم پست و جایگاهی داره جلوی قانون نمیتونه غلطی بکنه
دختره هم میره پزشک قانونی و نامه میگیره
و میخواد شروع کنه به شکایت ابتدا میره جای بالا دست این یارو
بالادستشم میگه بیخیال شو وگرنه واست بد تموم میشه و دختره رو تهدید میکنه منم از اینور دختره رو تشویق به شکایت کردم تا اینکه میره شکایت و رئیس اون یارو رو جاشو عوض میکنن و منتقلش میکنن ی جای دیگه
اونم ک بهش حمله کرده بود البته قبلش با رابطه دوستی فک کنم افتاد بازداشتگاه
البته بازم باید شکایتاشو پیگیری میکرد ک در اینصورت طرف کلا از کار دولتی اخراج میشد و بهش گفتم چنانچه بتونی کاری کنی ک این اخراج بشه یا هرکاری ک این بفهمه از این غلطا نباید بخاطر پست و مقامش بکنه و انجام ندی
بعدش با هر دختر و زن دیگه ای کاری کنه پای تو هم گناهش نوشته میشه
❌
خلاصه جیگرم حال اومد از شجاعت یک دختر
ک یک تنه جلوی چن تا گردن کلفت ایستاد
نمیگم شغلشون چی بود ک قشر خاصی زیر سوال نره فقط همینقدر بگم قدرت هایی دستشون بود ولی دختره یک تنه رفت جلو و عقب نکشید تا دهن همشونو به خاک بماله
دمش گرم👏👏
واسه سلامتی و عاقبت بخیرش و بقیه یک صلوات بفرستین😊
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه2⃣1⃣ هرچقدر می رفتیم جلو می دیدم واقعا خیلی اختلاف داریم اصلا او
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه3⃣1⃣
بعد مدتی که از دومین جواب منفی دختره میگذشت گفتم اینقدر فحش خوردم و تهمت زدن تا بلکه این دختره جواب مثبت بده و جذب بشه سمت دین
ولی مثل اینکه قرار بود نشه
تا اینکه مدتی که از دومین جواب منفیش گذشت گفتم حالا کارمو با اون پسر خوشگل ک خودشو گنده میدونست و واسه دختر مردم خط ونشون می کشید شروع میکنم
🍃🌸
بچه ها دلم نمیاد اینجا اینو نگم
واقعا دوست دارم اشک بریزم از اینکه خدا اینقدر جریان رو به نفعم تموم کرد
درسته فحش و تهمت هایی بهم زده شد
مسخره شدم
شاید جک دوستای خرابش شدم
اما چون صبوری کردم واسه خدا
و دنبال وظیفم بودم
خدا هم دوران غم و سرشکستگی رو به نفعم تغییر داد و شد دوران نشاط من و دوران غم اون ها
منظورم این نیست من راضیم فلانی توی غم باشه غصه بخوره
منظورم اینه کسیکه مخالفت با خوبیات میکنه و خوبیاتو به چشم ندید میگیره
یکروزی میرسه ک حسابی غصه میخوره و میشه دوران غمش✅
جریان منم همینطور شد
بعد مدت ها اشک و گریه
مدت ها دعا و مناجات
مدت ها دعا توی نمازشب و....
حالا شاید روزگار به نفع من تغییر کرد
و افسار روزگار در دستم بود
❌
یک روز ک دختره مدرسه بود
به داداشش پیام دادم و گفتم عکس فلانی رو بفرست
اونم فکر میکنم گفت براچی گفتم میخوام ببینمش
تا عکسو دیدم سریع ذخیره کردمش😊
بعد پسره عکسو پاک کرد ولی داشتمش😁
خلاصه بعد حدود نیم ساعت یا یکساعت ک دختره از مدرسه میاد داداشش میگه ک من عکسو خواستم
دخترم هول میکنه ک چیشده ک من دنبال عکس اونم
ینی میخوام چکار کنم😒
تا مدتی که بهم بی محلی کرد
منو تو حال خودم رها کرده بود و مسخره شدم
و فحش شنیدم
حالا هم حقش بود تاوان ظلم کردن هاشو بده
جواب ندید گرفتن اون همه خوبی اون همه دلسوزی رو بده
روزگار همینه✅
روزی با توست و روزی علیه تو
💢
بهم پیام میده ک عکسو واسه چی میخواین
منم دیدم به به چقدر حساسن ایشون
گفتم مهدی برگ برنده رو گرفتی
همین که اینقدر هول کرده ینی کاسه ای زیر نیم کاسه س
حالا دوران هول کردن این بودو پسره
به دختره گفتم من دیگه باشما کاری ندارم و از این به بعد فقط با پدرت و مادرت کار دارم
اونم مثلا خواست ادعا کنه کاری نکرده گفت باشه هرکاری میخواین بکنین منم گفتم باشه😁
فک کرده بود میتونه با شجاع بازی
ادا دربیاره ک پشت پرده کاری نکرده
و فکر کرده میتونه چهره واقعیشو همچنان از پدرش مخفی نگه داره
❌🔥
بعد اینکه فهمید من عکس پسره رو گرفتم
از طرفی اسمشو بلدم و میدونم کجاس
دیگه داشت دیوونه میشد
روزگاری ک داشت با اون می چرخید
حالا با من می چرخید
البته از اولم روزگار با من بود😉
دیگه دختره شروع کرد به #عذرخواهی
ک ببخشین و اشتباه کردم
این همه مدت این همه فحش شنیدم و تهمت نگفت اشتباه کردم حالا ک گوی میدان دست من بود ببخشیداش شروع شد
البته اینم بگم خوب بلد بود آدمو دور بزنه
شاید بگین خب عذرخواهی کرده ببخشش دیگه ولی شما نمیدونین چ آدمی بود
آدمی ک فکر میکرد زرنگه خیلی زرنگ
ولی نمیدونست مهدی باقریان داره با خدا معامله میکنه
و این داره با یک پسره لات معامله میکنه
لذا پشتشم به همین لات بازیا و تهدیدا گرم بود
و خیلی خوب جواب زرنگ بازیاشو دادم😊
پیگیری کردم در مورد محل کار پسره
ک کجا کار میکنه
البته از طریقی ک خودشم خبر نداشت
و محل کار پسره رو گیر آوردم و به بابام گفتم
بابا و مامانم میخواستن برن روستای مادریم و شهر این پسره نزدیک روستا بود
خلاصه پدرم میره و با پسره قرار میذاره
😬
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه3⃣1⃣ بعد مدتی که از دومین جواب منفی دختره میگذشت گفتم اینقدر فح
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه4⃣1⃣
مادر دختره علاوه بر اینکه منو دوستم داشت بهم اعتمادم داشت
ولی مثل اینکه پشت پرده داشت آبروم میرفت و زیر سر مادرش رو میخوند
یا شاید با دروغ یا هم چرب کردن موضوعاتی ک بینمون درست میشد
یعنی قضیه ی کوچیکی درست میشد اینو با آب و تاب تعریف میکرد ک دیگه انگار چیشده😒
یک شب رفته بودم جلسه
یهو دیدم از خونشون تماس میگیرن
منم از جلسه رفتم بیرون و مادرش بود
شبم بود و خلاصه حدود فک کنم 20دقیقه ای صحبت کردم
💢💢
به خودم گفتم دیگه باید حرفمو بزنم
بسه اینقدر سکوت
نگو دخترخانم رفته مادرشو ک اونقدر دوسم داشت پر کرده بود
و بنده خدا چیزایی که باید میدونست رو نمیدونست و باعث شده بود فکرایی بکنه در موردم
😕
شروع کرد به صحبت کردن ک آقا مهدی رابطه بین ما تموم شد دیگه شما باز چکار داری با این
منم گفتم حاج خانم شما یکسری چیزا رو باید بدونین
مثل اینکه یک حرفایی پشت من به شما زدن
و باعث شده اینطوری نگاهتون بهم عوض بشه
منم گفتم کاری ندارم با ایشون فقط با اون پسره کار دارم
خلاصه به مادرش می گفتم از کارایی ک در حق دخترش کردم
اونم هعی شرمنده میشد
می گفتم من بند دختر شما نیستم ک کس دیگه ای نباشه
اگرم پاش موندم خواستم خوشبختش کنم
واسه حال شما ک خوب نبود به مادرم گفتم باهاتون برن پارک ک حالتون بهتر شه و ......
البته شاید یکسری از حرفا رو اینجا☝️ اضافه یا کم کرده باشم چون مدتی میگذره یادم نیست خیلی
🍃خلاصه هعی می گفتم مادرشم ک بنده خدا از وقایع خبر نداشت هعی شرمنده میشد
هعی می گفت آقا مهدی باورکن من اصلا خبر نداشتم
گفتم چیا شنیدم و چه اتفاقاتی افتاده
خلاصه دخترشونم داشت گوش میکرد به حرفام
مثل اینکه پاگوش وایستاده بود😏
(یادتونه گفته بودم وقتی بهش گفتم با بابات کار دارم گفته بود برین هرکاری میخوای بکنین
منم ک میدونستم این کاسه ای زیر نیم کاسه ش هست ک به موقش میترسه)
🌾خلاصه مادرش می گفت حتی پدرشم دیگه باهاش قهر کرده
منم گفتم با باباش میخوام به موقش صحبت کنم
بعد شنیدم دختره می گفت بهش بگو به بابا #نگه
😁
فکر کرده بود صداشو نمی شنیدم
مادرش گفت هرکاری دارین الآن بیاین خونمون صحبت کنیم
باباش خونه نبود سرکار بود
ینی صبح ک باباش میرفت سرکار
ساعتای 1یا 2 بامداد میومد
خلاصه گفتم ن میخوام با باباش صحبت کنم
و ترس وجود دختره رو گرفته بود
دوران شجاع بازی و بپر بالا و پایینش تموم شده بود
دوران شادی بخاطر ظلم کردنش تموم شده بود حالا باید جواب اون همه بدی رو میدید
👌
خلاصه مادرش صحبتا رو کردن و تموم شد
و منم ک پیگیر پسره بودم که پدرم میرن شهرشون
و باهاش قرار میذارن
وقتی پسره میخواد بیاد چندتا از دوستاشم میاره
ک اگر دعوایی بود کم نیاره بچه #ترسوو😁
ولی بابام واسه دعوا نرفته بودن
رفتن اونجا و با پسره یکمی صحبت کردن
و گفتن بیین اومدی مهدی رو تهدید کردی بیا فلان پارک تا بهت نشون بدم
فکر نکن مهدی بی کس و کاره
اون عموشو بیاره ده تای شمارو حریفه و خودمم طوری نیستم پسرمو تنها بذارم💪
خلاصه با پسره صحبت میکنه و پسره هم اعتراف میکنه اشتباه کردم و ببخشین
بابامم میگن باید از خود مهدی معذرت خواهی کنی چون میخواد از طریق قانون ازت شکایت کنه و حرفاییم که بهش زدی رو داره👌
برو از مهدی عذرخواهی کن
(توی پرانتز بگم واسه خدا صبر کن
تحمل کن و رنج بکش تا حتی پسر لاتشم جلوت عذرخواهی کنه👌☺️)
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه4⃣1⃣ مادر دختره علاوه بر اینکه منو دوستم داشت بهم اعتمادم داشت و
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه5⃣1⃣
میدونین یکی از مشکلات چی بود ؟
یکی از مشکلاتی که از اول برام ساخته شد این بود ک مثلا مادرش از طرف دختره یا خود دختره نگفتن آقا من کلا با شما نمیخوام ازدواج کنم❌
مثلا دفعه اول مادرش گفته بود البته طوری که من از مامانم شنیدم که دختره گفته اینا واسه حجاب سخت میگیرن لذا باهم نمی سازیم
😒
خب منم به مامانم گفتم
یک مدت میذاریم بگذره
تا هم با عقاید ما آشناتر بشه
هم بفهمه ک آدمای سختگیری نیستیم
اگ از روز اول می گفت من کلا نمیخوام ازدواج کنم
یا کلا نمیخوام با شما ازدواج کنم خیلی راحت تر بودم
تا اینکه هعی بیاد بهونه درست کنه واسه نه گفتن و منم به خیال اینکه شاید وقتی فهمید ما برعکس خانواده شادی هستیم در کنار مذهبی بودن جذب بشه😊
خب اینطوری واقعا انسان سردرگم میشه
از طرفی بیا تلاش کن ک خودتو بهش ثابت کنی ک سخت گیر نیستی
از طرفی روز وشب دعا کن که خدایا کمک کن درست بشه
از اون طرف بعد یک مدت یکی پیدا شه ک فحش و تهمت تقدیمت کنه😏
از جهتی هم شوق داری ک مثلا تا یک ماه دیگه راضی میشه
بعد یک ماه ک جواب میگیری
نه من جوابم منفیه😒
باز بهونه بعدی این بود اینا موسیقی گوش نمیدن ولی من گوش میدم
باز دنبال این باش ک خودت رو ثابت کنی
ک هرچند اهل موسیقی های حرام نیستم اما سعی میکنم مراسم عروسیم شاد باشه
مثل اجرای برنامه های طنز یا کارای دیگه ک هم حلال باشه و گناه نباشه هم بهترین مجلس باشه
✅
باورکنین واسه مراسم خواهرم سعی کردیم یک دونه موسیقی هم بلند نشه
ولی مجلس شادی داشتیم
طوریکه بعضی از کسانیکه توی مجالس رقص و موسیقی شرکت کرده بودن گفته بودن تا حالا همچی مجلس شادی شرکت نکرده بودیم😁
بله آقا
کار به خط آخر نرسیده ک حتما بخوای با کار حرام مردم رو شاد کنی😊
خلاصه مدت ها می گذشت و من و داداشش و پسر داییش می رفتیم گاهی تفریح و گردش و استخر و حرم و هیئت
ک ببینه مهدی باقریان اگر حرم و هیئت میره
در کنارش استخر و تفریحات دیگم میره
🌸🍃
خب گاهی ازم خوشش میومد
ولی انگار این دلش یک جایی بند بود حالا یا به اجبار یا بخاطر علاقه و وابستگی
دقیق نمیدونم
که باعث میشد راضی نشه به من
در حالیکه قشنگ ثابت کرد ک عقلم میگه بهتر از شمارو پیدا نمیکنم
ولی قضیه پشت پرده چی بود؟!!!
که آخرای داستان شاید بشه به جوابش رسید😊
توی اون مدت خیلی به داداشش رسیدم
واسه تولدش رفتم کادویی خریدم ک علاقه داشت
و چیزای دیگه
اما بعد چند روز که با دختره بحثم شده بود
دادششم باز شروع کرد به بد تا کردن
که بیاین کادوتونو ببرین
خلاصه خیلی سختی کشیدم
یک چیزی شما میخونین ولی اون روزا من بودم و خدای خودم
و شاید گاهی اونم کم با بعضی دوستام صحبت میکردم
صحبتم میکردم طرف مقابل ک درکم نمیکرد
فوقش یکم افسوس میخورد ولی بازم من بودم و خدا
البته دوستانی که نمیشناختنش که غیبت نشه
وقتی ک شروع کردم ب پیگیری و دنبال کردن اون پسره
از خدا خواستم کمکم کنه
چون قضیه حساس بود باید طوری میرفتی جلو ک ازت سوتی گرفته نشه
و از طرفی باید برنده این بازی میشدی
💪
منم سعی می کردم بجای اینکه از کوره در برم و بهش فحش بدم
هعی صبر کنم
ادب رو رعایت کنم
و همین صبر خیلی کمکم کرد ک باعث شد حتی یک سوتی نگیره ازم
یعنی اگه دختره یا پسره توی این 5یا6ماه یک سوتی ازم میگرفتن دیگه هیچی
با اون مخالفتی ک باهام داشتن خدا میدونست آبروم کجا بود الآن😁
ولی واسه خدا رفتم جلو
هرچند جاهایی اشتباه کردم و قبول دارم ولی باید برنده این بازی میشدم ک شدم
✌️
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه5⃣1⃣ میدونین یکی از مشکلات چی بود ؟ یکی از مشکلاتی که از اول بر
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه6⃣1⃣
🍃خلاصه اینطور بهونه هایی آورده بود
منم سعی میکردم خودمو بهش ثابت کنم
در این بین یکی از دوستام ک مذهبی بود و بچه باحالی بود ازدواج کرده بود و خونه شیکی داشت
بهم گفت مهدی یک قرار با مادرش بذار بیاین خونه ما
که هم ببینه ماها خشک نیستیم ینی به زندگیمونم می رسیم
و هم همسرم باهاش صحبت کنه😊
💢خلاصه بهش گفتم میاین صحبت کنیم
گفت اگه برای بار آخر باشه آره
که دیگه بعدش هیچی نباشه
منم گفتم حالا شمابیاین و بهش گفتم مادرتونم بیان خونه دوستم میخوایم بریم
از دانشگاه با ماشین برگشتم و رفتم دنبالشون و سوارشون کردم ک بریم
بین راه گفتم برم یک شیرموزی آبمیوه ای بگیرم
مادرش گفت من نهار خوردم نمیخوام
دخترم با بی اعتنایی ک نمیخوام😒
خلاصه راه افتادیم و رفتیم
تو کوچه های با خانه های آپارتمانی گشتیم تا خونشو پیدا کردیم
🌸🍃
وقتی رسیدیم و رفتیم داخل خونش خب خونه جدید وشیکی بود
چون تازه داماد بود
و خانمش هم برون گرا بود😁و ارتباط اجتماعی قویی داشت
خلاصه بعد احوالپرسی نشستیم و چایی آوردن☺️
منم خوشحال ک دیگه الآن همسر دوستم با این حس و حال خوبش این دختره رو جذب میکنه
دوستم و همسرش زندگی عاشقانه و محبت آمیزی داشتن
و هم دیگه رو با احترام صدا میکردن🙂
آها راستی مادر همسر دوستمم بود
ک توی آموزش و پرورش کار میکردن
خلاصه جمعشون جمع بود
بلکه بشه کاری کرد
دوستم نشست روی مبل کناری من و دیگه شروع کرد تیکه انداختن😂
گفت مهدی چرا پیشونیت عرق کرده😐
خب اینطور مواقع گاهی بخاطر خجالت آدم سرخ میشه و پیشونیش عرق میکنه
اینم ک میخواست در شوخی و صحبت رو باز کنه
اینطوری شروع کرد😑
منم مظلوم😶
همسرش با #محبت صداش کرد و رفت چایی رو بیاره
چایی رو که دور داد و نشست باز شروع کرد
این بار زده بود روی خط تعریف
به مادر دختره می گفت حاج خانم
دانشگاهی ک آقامهدی میره معمولا بچه های خوب رو قبول میکنن
دانشگامونم انصافا جای هرکسی نبود
ن اینکه بگم من واقعا خوبم
ولی طبق شرایط و ضوابطش خیلی سخت کسی پذیرفته میشد
😊
از یک طرف دوستم از دانشگاه و خودم تعریف میکرد
از طرفی خانمشم وارد شد و تعریف میکرد
و مادر خانمشم شروع کرد
😅
خلاصه آقا تعریفاتی از خودم و دانشگاه کردن
آها راستی دوستم وقتی چایی و شکلات رو دور میداد
دختره نه چایی برداشت ن شکلات
زده بود رو خط لجبازی
😏
منم جلوی دوستم داشتم شرمنده میشدم
خلاصه خانمش با دختره کم کم گرم تر گرفت و من به دوستم اشاره ای کردم ک برن توی اتاق و باهم راحت تر حرفاشونو بزنن
با اشاره دوستم به خانمش
بلند شدن و رفتن توی اتاق
☺️
اونجا حسابی با دختره حرف زد
ک آره فکر نکن این قشر اینطور هستن ک آدمای خشکی باشن و اهل نشاط نباشن
و از عروسیش به دختره میگه و....
حدود شاید یکساعتی با دختره حرف میزنه به همراه مادرش و مادر دختره
😬
نزدیکای غروب بود
ک دوستم به خانمش با یک #محبت زیبایی گفت نمازتو نخوندی بیا نمازتو بخون
مثل اینکه نماز عصرشو نخونده بود
خلاصه من و دوستم برای نماز مغرب رفتیم مسجد
اونجا پدرخانم دوستمو هم دیدم
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه6⃣1⃣ 🍃خلاصه اینطور بهونه هایی آورده بود منم سعی میکردم خودمو بهش
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه7⃣1⃣
💢اون شب من و دوستم رفته بودیم مسجد واسه نماز مغرب و عشاء
من زودتر از دوستم برگشتم
گفتم بلکه خانم دوستم بتونه روش کار کنه و کاری بشه با روحیه رفتم داخل خونه
و دختره و مادرش داخل خونه بودن
تا اینکه بعد دقایقی دوستمم رسید و نشستیم
💠بعدش قرار شد من و دختره بریم و باهم صحبتامونو بکنیم
موقع شروع صحبت کردنمون شد ک دوستم اومد با یک احترام خاصی دوتا لیوان آب هویج ک خانمش درست کرده بود رو برامون آورد
🍃🌸
به دختره تعارف کردم بازم نخورد
دیگه اینجا نمیدونم چرا نخورد اگرم برفرض روزه بوده اذان گفته بودن😒
خلاصه من لیوان آب هویجمو خوردم و کمی صحبت کردیم
و دختره میخواست فقط یک حرفی بزنه من ازش کنده شم😏
انگار تک دخترعالم هستی بود☹️
گفت من الآن چن وقته نماز نمیخونم
اصلا از خدا خوشم نمیاد
البته اون چن وقت نماز نخوندش خب دیگه خانما میدونن جریانی داره😊
ولی اومده بود گنده کرده بود ک بگه من نماز نمیخونم
البته من اینطور برداشت کردم شایدم واقعا نماز نمیخونده چن روزی
منم گفتم از همچین خدایی آدم باید خوشش نیاد؟
این جمله👇رو که گفتم صورتش یک جوری شد
گفتم:اینقدر توی خلوتامون گناه کردیم یکبار آبرومونو نبرد
از همچین خدایی نباید خوشمون بیاد؟
خلاصه حدود شاید یک ربع صحبت کردیم
اما اول و آخر کلام جوابش نه بود😬
رفتیم سمت خانواده ها و قرار شد بریم
موقع رفتن داداشش ک کلاس چهارم بود
به مادرش تماس گرفت و گفت کجایین
مامانش یک چیزی گفت ک جواب دروغی بود یهو گفتم بیا چقدر راحت دروغ میگن
اینم از دخترش که اینقدر این مدت ب من دروغ گفت
مادر به همین راحتی دروغ بگه از بچه چه انتظاری میره؟!🙁
💠وقتی داشتم با ماشین می رسوندمشون خونه احساس کردم دختره از صندلی عقب داره به آینه جلو به صورت من نگاه میکنه
منم صحنه رو احساسی کردم و کمی اشک کنار چشمم جمع شد😌
رسوندمشون به خونشوت و حرکت کردم و رفتم خونمون فکر میکنم ساعتای 8ونیم یا 9بود
بعد دقایقی دیدم دختره پیام داده
دقیق متنش یادم نیست ولی فکر میکنم با این مضمون بود ک من دلم نمیاد دل کسی ازم شکسته بشه و الآنم سرم درد میکنه منو ببخشین
و خلاصه عذرخواهی کرد
اون شب گذشت و از هر راهی میزدم بلکه بشه بهم برسیم
دوستم بهم گفت
مهدی خانمم میگه این خیلی به تو نمیاد
ولی اگرم کاری ازم برمیاد واست انجام میدم
😊
دوستم واقعا پسر خوب و باحالی بود
هم طلبه بود هم دانشجو
ولی دیگه از دانشگامون رفته بود
و توی جایی استخدام شد که در مورد ادیان ومذاهب تحقیق میکرد
🌹🌸
فکر میکنم بعد از این جریانا بود که قضیه شکایت از اون پسره رو آوردم جلو
جریانشو قبلا بهتون گفتم
بابام رفتن جای پسره و گفتن خودت از مهدی عذرخواهی کن وگرنه میخواد از راه قانون ازت شکایت کنه
👌
شبی ک بابام باهام تماس گرفتن و گفتن که چی به پسره گفتن من جای کتابخونه مرکزی آستان قدس امام رضا ع بود
مدتی با بابام صحبت کردم که همون شب پسره بهم پیام داد
که آقا مهدی ازتون عذرمیخوام و ببخشین و قصدم این چیزا نبود
😏
منم سرسنگین گفتم باشما کاری ندارم فقط با قانون کار دارم و ازت شکایت میکنم
اونم عذرخواهی کرد و گفت بازم هر طور خودتون صلاح میدونین
اصلا ادبش منو کشته بود😂😂
نه تا چن وقت پیش ک منو آباد کرده بود
و به اسلام و دین بد و بیراه گفت ن الآن
ای بگردم این خدارو ک وقتی براش صبر کنی
لاتشو اینطور متواضع میکنه در برابر حق
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه7⃣1⃣ 💢اون شب من و دوستم رفته بودیم مسجد واسه نماز مغرب و عشاء من
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣1⃣
💢 در کنار درگیری هایی که با دختره و پسره داشتم
دیگه به ماه محرم و صفر کشیده شده بود
و رابطمون داشت بهتر و بهتر میشد
از جهتی مهربونیا و بخشش ها و گذشت کردنمو دیده بود
✅
و مهر من روز به روز بیشتر به دلش میفتاد و احساس میکردم اونم بهم علاقه داره
خلاصه ماه محرم رسید و توی جلسات هیئت شرکت می کردم
و دعا می کردم ک درست بشه
یک جلسه ای بود که روحانیه اون جلسه علاوه بر سخنرانی زیبایی که داشت واقعا مداحی میکرد چه مداحیی
و چه صدای خوشی داشت
یک جوونایی جذب جلسشون شده بودن که به تیپ و قیافشون نمیخورد اهل هیئت باشن
جلسشونم حدود شاید هزار نفر یا بیشتر مخاطب داشت و خلاصه واقعا پر بار بود
من و داداشش اونجا شرکت کردیم و خیلی دوست داشتم اونم بیاد ک توی این جلسه دلش زیرو رو بشه
چون روحانیشون در مورد معرفت النفس صحبت میکرد
اسم روحانیه هم شیخ مهدی یادگاری بود شاید بعضیا بشناسن توی گوگل هم بزنین عکسشون میاد
خلاصه نشد که بیاد فکر میکنم فصل امتحاناتش بود
😕
محرم تموم شد و رسیدیم به ماه صفر و زمزمه های اربعین شروع شد
خونه پدربزرگم دهه اول ماه صفر هر سال ده شب جلسه داریم
و معمولا اون هیئتی هایی که میخواستن اربعین برن کربلا روزای پنجم یا ششم میومدن واسه خداحافظی😔
منم که اینارو میدیدم میان توی جلسه و خداحافظی میکنن و راهیه کربلا میشن می گفتم کاش منم میرفتم
💢هرساله دانشگامون واسه اربعین ثبت نام میکنه و حدود فک میکنم 40تا از دانشجوهارو میبره
روز قرعه کشی فرا رسید و قرار بود بعد نماز ظهر و عصر قرعه کشی کنن و بچه هام نشسته بودن به انتظار اینکه اسمشون در میاد یا نه
😊
اسم ها یکی یکی در میومد و نفس ها تو سینه حبس بود ک آیا اسمم در میاد یا نه
قرعه کشی رو سید جعفر آقای طباطبایی انجام میداد
ایشون یکی از علمای بزرگ مشهدن
خلاصه قرعه در اومد مهدی باقریان😍😍
بعد سال ها منم راهی کربلا شدم
هرچند دومین بارم بود ولی مزه ی کربلا رفتن اربعین یک چیز دیگه ای بود
خاطراتی دارم از اربعین
خیلی واسم جذاب بود
وقتی دختره فهمید من میخوام برم کربلا حس علاقش داشت رو میشد
و می دیدم چطوری داره از درون داره خودشو کنترل میکنه ک من دارم میرم
شب جمعه ها یکجا بود می رفتیم دعای کمیل ک مادرم دختره رو همونجا پسند کرده بودن
شب جمعه ای رفتم دعا و بعد جلسه مادرش، داییش، زن داییش و پسر داییش و داشش اومدن واسه خداحافظی ولی اون نیومد رفت جای ماشین
مادرش بنده خدا خیلی التماس دعا داشت
وقتی دختره دید جدی جدی دید دارم میرم
حس هایی اومد سراغش
و پیامک ها شروع شد و دیگه دید مهدی داره میره😊
التماس دعا گفت و خداحافظی
می فهمیدم داره چطوری از درون میسوزه که جواب مثبت نداده بود
روزی ک قرار شد صبحش برم دانشگاه واسه حرکت
بعد خداحافظی با خانواده بهش گفتم میام جای خونتون و خداحافظی میکنم
خونشون نزدیک خونه ما بود
به جای خونشون که رسیدم قرار بود بره کتابخونه و همینطور بیاد پایین ک خداحافظی کنم و برم
یهو داداشش منو دید تو کوچه رفت ب مامانش گفت ک من دم درم😐
داداشش و مادرش و خودش اومدن پایین اینطوری بهتر شد
درست نبود فقط با دختره تنها همچی قراری بذارم
مادرش باز اومد التماس دعا و داداشش آب آورد که وقتی رفتم بریزن
وقتی باهاش خداحافظی کردم اشک تو چشاش جمع شده بود
و لحظه ای بود ک نگو
مادرش و داداشش داشتن نگامون می کردن
خلاصه دختره رفت به طرف سر کوچه و منم بعد چن ثانیه رفتم با فاصله چن متری از هم
اون رفت جای ایستگاه اتوبوس منم میخواستم سوار ماشین بشم ک برم باز خداحافظی ک کردم
دیدم چشماش هجمه ای از افسوس داره
و با لبخند نرمی خداحافظی کردیم
وقتی رسیدم دانشگاه بعد دقایقی مراسم وداع شروع شد
توی مراسم بچه ها و بعضی از اساتید جای سالن در خروجی دانشگاه می ایستادن دور تا دور سالن و یکی روضه میخوند بعدش بچه ها باهم خداحافظی می کردن
مراسم وداع تموم شد راهی شدیم
از حرم امام رضا ع
#مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣1⃣ 💢 در کنار درگیری هایی که با دختره و پسره داشتم دیگه به ماه
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣1⃣
💢از پارکینگ شماره 3 وسط صحن هدایت امام رضا ع سوار اتوبوس شدیم
دوباره این جمله یادم اومد👇
هرکی میره کرببلا از حرم رضا میره😍
یادمه دفه اولم که رفته بودم کربلا
توی رواق امام خمینی ره کربلامو خواستم و بعد چند هفته راهی کربلا شدم😊
سوار اتوبوس شدیم
خیلی این سفر زیارتی بهم خوش گذشت
دوستانی ک از جنس خودت بودن😊
وااااای شبا چه اوضاعی بود توی اتوبوس خخخخ
چن نفر کف اتوبوس خوابیده بودن
یکی روی صندلی دراز کشیده بود
یکی پاشو انداخته بود اونور خودش دیده نمیشد😁😁😁
یکی رفته بود بین صندلی های خوابیده بود
خلاصه اوضاعی بود که نگو😂
منم کنار دوستم محمدیوسف آبادی نشسته بودم
من و محمد هردو قدمون بلند
البته اون باز بزرگتر از من بود😰😰
میخواستیم بخوابیم مسئله کمبود جا داشتیم
یکی باید پاهامونو جمع میکرد😜
البته اونقدام قد بلند نبودیما
جفتمون قدمون بهمون میومد😬😎
خلاصه از شهرها یکی یکی عبور می کردیم
و به مرز نزدیک و نزدیک تر می شدیم
هرجا هم اتوبوس واسه نماز نگه میداشت
سریع می رفتیم وضو می گرفتیم و نماز جماعت می خوندیم خیلی حال میداد
با دوستای اهل نماز اول وقت واقعا سفر مزه ی دیگه ای داره😊
از طرفی پیامای من و اوشون😌شروع شد
خیلی بهتر از قبل رفتارامون شده بود
اصلا کلی دلتنگی اثرگذاشته بود
البته بیشتر روی اوشون😉
هراز گاهی توی اتوبوس باهم تلفنی صحبت می کردیم
یک شب بهم گفت سرم درد میکنه و میخوام بخوابم کسیم خونه نیست😐
از طرفی طبقه همکف آپارتمان فکر میکنم دوتا پسر جوان بودن
گفتم برین در خونه رو قفل کنین و بعد بخوابین
گفت ننننه☹️
گفتم میرین قفل می کنین بعد خواب😎
به حرفم گوش میکنه و میره قفل میکنه
میدونستم اون علاقهه واسه اونم هست
فقط مشکل این بود نمیدونم دلش جایی گیر بود ک احتمالشو میدادم
یا اینکه پسری ازش آتو گرفته و تهدیدش کرده که یا من یا اینکه لو میدم
هرچی باشه نباید خلاف عقلش عمل میکرد
ک بعد بخواد یک مدت با یک پسر لاتی زندگی کنه و بیچارگی بکشه
اینجا فوقش اگرم یک درصد آبروش میرفت حداقل زیربار یک زندگی کثیف نمی رفت ک بخواد با اجبار باهاش زندگی کنه👌
خلاصه صحبتامون گاهی تا حدودای ساعت 2شب یا بیشتر کمتر طول می کشید
و گاهیم ک تلفنی صحبت می کردیم
سختی های سفر
در کنار دوستای باحال و معنوی شیرین بود
تا اینکه رسیدیم نزدیکای مرز چذابه😍
و اون پارکینگ بزرگی که دریایی از ماشین پارک کرده بودن
شاید حدود 3هزار یا بیشتر کمتر ماشین بود
خیلی ماشین پارک کرده بودن
از اتوبوس پیاده شدیم و دسته جمعی یک عکس سلفی انداختیم
پیشونی بندهایی برخی زده بودن
من پیشونی بندم فکر میکنم
یا فاطمه الزهرا س بود
خیلی به ایشون علاقه داشتم و دارم
واسه همینم آرزوم بود اسم همسرم یا فاطمه باشه یا زهرا🌺🌷
عکس رو که گرفتیم دوباره راه افتادیم و به یک جایی رسیدیم همگی کوله ها رو گذاشتیم زمین و وضو گرفتیم که دوباره حرکت کنیم
😊
از اونجا دیگه خیمه های خدمت به زوار امام حسین ع شروع میشد
یکی چایی میداد
یکی ساندویچ درست میکرد
یکی نون میداد دست مردم
هرکس هرجور بود خدمت خودشو می کرد
بدون منت و با تواضع
✅
واقعا دل ها اونجا چقدر نزدیک بود
آخه هردلی اونجا فقط یک هدف داشت
یا شاید یکنفر پر رنگ تر بود تو دلش
اونم عشق به اباعبدالله الحسین ع😍❤️
اینکه برخی باهم دشمنی می کنن چون گاهی
مقصد دل هاشون یکی نیست
وگرنه وقتی همه ی دل ها عشق امام حسین توش جوانه بزنه و روز به روز رشد کنه مگه میشه با کناریش دشمنی کنه یا بد اخلاقی کنه
💢راستی بعضیام بودن که کفش زائرها رو واکس میزدن
اونم بچه های حدود10 یا11 سال
همینطور ک داشتم می رفتم یهو دیدم یک بچه حدود10 سال کوچیک
خودش رو انداخت روی پاهای یک پیرمرد و شروع کرد تندتند به واکس زدن😔
واقعا چی می فهمید یک بچه 10ساله
چه عشقی بود تو دلش
یک بیت شعر هست ک میگه
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست
واقعا اونجا میدیدی افرادی رو
که پروانه وار می چرخیدن که خدمت کنن به کسانیکه توی قلباشون شمع عشق امام حسین روشن شده😔
خیلی
از هر طرف آماده خدمت بودن
ینی خیمه به خیمه بهم چسبیده ک بریم توی خیمه شون و کمی استراحت کنیم
اصلا عشق میکردن بری توی خیمه شون یک دو دقیقه بشینی
✍ #مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣1⃣ 💢از پارکینگ شماره 3 وسط صحن هدایت امام رضا ع سوار اتوبوس شد
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه0⃣2⃣
💠داشتیم پیاده می رفتیم به سمت مرز چذابه
هر از گاهی با بچه ها جمع می شدیم یک عکس سلفی می گرفتیم😊
چه عکسایی شد ، خاطره ای😍
بین راه همینطور داشتم میرفتم یهو دیدم یک بچه حدود10سال خودشو انداخت رو کفش هام😔
میخواست واکس بزنه
گفت آقا واکس بزنم؟
منم واقعا تعجب کردم و یک جوری شدم گفت نه ممنون
آخه من کیم که تو بخوای با اون دل ناز و کوچولوت کفشای من گنهکارو واکس بزنی
😔😔
واقعا اون لحظه حالتی برام پیش اومد از درون
یک حسی
انگار نمیشه گفت بگذریم
وقتی رفتم جلوتر به خودم گفتم کاش میذاشتم واکس بزنه
آخه آرزوش بود واکس زدن کفشای زائرا
ولی چکارکنم اون لحظه یک دفعه ای پامو کشیدم و نذاشتم واکس بزنه
آخه آدم دلش نمیومد با اون دستای کوچیک و قلب با صفاش بخواد روی پاهات بیفته
دوباره به مسیر ادامه دادیم و کم کم داشت وقت اذان مغرب می رسید
💠رفتیم توی یکی از خیمه ها
یکی از مشکلاتی که باید مراقب می بودیم بهش برنخوریم کمبود پریز برق بود واسه شارژ گوشیمون😁
یعنی تا می رفتیم یهو بدووو برو سر پریزها ک پر نشه😂
مثلا اگر 5تا پریز آماده کرده بودن
بچه هامون چن تا سه راهم برداشه بودن بجای 5تا گوشی حدود 15تایی می زدیم ب شارژ
پسریم دیگر😂😂😝
بعد دقایقی که استراحت کردیم آماده نماز شدیم و نماز جماعت رو خوندیم
و بلافاصله بعد نماز ازمون دعوت کردن که برای شام هم توی خیمه شون بمونیم و شامو هم همونجا خوردیم😋
شامش برنج و مرغ بود
وااااای مرغش چقدر داغ بود😯
دهنم همچی گرم شده بود
شام رو که خوردیم کم کم باز آماده حرکت شدیم
پذیرایی خوبی داشتن
کوله هارو زدیم به پشت و راهی شدیم
به سمت مرز چذابه
بعد مقداری پیاده روی دیگه نشونه های مرز پیدا شد و نزدیکای مرز بودیم که باز یک عده شربت میدادن
یک شربتی خوردم رنگش سبز بود😐
فکر کنم شربت طالبی بود😑
شب بود که رسیدیم مرز و خداروشکر مرز خلوت بود و تونستیم زود رد بشیم
موقع عبور باید پاسپورت هارو نشون میدادیم دیگه مامورهای عراقی سرو کله شون اونجا پیدا بود
وقتی اومدم از جای اون اتاقک رد بشم که پاسپورتمو چک کنه دیدم توی اون اتاق 3متری همچی سیگار می کشید عراقیه
☹️
من حالم بد شد موندم اون چطوری با همکارش اون تو نفس می کشن😐
💠خلاصه به هر سختی بود تحمل کردم تا پاسپورت رو چک کرد و رد شدم
هوا تاریک بود و جمع دوستان جمع😍
از اونجا به بعدو گفتن تماس بگیرین هر دقیقه چقدر میفته و فلان
ینی تماس می گرفتی طرف وصل میکرد و حتی صحبتم نمی کرد حدود فکر میکنم یه 300تومن از شارژت رفته بود
😁
ماهم که دیگه رژیم پیامک و تماس باید می گرفتیم😌
بعد از اونجا دوباره حرکت کردیم به سمت خاک عراق اما همچنان هنوز برخی ایرانیا بودن
اونجا با بچه ها یک ساندویچ زدیم به شکم😋
و رفتیم به طرف خاک عراق که سوار ماشین بشیم
از جای مامورهای بازرس عراقی عبور کردیم تقریبا همشونم مسلح
😬
تا اینکه رسیدیم به جای اتوبوس هاشون
واااااای چقد بی نظمی بود انصافا
اونایی ک اربعین اومدن میدونن طریقه پارک کردن ماشین هاشون چطوریه یعنی همینطور تو در تو😐
شما فک کن مثلا توی یک ماشینی یکی داره جون میده و باید سریع برسوننش بیمارستان
باید حدود 7،8تا ماشین حرکت کنن تا اون بتونه در بیاد
تازه اگر اون7 یا 8تا باز جایی گیر نکرده باشن😑
فکر میکنم همونجا حدود 45دقیقه معطل شدیم
💠قبل اینکه آنتن دهی گوشیم وصل بشه به سرورهای عراق یک تماس گرفتم با مادرم و باهاشون صحبت کردم ک رسیدم جای مرز
و از جهتیم یک پیامک هایی بین من و اوشون رد و بدل شد و گفتم رسیدیم مرز و بهش گفتم ان شاءالله بعد ازدواجمون باهم میایم کربلا
ولی اون هعی می گفت نه و فلان
و می گفت ارتباطمون قطع کنیم که وابستگی ایجاد نشه😒
البته انگار واسه خودش می گفت چون مثل اینکه داشت وابسته میشد
تا اینکه دیدم باز اون پسره پیام داد و گفت دارین اربعین میرین زیارت واسه ماهم دعا کنین
منم سرسنگین گفتم برگردم با شما و قانون کار دارم
اونم گفت هر طور صلاحه
اصلا حس مظلومیتش منو کشته بود😁
💠اتوبوس حرکت کرد و آنتن ماهم وصل شد به سرور عراق
حالا جرئت داشتی پیامک بده یا تماس بگیر😁😂
دیگه بایدگوشی رومیذاشتیم کنار
از جهتی هم کناریم دوستم سید محمد رضوی نسب بود ازدوستایی که متاهل شده بود
تماس گرفته بودبه خانمش وخوب صحبت کرد
ماهم این طرف افسوس اینطور لحظات🙈
کم کم مسافرا داشت خوابشون می برد
اتوبوس هم باسرعت زیادتوی تاریکی شب و جاده خلوت اما پر از وحشت
به مسیرش ادامه میداد
فکر میکنم سرعت زیادش بخاطر مسائل امنیتی بود یا شایدم عادتشون بودبه سرعت تند
چون اون موقع داعش لامصب همچنان توی عراق فعال بود
همینطور می رفتیم و منم به جاده هرازگاهی نگاه می کردم که سرتاسر سیاهی بود
تا اینکه منم خوابم برد😴
بیدار که شدیم دیدیم به به ببین چیشده
😱😱
✍ #مهدی_باقریان
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه0⃣2⃣ 💠داشتیم پیاده می رفتیم به سمت مرز چذابه هر از گاهی با بچه
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه1⃣2⃣
چشامو توی تاریکی شب ک توی اتوبوس خوابم برده بود رو باز کردم دیدم واااای😰
اتوبوس توی جاده تاریک خراب شده
از طرفی واسه خاطر داعش ترس داشتم
چون گفتم داعشیا توی عراق فعال بودن
می گفتم الآن یهو چندتا انتحاری می زنن به اتوبوس یا از دور میدیدم جایی رو که حالت آتش گرفتگی بود
انگار که جنگی اونجا باشه خلاصه از طرفی ترس بود و از طرفی هم بیرونو نگاه میکردم
یکی از دوستام که مسلط به لهجه عرب بود با دوتا از مسئولین رفته بود پایین و با راننده صحبت میکرد و یک اتوبوس دیگه هم اومده بود که جابجا بشیم
😊
خلاصه طرف پولشو گرفت و با بچه ها رفتیم اتوبوس دیگه
اتوبوس دیگه از این اتوبوسای پاکستانی بود
نمیدونم تاحالا دیدین یا نه
داخلش خیلی کوچیکه
منم دیر رسیدم و جا واسم نبود😐
هیچی دیگه پتو گرفتم کف اتوبوس انداختم و همون کف دراز کشیدم
حالا بالای سرم یکی دیگه خوابیده بود پاهاش رو سرم بود😁
خلاصه رفتیم تا اینکه متوجه شدم رسیدیم سامرا
سامرا هم امنیتی بود
چون مدتی قبلش داعش فکر میکنم حملاتی کرده بود
قدم به قدم نیروی های امنیتی و مسلح بود
آخرای وقت نماز صبح بود که رسیدیم😔
میخواستم وضو بگیرم حتی آب واسه وضو نبود
آب ها قطع بود
یک عده از بچه ها با روحانی کاروانشون کنار پارکینگ اتوبوسا روی سنگ ریزه ها شروع کرده بودن به نماز جماعت خوندن
حالا شما وضعیت رو فرض کن
حدود 70یا80 شاید بیشتر اتوبوس پارک کردن
و میخوان به نماز برسن
از طرفی آب هم قطع
😐
خلاصه با بچه ها سریع رفتیم دنبال ماشین ک هرطور شده برسیم حرم واسه نماز
ماشینو گرفتیم فکر کردیم تا جای حرم میرسونه اونم آقا حدود 5یا6کیلومتری حرم پیاده کرد😏
به بچه ها گفتم بیاین نمازمونو اونور جاده بخونیم
یک پمپ بنزین بود
گفتم تا برسیم نمازمون قضا شده
از طرفی هم اگر از بچه ها عقب میفتادی خب شهر غریبی و پر از نیروهای امنیتی
هیچی دیگه گفتن نه ما میریم
منم گفتم خدایا توکل به خودت
هرچند ترس داشتم
چون احتمال درگیری های مسلحانه بود
ولی دل رو زدم به دریا و رفتم اونور جاده
و خودمو رسوندم به پمپ بنزین و سریع وضو گرفتم و نمازو خوندم
🌹🍃
بعدم تنهایی راه افتادم به طرف حرم
داشتم می رفتم یهو صدای تیراندازی اومد😰
برگشتم دیدم یک ماشین بدون هماهنگی با نیروهای امنیتی میخواست بره طرف مرکز شهر با تیراندازی نگهش داشتن ک یک وقت تروریست نباشه
👌
خلاصه شروع کردیم به رفتن هرچی می رفتی نمیرسیدی خیلی دور بود
از طرفی مثلا قرار بود ساعت8جای اتوبوس باشیم منم دیدم وااای ساعت داره میگذره چرا نمیرسم
یکم می دویدم باز راه میرفتم
وسط راه بندهای کفشم هعی شل میشد هعی سفت میکردم و می دویدم
یا تندتند قدم میزدم
تا اینکه رسیدم به یک ایست امنیتی دیگه😑
باز از اونجا چقدر رفتم و رفتم و رفتم
جیگرم در اومد
تا اینکه دیدیم بله کم کم به یک جاهایی دارم میرسم
یعنی حدود هر20متر یک ماشین مسلح با نیروهای امنیتی بود
دو طرف خیابون
😶
حالا درگیری بعدی ذهنیم این بود که چطوری بچه هارو پیدا کنم
چون اگ قرار باشه این مسیرو دوباره پیاده برگردم به ساعت قرار نمیرسم و اتوبوسم حرکت میکنه و باید خودم ماشین سوار شم برم مثلا قرار بعدی حالا نجف یا هرجایی ک می گفتن🙂
هر طور شد پیدا شدن به لطف خدا
رفتم زیارت امام حسن عسکری ع
خیلی باصفا بود
هرچند دور حرم و ضریح آقا رو خراب کرده بودن😔😔
آدم بمیره بخاطر این مظلومیت ها
و البته یک چیزی بگم
انسان های خوب معمولا مظلومن اما مقتدر💪
یعنی چی
یعنی فکر نکن از فردا توبه کردی
قراره برات صف بکشن بهت شیرینی و گل بدن
بلکه باید رنج های مفید رو برای خدا بکشی
تا قبلش رنج گناه رو می کشیدی حالا باید کمی رنج های مثبت بکشی تا در اثر این چرت و پرت های بقیه رشد کنی😊
خلاصه زیارتمو انجام دادمو برگشتم بعد با دوستم محمد یوسف آبادی رفتیم جای سرداب امام زمان عج😍😍
وای چه مکانی بود
چراغ سبز روشن کرده بودن و مردم زیادی میومدن
بعد اونجا قرار شد بریم به سمت اتوبوس هامون
بین راه واسمون یک چیزی خریدن و خوردیم
یادم نیست چی بود😐
بعد متوجه موکب امام رضا ع شدم
با دوستم رفتیم تو صف و چایی شیرین امام رضا رو خوردیم و یک تیکه نون به همراه گوجه و تخم مرغ گرفتیم و حرکت کردیم😊
#مهدی_باقریان
💢عضویت در کانالمون👇👇💢
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه1⃣2⃣ چشامو توی تاریکی شب ک توی اتوبوس خوابم برده بود رو باز کردم
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه2⃣2⃣
از سامرا می خواستیم برگردیم چندتا از بچه ها جاموندن و دونفر دیگم از اتوبوس پیاده شدن که منتظر بمونن تا بیان و با همدیگه حرکت کنن
😊
بله دیگه این فرق ما با شما دختراست😐
اینجا جا بمونی باید خودت بیای
رفتیم سمت کاظمین
یکی از بچه هامون بنام احمد ناصری آبادانیه همونی که گفتم عربی خوب صحبت میکنه
تماس گرفت یک جا رو واسه اسکانمون توی کاظمین هماهنگ کرد
فکر میکنم ساعتای4یا 5بعداز ظهر بود رسیدیم
😊
واااای چقدر پذیرایی کرد بنده خدا
غذا برنج بود و مرغ و سالاد و سبزی و ماست
در کنارش موز و هنداونه
بعد ناهارم بهمون چایی شیرین دادن ینی رسمشون این بود
واقعا از دل و جون واسه زائرای امام حسین ع هزینه میکردن
بعد ناهار و کمی استراحت واسه نماز رفتیم حرم
نماز مغرب و عشا رو خوندیم و زیارت و دوباره حرکت به سمت اسکان
از جهتیم یاد اوشون😐هراز گاهی میومد ذهنم
یکی از بچه ها اونجا رفت یک سیم کارت عراقی گرفت با حجم اینترنتی خوب
و باعث شد بتونم نتم رو وصل کنم😊
دیگه این بنده خدا کم کم بین بچه ها شناسایی شد و توی نجف 4یا 5نفری یا بیشتر وصل میشدیم به اینترنتش😁
یعنی قطع میکرد صداها بلند میشد
😂
شام بهمون ساندویچ دادن
آها راستی بنده خدا یک حمومم داشت
دیگه تک تک می رفتیم یک دوشی آب گرمیم می گرفتیم
نوبت من شد ساعتای 1ونیم 2 بامداد
صبحانه هم متنوع بود
بعد صبحانه قرار شد حرکت کنیم به سمت نجف
😊
یاد امیرالمومنین علی ع زنده شد توی دلاتون😍
ای جانم علی
اصلا میری حرم آقا رو از نزدیک می بینی انصافا چنان ابهتی داره
فقط باید ببینی
🌹😍
اونجا ظهر رسیدیم و ناهاری خوردیم
و رفتیم حرم آقا
از جای اسکان تا جای حرم واقعا شلوغ بود
همینطور داشتم می رفتم
دیدم تو خیابون یک گاو رو ذبح کردن😐
خون نجسش پخش شده بود تو خیابون☹️
رسیدیم به حرم
نزدیکای ضریح حضرت علی صدای مردم با زمزمه حیدر حیدر بلند بود
هرچی نزدیکتر به ضریح میشدی فشار واقعا بیشتر میشد
در حدی ک دیگه از جمعیت اومدم کنار
ترسیدم قفسه سینم بشکنه
☺️
رفتم کنار و شروع کردم جامعه کبیره خوندم
و واسه امام زمان ، پدرومادرم و اوشون😌 وبقیه دعا کردم
فرداهم یک بار دیگه رفتیم زیارت و کم کم باید آماده بزرگترین پیاده روی جهان می شدیم😍😍
وسایل کوله رو جمع کردم
بندهای کفشم رو محکم بستم
و راه افتادم به همراه چند تا از مسئولین و بچه ها😊
وارد مسیر که شدیم دوباره پذیرایی ها شروع میشد
یک قسمت ایرانیا داشتن شربت میدادن
یکی وای فای گذاشته بود صلواتی😊
یک تیکه رو دیدم واقعا خدمتی عاشقانه بود
چند تا بچه حدود4تا6سال کنار هم ایستاده بودن
یکی دستمال کاغذی میداد
یک دختره کوچولو هم دستش عطر بود و به دست زائرا عطر میزد
❤️🌹
همینطور رفتیم و رفتیم
چندین کیلومتر تا رسیدیم به عمود یک
تا خود حرم امام حسین ع حدود1410تا عمود بود و فاصله هر دو عمود هم حدود50متر بود
اولین عمود بنام یکی از شهدای ایرانی بود
خلاصه عکس گرفتیم با عمود اول و حرکت کردیم
عجب پیاده روی بزرگی بود
رفتیم تا فکر میکنم غروب بود
که رسیدیم به موکب بزرگ امام رضا ع و نماز خوندیم و شام خوردیم و خوابیدیم تا صبح
😊
صبح دوباره حرکت کردیم
عمودهارو طی می کردیم و باز دوباره بعد هر 50تا یا 100تا عمود استراحت می کردیم یا آب سرد یا با چایی
یا هم از خوراکی هایی ک میدادن
مثلا می رفتیم یهو می دیدی یک عراقی پشت وانتش موز داشت و تندتند پخش می کرد بین مردم
یا طرف دوغ های یکنفره داشت و سریع پخش می کرد بین مردم
هرکس هرجور می تونست خدمت می کرد
😍
خلاصه هراز گاهی توی موکب های استراحت می کردیم
مثلا کمی وامیستادیم و یکی پشتمون و پاهامونو ماساژ میداد
یا کمی می خوابیدیم باز حرکت
رفتیم تا رسیدیم به موکب عظیم امام زمان عج
که زیر نظر آستان قدس رضوی بود
اونجا هم مراسم عزاداری داشتن بعد نماز مغرب و عشا
بعد مراسم بین من و مداحش یک بحث اعتقادی شکل گرفت
که اکثرا گفتن شما درست میگی و شام رو خوردیم و رفتیم سوله واسه خواب
😊
صبح دوباره زدیم به حرکت
فکر میکنم بعد ظهر ساعتای 6بود
که وقتی سمت راستمو دیدم😔
حرم حضرت ابوالفضل ع دیده میشد از فاصله صدها متری
کمی اونجا به همراه زائرا وایستادیم به حرم نگاه می کردیم و اشک😭
بعد دو روز پیاده روی و گرما و سختی عجب حسی بود حرم آقارو ببینی
از اونجا دوباره رفتیم محل اسکانمون
کمی استراحت کردیم
آها راستی اونجا هم باز قضیه شارژر تکرار شد
یکی دوتا پریز برق بود
ما حدود 7یا8 تا گوشی و پاور وصل کرده بودیم😐
با بچه ها راهی بین الحرمین شدیم
#مهدی_باقریان
👇عضویت👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه2⃣2⃣ از سامرا می خواستیم برگردیم چندتا از بچه ها جاموندن و دونفر
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه3⃣2⃣
در موقعیت های خوب و عالی مختلف براش دعا میکردم
یادمه وقتی رسیدم نزدیکای ضریح امام علی ع و رفتم یک کنار و شروع کردم زیارت جامعه کبیره رو خوندم براش دعا کردم
توی سامرا و جاهای مختلف یادش بود
توی مسیر راه یادش میکردم
😔
رسیدیم کربلا
یک جایی بود که وسطش حالت صحن حیاط بود
و دور تا دورش زیر سقف اتاق هایی داشت و ما توی یکی از اتاق ها اسکان گرفتیم
هرچند اتاقش واقعا کوچیک بود و بخش هاییش خراب شده بود
اما در کنار دوستان و خصوصا با داشتن هوای حرم امام حسین ع لذت خودشو داشت😍
وقتی رسیدیم بچه ها وضو گرفتن و نماز ظهر و عصر رو توی همون حیاط مربعی شکلش که موکت انداخته بودن به جماعت خوندیم و بعدشم ناهار دادن
فکر میکنم قورمه سبزی بود😋
(دلتون آب افتاد😬)
ناهارو که خوردیم رفتیم توی اتاق و زیارت عاشورا رو خوندیم و تا جایی که یادمه برنامه طوری ریخته شد که شب برن حرم اما اگر کسیم خواست میتونه خودش زودتر بره حرم
☺️
با بچه ها برنامه ریختیم خودمون بریم حرم
زودتر اون حرم زیبای آقا رو ببینیم
وقتی وارد خیابون اصلی شدیم که میخواستیم بریم طرف
خیلی شلوغ بود
از جای بازرسی رد شدیم و از بین انبوه جمعیت گذشتیم تا رسیدیم به حرم حضرت ابوالفضل ع
خیلی خیلی شلوغ بود
خصوصا بین الحرمین
یعنی اونجا پی بردم اینکه میگن اربعین تا بشه خانما نیان یعنی چی
البته من مخالف شرکت خانما نیستما ولی واقعا دیگه بین الحرمین جای خانمانبود
یعنی به حدی شلوغ بودکه اگرمیفتادی دیگه شایدجنازتو بایدجمع میکردن😐
اونایی که رفتن میدونن چی میگم
کلابعضی زن ومردا انگار آبجی و داداش شده بودن بخاطرتعداد بالای جمعیت بهم برخوردمیکردن وخیلی افتضاح بود☹️
دفه آخری که قرار بود بریم به دوستام گفتم شماها بریم من همین حرم حضرت ابوالفضل رو میرم دیگه از بین الحرمین نمیام حرم امام حسین که باز بخوام تا اونجا به ده تا زن برخورد کنم😕
وقتی میخواستیم وارد حرم بشیم خصوصا قبل از در ورودیش تعداد زیادی از کفش ها روی هم بود
برین ببینین خندتون میگیره کف خیابون پر از کفش
طرف بیاد بیرون یه یکساعتی باید دنبال کفش هاش بگرده و پیدا کنه😁
من و دوتا دوستام زرنگی کردیم برنامه ریختیم نوبتی بریم حرم
یعنی دونفر برن و یکی مواظب کفشا باشه وقتی اون دونفر برگشتن نفر بعدی بره😊
موقع ورودی به قدری شلوغه که انگار میخواد استخوان های کمرت بشکنه😕
نمیدونم دفه آخر بود یا همون دفه اول
موقع ورودی
من گیر کردم توی کنج یکی از دیوارها
چنان فشاری جمعیت بهم آورد ک ترسیدم استخونم بشکنه😐
اونم استخونای یک مدییییر کانال😁
خلاصه به هر زحمتی بود وارد صحن شدیم
و اون مشک بزرگ و زیبایی که جلوی ورودی حرم نصبه دیدمش
مشکی که😔😔😔😔👇
ای مشک، تو لااقل وفاداری کن
من دست ندارم، تو مرا یاری کن
من وعده ی آب تو به اصغر دادم
یک جرعه برای او نگهداری کن
ای مشک، نگاه کن به بالای سرم
زهرا است نشسته آبروداری کن
ای مشک، مریز آبرویم
بر باد مده تو آرزویم
ای مشک، اگر چه عرصه تنگ است
بی آب روم به خیمه ننگ است
سیراب ز آب خوشگواری
اما ز حرم خبر نداری
افلاک سبو گرفته سویم
بر خاک مریز آبرویم
آن دم که سکینه مشک آورد
با دیده ی پر ز اشک آورد
تا دیده ی من به دیده اش دوخت
از آتش آه هستی ام سوخت
افسوس که من گناه کردم
بر آب روان نگاه کردم
هر چند که آب را نخوردم
کف در خنکای آب بردم
این دست ز تن بریده بادا
از حدقه برون دو دیده بادا
کفاره ی لمس آب، این است
خوش باد که عاشقی چنین است
سعی خودمو میکردم هر طور شده برم زیر قبه حضرت ابوالفضل هرچند سخت بود و طول کشید اما خودم رو رسوندم
و زیرقبه واسش دعا کردم
😊
بعدازاونجا قرارشد بریم حرم امام حسین ع
واااااای چه لحظه ای بود
ازبین الحرمین می رفتیم به سمت حرم
از بین تعداد بالای جمعیت و فشارو فشوری که بهم وارد شد گذشتم
تا لحظه به لحظه به حرم نزدیک میشدم
از طرفی آفتاب هم رو سرم بود
و سرتو میاوردی بالا میزد تو چشمات
به حرم که رسیدیم اونجا هم قضیه کفش ها بود😁 یک عالمه کفش روی هم
با دوستام اومدیم کفشارو از طرف بندهاش بهم گره دادیم و هرسه جفت رو یکجای مخصوص گذاشتیم
من از همه دیرتر برگشتم
اینو وقتی فهمیدم ک دیدم فقط کفشای من مونده و کفشای دوستام نبود فهمیدم زودتر از من رفتن
موقع ورودی حرم بازم قضیه فشارهای زیاد تکرار شد
هرطور بود خودمو رسوندم داخل
اونجا می خواستیم وارد مکان دور ضریح بشیم دقیق نمیدونم ولی شاید بیش از5دقیقه در فشاری سخت بودم
توی یک دستم موبایلم بود
دستمو گذاشته بودم روی سینم
از جلو و عقب اینقدر فشار میاوردن که برای یک لحظه ترسیدم قفسه سینم بشکنه
😱😰
باورکنین فقط باید اون لحظه اونجا باشین درک کنین چی میگم
برای یک لحظه یک تکون محکمی خودمودادم و دستم رواز روی سینم برداشتم ک فشار بیشتری نیاد روش
به هر سختی بود خودمو رسوندم
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه3⃣2⃣ در موقعیت های خوب و عالی مختلف براش دعا میکردم یادمه وقتی ر
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه4⃣2⃣
لحظات ورود به زیر قبه امام حسین ع
خیلی روم فشار بود
طوری که گفتم نزدیک بود استخونای قفسه سینم بشکنه😤
خیلی خیلی فشار بود و واقعا خودمم ترسیدم اصلا وضعیتی بود فقط باید می دیدین😐
مثل پروانه ای که به دور شمع پرواز میکنه
و از شعله ی شمع ابایی نداره تا اینکه پرش رو میزنه به شعله و با معشوقش یکی میشه و آروم میگیره
اینجا هم عاشقان امام حسین همچون پروانه ای به دور معشوق خوشون می چرخیدن و ضریح آقا رو بوسه باران میکردن😍❤️
خلاصه داشتم می رسیدم زیر قبه زیبای آقا
که به یادم اومد اینجا جاییه که میگن دعا مستجابه و الآن وقتشه واسه ازدواجم دعا کنم که اگر به #صلاح هست بهم برسیم
اما یک داستانی اومد ذهنم که پریشانم کرد
غمی در دلم جوانه زد😔😔😔
لحظاتی به فکر فرو رفتم 😔
میدونین یاد کدوم داستان افتادم؟
یکبار شنیدم یک شخصی از بزرگان میره کربلا و جای حرم امام حسین شکایت میکنه که الآن دیگه مردم آماده ظهورن چرا پس آقا نمیاد و....
همینطور که داره شکایت میکنه
آقاجانمون امام زمان روحی فداه میان رو سرش و البته کاری میکنن که این شخص امام رو نشناسه
و با این مضمون امام می فرماین اینجا قبر جدم هست بازم اون شخص نمی فهمه ایشون امام زمان هستن
و امام زمان تصرفی در اون شخص میکنن که گوش هاش باز میشه و می فهمه مردم زیر قبه چه دعاهایی میکنن
😔😔
امام می خواستن بهش بفهمونن که نه آقاجان اینقدرام هنوز کسی منتظر من نیست
شخص می فهمه کسانیکه میان زیر قبه
یکی واسه مریضش دعا میکنه
یکی قرضش
و دعاهای مختلف الا ظهور حضرت😔
اونجا شخص می بینه ای وای
چه امام غریبی
😭
خلاصه منم زیر قبه ک رسیدم بجای دعا واسه ازدواج
دعام شده بود اللهم عجل لولیک الفرج
مطمئنا انسان ها اگر در بهترین جاها به دعاهای بالاتری بپردازن مثل دعای فرج
امام زمان هم کمکشون میکنه
من فکر میکنم اینکه من برم و فقط واسه ازدواجم دعا کنم یک نوع خودخواهی هست
✅
ولی وقتی میگی اللهم عجل لولیک الفرج
انگار واسه همه مظلومین و مسلمونا و شیعه ها دعا کردی😊
چون آقا که بیاد دیگه این همه حق و ناحق نمیشه
اینقدر بعضی از مسئولین نمیان اختلاس کنن و تازه مدعی هم باشن
و....
البته انگیزه های دعا برای فرج هم باز فرق میکنه
یکی میگه آقا بیاد تا راحت شم
اینم کمی خودخواهیه
اما یکی میگه آقا بیاد تا حکومت جهانی شیعه برقرار بشه
و دین خدا حاکم همه جهان بشه و مظلومین عالم نفس راحت بکشن
😊
خلاصه آقا دعا کردیم
همونجا دیدم یکی از دوستام دستاشو باز کرده بود و خودشو داشت می چسبوند به ضریح😑
واقعا چی جرئتی داشت تا اونجاها رفت جلو
😐
راستی یاد یک شعری افتادم
برمشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا😍
یک نکته ایم بگم😬
بچه ها
بعضیاعقیده دارن وقتی میان زیارت امام رضا ع یاجاهای دیگه اگردستشون رسیدبه ضریح ینی زیارتشون قبول شده درحالیکه اصلااینطور نیست😊
من یک سوال بپرسم
شماراضی هستین وقتی چندتا از مهموناتونو دعوت کردین خونتون
یکی بیادکنارشون بهش مشت بزنه یاهعی هل شون بده
واذیتشون کنه؟
خب معلومه نه
امام رضا هم راضی نیست زائراش اذیت بشن
طرف ازراه میرسه دیدم ک میگم ها
همینطورمیره جلو وشونه میزنه به این و اون
و بقیه روناراحت میکنه که دستش برسه به ضریح😕
حالامثلا رسیدبه شما بهشت دادن؟
یااونیکه آروم یک گوشه بدون مزاحمت واسه زائرای گل آقا داره زیارتنامشو میخونه و با آقا حرفاشو میزنه و خلوت کرده با خودش و امام رضا ☺️
پس این رسم رو بندازیم کنار
از حرم برگشتیم محل اسکان و شب شده بود
شام خوردیم موقع خواب تصمیم گرفتم پیامک هایی بهش بدم
اونجا هزینه هر یک دونه پیامک300تومن میفتاد😐
خلاصه خطم حدود فک کنم13تومن شارژ داشت و رفتم تلگرام و از طریق تلگرام پیامک دادم ک کمتر شارژم مصرف بشه چون حجم اینترنتیم نداشتم
پیام میدادم سریع نت رو خاموش میکردم😬😁
باورکنین همون شب فک کنم حدود6یا8تومن از شارژم کم شد😐
پیام دادگفت امشب رفتیم جلسه تون
دهه اول صفرخونه مادربزرگم جلسه میگیریم
تا اربعین
یک شب دعوتشون کرده بودم و اومده بودن😎
اماشب آخردیگ من مشهد نبودم
مثل اینکه مادرم دعوت کرده بودن
ایناهم شرکت میکنن
درضمن شام هم شله مشهدی بود😋
بهم گفت اماخواهرتون انگارازم ناراحت بود
خب حقم داشت خواهرم
بااون کارایی که قبلا کرده بودناراحت شده بود ازدستش
خلاصه پیامایی دادیم وگفت مامانم گفته واسه ما هم دو رکعت نمازبخونین
یهودیدم عکس پروفایل گذاشت مثل قبلا
چون باخط مادرش پیام میداد عکس پروفایل نداشت
مثل قبلابازم از این عکسای دخترای بدحجاب گذاشت
بهش گفتم میشه عوضش کنین؟
گفت باشه
عکسی گذاشت نوشته بود
یا اباعبدالله الحسین😍
اونم کسیکه اگردوستاش میدیدن شاید شاخ در میاوردن😬
حدود یک ساعتی یابیشتر پیام دادیم وخوابیدم
@azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه4⃣2⃣ لحظات ورود به زیر قبه امام حسین ع خیلی روم فشار بود طوری که
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه5⃣2⃣
خب دیگه کم کم باید از سرزمین عشق جدا می شدیم😔
باید از حرم آقا دور و دورتر می شدیم
از محل اسکانمون حرکت کردیم برای رفتن به مرز
به هر سختی و مکافاتی بود رسیدیم مرز
😊
مثلا ما طرفای صبح که حرکت کردیم شب رسیدیم مرز😐
با چه سختیی
بچه هامون این مدت تقریبا یا اینترنت نداشتن یا اگرم داشتن خیلی محدود بود😁
آقا رسیدن به مرز ایران همانا
و پرواز کردن بچه ها از درون اتوبوس به دلیل برگشتن اینترنت همانا😂
چقدر خوشحال شدیم که دوباره به یار دیرینمون رسیدیم😑
و بعله دیدیم از طرف مشترک مورد نظر پیامک هایی رسیده که کجایین و نگران شدم و....
اول یادمه با خواهرم صحبت کردم و بهشون گفتم نزدیک مرز ایرانیم
و بعدشم دیگه دیگه🙈رفتیم باز سراغ پیامک دادن به اوشون
اونجا بود که درباره شرایطش واسه ازدواج صحبت کرد
و شرط پشت شرط
که آره من بچه نمیخوام
من تا بعد کنکور نمیخوام ازدواج کنم
من فلان و فلان
منم دیدم شرط اولش واقعا پذیرشش سخته🙈ولی خب گفتم حالا فعلا قبول کنم شاید بعدا راضی شد
شرط دومشم ک گفتم باشه فعلا درستونو بخونین مشکلی نیست بعدش میایم
و شرایط دیگه که تقریبا داشت پا گذاشته میشد روی علایقم یا بهتر بگم روی شخصیتم دیگه خیلی کوتاه نیومدم
گفتم این درست نیست که شما هعی شرط بذارین و منم قبول کنم مثل اینکه منم شرایط دارم
اونم خندید😁
سوار اتوبوس شدیم و همچنان بحث شیرین ازدواج بود
هوا هم تاریک شده بود
و دوباره باید حدود دو روز توی همین اتوبوس می بودیم
بچه ها راستی یک چیزی بگم😐
انصافا وقتی برگشتم ایران
میخواستم خاک ایران رو ببوسم
یعنی واقعا خاک این سرزمین بخاطر خون پاک شهدا چقدر لذت بخش و آرامش دهنده س
جدی میگم نمیدونین وقتی برگشتم ایران چه حس نزدیکی و آرامشی گرفتم
😍❤️
بله آقا دیگه شروع کردیم درباره شرایط ازدواج و از خودمون گفتن
یک مقدار که صحبت کردیم دیگه کم کم باید می خوابیدیم
خوابمونم توی اتوبوس که بهتون گفتم چطوری بود😁
یک عده کف اتوبوس می خوابیدن
یک عده روی دوتا صندلی
یکی بین صندلیا😁
میدیدی سرش نیست اما پاهاش وسط اتوبوسه😝
یکی با شلوار گشاد خواب بود خلاصه اوضاعی بود
ماشاءالله اتوبوس از نظم در افراد و لباس بیداد می کرد😶
شبو خوابیدیم روز و شب و ساعت ها می گذشت و لحظه به لحظه به
به خورشید نزدیک تر می شدیم
خورشید اهل زمین و آسمان و تموم عوالم هستی
🌹امام رضا (ع)🌹
نزدیکای مشهد که بودیم یک حرفایی زدم که دیدم نه خودشم انگار از خداشه
راستی بچه ها چون داستان طولانی شده دوتا چیزو یادتون نره👇
یکی اگر یادتون باشه که بهش گفته بودم شما اگر واقعا جوابتون منفیه پس چرا بهونه تراشی میکنین یکبار بهونه حجابو آورد یکبار موسیقی که گفت نه من بهونه نیاوردم
یکبارم یادتون باشه بهش گفتم شما با پسر در ارتباطی و گفت نخیر شما تهمت زدی و رفت به مامانش گفت
✅
خلاصه بهش پیشنهاد دادم قرارحضوری بذاریم
و حضورا صحبت کنیم
البته بهش گفتم مادرتون باید در جریان باشن و بهشون بگین که اونم گفت قبل اینکه شما بگین من بهشون گفته بودم😐
اتوبوس رسید به پارکینگ شماره 3حرم مطهر امام رضا (ع)
چون از حرم امام رضا رفته بودیم برگشتمونم همین جا شد
😍❤️
و بعدش رفتم به طرف خونه با کلی هیجان که ایندفه در حالی میخوام ملاقاتش کنم که قراره هردومون بر ازدواج هست و دیگه هر دو بهم علاقه داریم
هرچند اعتراف میکنم قرار گذاشتنم درست نبود ولی بازم ادامه داستان چیزایی هست که باید بگم😊
#مهدی_باقریان
http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa
sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه5⃣2⃣ خب دیگه کم کم باید از سرزمین عشق جدا می شدیم😔 باید از حرم آ
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 6⃣2⃣
💠بچه ها من یک بخش داستان رو یادم رفت بگم اونم این بود که اون پسره که بهم پیام میداد و فحش و بی ادبی میکرد چیشد؟!
و قضیه شکایت کردنم ازش چیشد؟!
💠حقیقتش واقعا پیگیر بودم اینو بنشونم سرجاش هرطور شده
واسه خاطر اینکه فکر نکنه همه کاره س و بخواد واسه دختری که پدرومادرش زنده هستن تصمیم بگیره😒
مامانم جریان رو فهمیده بود
بارها بهم گفتن بیخیالش شو
بابامم همینطور
ولی من گفتم باید جواب اینو بدم
💠خلاصه بگم
پسره اومده بود مشهد
و از طرفی هم ترسیده بود که قراره ازش شکایت کنم
به بابام گفته بود مشهدم و بابامم بهش گفته قرار بذاره باهم رو دررو صحبت کنیم
💢💢
💠روز قرار رسید
و منم اینبار به خودم گفتم یا امام رضا ع
اینقدر در حق شما بدی کردن شما بخشیدین
منم گفتم هرچند این بخشیدن واسم سخته
چون واقعا زجر کشیده بودم
اما در کنار همه این ها گفتم بذار هم بخاطر امام رضا هم بخاطر احترام به حرف پدرومادرم ببخشمش
💠اومد مشهد
بهم پیام دادیم
و قرار ملاقات گذاشتیم
من جای قرار رو بهش گفتم توی حرم بود
اما اون گفت بیا فلکه آب
منم میدونستم این با چند نفر اونجا هماهنگه که هم چیزی شد بریزن سرم
😊
منم بهش گفتم شما فقط میای جایی که من میگم
اومد طرفه فکر میکنم باب الرضا بود گفت بیا اونجا
گفتم نه فقط میای جایی ک گفتم
👌
دوباره اومد گفت فلان جام ک تا جای قرار من حدود30یا40متر فاصله بود
گفتم خیر بیا اینجا
خلاصه اومد دیدم ببببله
با دوتا از دوستاش اومده😁ترسو
بعد این اومده منو تهدید میکنه
😑
خلاصه اومد جلو و دوتا دوستاشم پشتش
اونموقع فکر میکنم زمستون بود
بهش دست دادم و گرفتمش تو بغلم
کشیدمش جلو و صورتشو اومدم ببوسم
بهم یک تیکه بدی انداخت و اعصابم داغون شد
😡
خواستم یک چیزی بگم باز گفتم ولش کن
گرفتمش تو بغلم فشارش دادم بعد توحرم یک مکانی رو سراغ داشتم که بنده اجازه داشتم برم اونجا
🍃🌹
گفتم بریم تو
یکی از دوستاش یکم مثلا پلیس بازی درمیاورد و مثلا گنده شون بود گفت نه همین جا
😏
منم گفتم ن میریم تو
و خلاصه رفتیم داخل یک ساختمانی تو حرم و یک اتاقی داشت واسه ملاقات
اتاقش گرم بود
گفتم اونجا باهاش بشینم درست صحبتامو بکنم
برق اتاق از قبل روشن بود
باهم رفتیم تو اتاق دیدم دوست گنده ش اومد اتاق رو یک بررسی کرد که مثلا دوربین به کار نذاشته باشم😁فکر کرده واقعا تو فیلم سینماییه😂
خلاصه چک کرد و رفت پشت در یکم اونطرف تر واستاد
دوست دیگشم تقریبا مقابل در وایستاده بود
بهش گفتم برو اونطرف تر وایستا
😒
گفت اونجور صحبت نکن و فلان
منم گفتم عزیزم برو اونجا وایستا😁
و رفت
تو اتاق با پسره اومدم شروع کنم به صحبت
پسره گوشیش رو یک نگاه انداخت و بعدم جلوم پرت کرد زمین
اصلا لاتی بود ک نگو
💢💢
منم کمی صحبت کردم باز آقاگنده اومد
درو باز کرد دوستشو صدا کرد گفت بیا بیرون اینجا خیلی درست نیست
گفتم ینی چی میخوام چندکلام صحبت کنم
گفت نه فلانی بیا بیرون
من رفته بودم جای در وایستاده بودم اون پسره هم پشتم
یهو زد به دستم از اتاق زد بیرون
😊
منم گفتم خب جلوی آدم متکبر نباس کم آورد
هرچی بخشیدمش دیدم پر رو میشه
خلاصه رفتیم بیرون از ساختمون و خواستیم صحبت کنیم
باز دوستاش اومده بودن جلو
انگار میخوام بخورمش
گفتم میخوام صحبت کنم برین اونور
جفتشون رفتن
شروع کردم ب صحبت
و حرفامو زدم
توی یک تیکه از صحبتام اسمشو به زبون آوردم
یهو گفت تو کی هستی که اسم کوچیک اونو به زبون میاری
منم گفتم شما کاره ای نیستی بخوای واسه اون تصمیم بگیری👌
اصلا دوست دارم همینطور صحبت کنم
اون پدر ومادر داره و نیاز به تصمیم تو نداره و ساکت شد😌
حرفامو که زدم گفتم حالا عذرخواهی کن
گفت من قبلا گفتم ببخشین
گفتم نه الآن روبه روم ازم عذرخواهی کن
و بهشم گفته بودم عکس پیاماتو دارم و بخوام میتونم شکایت کنم
خلاصه عذرخواهی کرد و منم گفتم حالا شد
😁
میخواستم این تکبر و غرور و لاتیش بشکنه که شکست
بعدم گفتم خب برو
😊
بعد رفتم جای دوستش که فکر میکرد پلیسه
گفتم ببین من بخوام شکایت کنم میتونم
گفت نه به این دلایل نمیتونی
گفتم خخخ اونقد آشنا داریم که واسم کاری نداره شکایت کردن
😊
هرچند آشنابازی کار خوبی نیست
ولی منم آشنا داشته باشم بازم از راه قانونش میرم جلو
وقتی بهش گفتم کوتاه اومد😁
گفت ببین تو اگر شکایت کنی و ارتباط این دونفر ثابت بشه هرکدومشون طبق فلان ماده قانون 80ضربه شلاق میخورن
البته دقیق یادم نیست گفت 80یا70
خلاصه هم من آروم شده بودم هم اون
بعد گفت اگر کاری ازم برمیاد بگو
💢💢
💠گفتم فقط به دوستت بگو
واسه بقیه تصمیم نگیره و خلاصه تموم شد و رفت
شاید شما در حد چند جمله خونده باشین😔
اما واقعا بخشیدن این پسر
که به دین و شخصیتم توهین کرده بود
و همچنین مانع شده بود تا به کسی که واسش زحمت ها کشیده بودم ک بهش برسم
واقعا سخت بود
اما بالاتر گفتم
بخاطر امام رضا گفتم می گذرم ازش😔
😊
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 6⃣2⃣ 💠بچه ها من یک بخش داستان رو یادم رفت بگم اونم این بود که ا
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه7⃣2⃣
💠وقتی تو مسیر برگشت بودیم
خب از یکطرف اون مدتی منو ندیده بود و کلا چون ازش دور شده بودم رغبت بیشتری داشت به دیدنم😊
💠لذا وقتی گفتم قرار بذاریم سریع قبول کرد
و چقدرم مشتاق به نظر می رسید
اتوبوس رسید به پارکینگ 3 حرم مطهر امام رضا ع
و منم سریع خودمو رسوندم جای خونه
قرار بود مثلا ساعتای12ونیم قرار بذاریم
دقیقا وقتی به نزدیکای خونه رسیدم که اذان بود
گفتم ابتدا نماز اول وقت بعدش قرار
اگر خدا بخواد جور میشه اگرم نخواد که هیچی ولی ابتدا باید نماز خونده بشه
😊
خلاصه رفتم مسجد و نماز ظهر رو اول وقتش خوندم و سریع اومدم بیرون
رفتم خونه و با مامان احوال پرسی بعدشم سریع ماشین رو برداشتم که برسم
💠💢💠
وقتی رسیدم محل قرار هنوز نیومده بود
رفتم یک دوری زدم و دوباره برگشتم
دیدم از اون سمت خیابون داره میاد😶
واااای چه لحظه ای بود
کسیکه تا مدت ها پیش با من به طرز بدی برخورد میکرد حالا اینقدر مشتاق😎
خلاصه اومد دیدم عه جلو سوار شد😐
من به خودم گفتم اگر عقب سوار شه احساس سنگین بودنشه ولی دیدم نه اومد جلو
به هرحال کمی احوال پرسی کردیم و حرکت کردیم
💠💢💠
من چون از قبلا یک آبمیوه فروشی زیر نظرم بود میخواستم برم جاش آبمیوه بگیرم
حالا هرچی فکر میکنم درست یادم نمیاد از کجا باید برم که برسم جای مکانش😑
تو خیابون همینطور می رفتم و از خونشون دورتر می شدیم برای چن لحظه احساس کردم شک کرده فکر کرده دزدیدمش😜
گفت کجا میریم گفتم میرم جایی آبمیوه بگیرم گفت من نمیخوام😒
گفتم نه میخوام بگیرم
خلاصه رسیدم جای آبمیوه ایه
😊
ماشین رو پارک کردم
منم یادمه یک چفیه مشکی داشتم که اینو تقریبا همه جا برده بودم
سامرا
نجف
کربلا و....
اکثر اوقات دور گردنم بود
دقیق نمیدونم گفت سردمه
یا چی گفت
که بهش گفتم این چفیه رو بندازین روی خودتون
اونم با یک چندشی به چفیه نگاه کرد و گفت نه☹️
رفتم دوتا آبمیوه پرتقال گرفتم
و چقدرم گرون دراومد😐
خلاصه سوار ماشین شدم دیدم یک افسر اومده سرماشین ما😰
گفتم بیا درستش کن
منم با روی خوش باهاش برخورد کردم مثل اینکه میخواست شارژ پلاک رو چک کنه
و تموم شد و رفت
😊
سوار که شدم رفتیم توی یکی از کوچه ها
و گفتم همین جا خوبه وایستیم آبمیوه رو بخوریم
زدم کنار
حالا دخترای مدرسه ایم رد میشدن و ما رو نگاه می کردن😶
در آبمیوه یک طور خاصی بود
یعنی خودم تا به اونموقع اونطوریشو ندیده بودم
البته چون زیادم اهل اینکه بیرون چیزی بخورم نیستم
خلاصه من فهمیدم قلق درش چطوریه
اما اون یکمی سوتی داد😊
اومد درشو باز کنه یکم از آبمیوه ش ریخت بیرون روی چادرش
گفت بیا اول کاری سوتی دادم😬
من اومد کمکش کنم واسه آبمیوه
گفتم چرا دستاشو نمیکشه کنار😒
یا حواسش نبود
یاهم براش طبیعی بود که دستشم بهم بخوره
من دستمو جوری بردم طرف لیوان آبمیوه ش که به دستش برخورد نکنه
و چند بارم دستش تا نزدیکه نزدیک دستم اومد اما می کشیدم دستمو
تا اینکه از آخر دستش بهم خورد😔
دیدم انگار نه انگار☹️
💠خلاصه آبمیوه رو خوردیم و قرار شد یک جا باز وایستیم که صحبتارو بکنیم
گفت آره یکجا هست خلوته ولی دقیقا نمیدونم کجاس
من کمی شک کردم
که ایشون از کجا میدونه فلان جا خلوته
اصلا خیلی از خونشون دور بود
تا اینکه یک خیابون بزرگ اما خلوت پیدا کردیم و زدم کنار که صحبت کنیم
💠💢💠💢💠
اونجا بود که یکمی از کاراش گفت
که آره من 4تا حساب ایسنتا داشتم
یکیش واسه دخترا
یکیش واسه پسرا
یکیش دختروپسرا و...
گفتم خب دیگه
مقداری حرف زدم
منم گفتم اگر تو زندگی آیندمون کسی بخواد دخالتی کنه
مثل فلانی(همون پسره)
و بخواد کاری کنه که زندگیمو بهم بریزه تا پای قتلش میرم جلو
(این تیکه رو گنده اومدم😉)
💠بعد اونم گفت نه من وقتی عقد کنیم دیگه خطمو عوض میکنم اما من گفتم نه
اگه قرار عوض کنین همین الآن
باز گفت نه الآن برای کنکور میخونم
موسسه ها شمارمو دارن و خلاصه گفت فعلا نمیشه
😒
💠ما بین صحبت هاش
یک حرفی از توی دهنش افتاد بیرون
که 😔😔😔
اعترافی از زبون خودش ناخودآگاه اومد بیرون که ناراحتم کرد😞
راستی قبل تر از این صحبتا
میدونین بهم چی گفت؟
گفت راستش الآن که میخواستم بیام جای شما
با 5تا از دوستام مشورت کردم
که دقیقا همیناها کسانی بودن که مخالف ازدواج من و شما بودن
(منظورش همون دوستایی بودن که مزخرفات واسه من بافته بودن که با این ازدواج کنی دیگه نمیذاره بری بیرون و...)
بعد گفت دقیقا همون 5تا بهم امروز گفتن برو و جواب مثبت بده🌹
بعد گفت یکی از فامیلامونم که توی روستاست و اونم بهم می گفت جواب منفی بهش بده
اونم بهم گفته اگر توی نمیخوایش منو بهش معرفی کن😁
دیدم بله پس رغبت ایشون از جای دوستاشم بوده و اوناهم باعث شدن که بیاد و جواب مثبته رو بده👌
امان از #دوست_بد که موقعیت های خوبه زندگیمونو آتیش میزنه
http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa
sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه7⃣2⃣ 💠وقتی تو مسیر برگشت بودیم خب از یکطرف اون مدتی منو ندیده ب
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣2⃣
قبلا که توی پیامک صحبت می کردیم
جمله ای بهم گفته بود که منو سوزوند😔
بهم گفته بود من 12 ساله چادر نمی پوشم😳
گفت من 12ساله بدون چادر میرم مدرسه
گفتم من هرموقع شمارو دیدم که چادر داشتین
تو راه مدرسه هم دیدمتون که چادر داشتین
گفت حتما میخواستم بعد مدرسه جایی برم که چادر پوشیدم😒
منم که دنبال یک دختر چادری بودم😔
هیچی باز اینجا علاقه پرده انداخت روی عقلم و گفتم حالا بریم جلوتر شاید قبول کرد همیشه چادری بشه
خلاصه به روزی رسید که تو ماشین بودیم
💠باز اونجا دوباره جمله ای گفت که باز هم ته دلم رو سوزوند😔
اونم جمله ای که ناخودآگاه بود
بچه ها دست خودش نبود
از دهنش افتاد بیرون
همیشه از خدا میخواستم خدایا کمکم کن
اون چیزی که صلاحه بشه
خلاصه بین صحبتاش
که داشت از دوستاش می گفت
یهو از دهنش افتاد بیرون
گفت دوستامم گفت جواب مثبت بده
اونم ولت میکنه😳😳😳
گفت آخ سوتی دادم
گفتم چی؟
گفت با یکی در ارتباطم
دوستام گفتن به این جواب مثبت بدی اونم ولت میکنه
😔😔😔
گفتم با کسی دیگم ارتباط داشتین؟
گفت آره ولی مال2سال پیش بوده
با یکی 3ماه بودم
با یکیم 2هفته
یاد اون جمله ای افتادم که چندین ماه پیش بهش گفته بودم شما با پسر درارتباطی ولی رفته بود پیش مادرش که آره مهدی اومده پشتم حرف زده من با کسی در ارتباطم
❌
خلاصه رفتم تو خودم😔
شکستی خوردم ک نگو
مگه من میتونم کنار کسی زندگی کنم که با کس دیگم بوده
خلاصه صحبتا رو ادامه دادیم
و راه افتادیم
✅
بین راه بحث موسیقی شد
گفت من گوش میکنم
گفتم خب کم کم سعی کنین ترکش کنین
(البته کسی اگر میتونه باید سریعا ترک کنه)
گفتم موسیقی باعث وابستگی شما میشه
باعث میشه شما در انجام امور ناتوان بشی
مثلا میخوای یک کاری انجام بدی باید موسیقی باشه تا شاد بشی و کار کنی
گفت آره دقیقا همینطوریم
حتی میخوام خونه رو جارو کنم باید موسیقی باشه
(منظورمم موسیقی حرام هست یعنی موسیقیی که عرف متدین جامعه بگن واسه مجالس لهو و لعب هست و رقص آوره یا انسان رو از یاد خدا دور میکنه)
💠خلاصه گفتم پس کم کم ترکش کنین
گفت البته مداحیم گوش میکنم
مثل مداحی بنی فاطمه
باز بحث نماز شد
گفتم خب نمازو هم سعی کنین صبح ها بیدار شین بخونین
نمازارو بخونین تا اینکه رسیدیم به کوچه خونشون و خواست پیاده شه
یک لبخندی بهم زدیم
و رفت
منم حرکت کردم
🌸🍃
فکر میکنم شبش بود که قرار بود بریم همون مکانی که شب های جمعه و روزهای جمعه می رفتیم دعا
یک مکانی به اسم فاطمیه که کسانیکه از یک روستایی بودن میومدن اونجا واسه مراسم
و مادرمنم از روستای مادرش بود
البته خودشم تو همون روستا به دنیا اومده بود ولی اومده بود مشهد
🍃
شب قرار بود بریم اونجا
واسه مراسم
گفتم میاین گفت نه امتحان دارم
منم به مامانم گفتم بریم گفتن نه حال ندارم
فکر کنم بدنشون درد میکرد
خلاصه مامانمو راضی کردم
😊
به اونم گفتم بیاین بابا امتحان چیه😁
اونم راضی شد و اومد
بعد جلسه که اومد با مادرش و داداشش خداحافظی کنم
باز خجالته اومده بود سراغ جفتمون
عقب تر وایستاده بود و موقع خداحافظی به یک لبخند و شاید یک خداحافظی آروم اکتفا کردیم😐
وقتی اون جلسه رو باهم توی ماشین صحبت کردیم
قرار شد یک جلسه دیگم صحبت کنیم😊
http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa
sapp.ir/azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه8⃣2⃣ قبلا که توی پیامک صحبت می کردیم جمله ای بهم گفته بود که منو
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣2⃣
وقتی مادرش فهمیده بود که دخترش راضی شده خیلی خوشحال بود
حتی به پدرشم گفته بود که از آخر راضی شد به ازدواج با مهدی😊
داداشش که داشت بال در میاورد😁
ماهم ارتباطمون بهتر شده بود
منظورم اینه دیگه جنگ و دعوای گذشته نبود😊
روزها می گذشت برای رسیدن به روزی که قرار گذاشتیم یکبار دیگه صحبتامونو بکنیم😊
یادمه دیدم عکسی گذاشته پروفایلش با این مضمون
پسری مرد زندگی هست که همه چیز رو از صفر واست بسازه
نه پسری که همه چیزش آماده س
😒
من یکم رفتم تو فکر گفتم شاید واسه من گذاشته
چون قبلش بهش گفته بودم شما جواب مثبت بدی
تلاشمو واسه خوشبختی میکنم
هم خونه هست و هم سرمایه
و هم پدرم قراره یک ماشین بهم بده
✅
البته منظورم یک طبقه از خونه خودمون بود
فکر نکنین پولداریم😁
بهش گفتم این عکسو واسه من گذاشتین گفت نه همینجوری
گفتم اگرم بهتون در مورد خونه و سرمایه و...گفتم واسه خاطر راحتی شما بوده
دوست داشتم شما راحت باشین تو زندگی آینده
وگرنه می تونیم از صفر باهم بسازیم👌
خلاصه گذشت و اون شب که مسجد بودم
یهو پیام داد که ما بدرد هم نمی خوریم
و بعدشم بلاک😒
گفتم خدایا ینی چی دیگه
اینجا یک پرانتز صحبت مختصری بکنم😊
(یکی از علت های تداوم و ماندگاری زندگی های گذشته این بود که دختروپسر از ابتدای زندگی رو باهم میساختن
مثلا برای خرید یک خونه دخترخانم نهایت قناعت رو میکرد و مرد هم نهایت تلاش رو می کرد😊
اینطوری باهم و در کنارهم خونه دار میشدن
وسایل خونه رو می خریدن و...
خب حالا اگر بینشون مشکلی پیش میومد بجای اینکه سریع برن دنبال مورد آخر ینی طلاق
👈فکر میکردن می دیدن این زندگی با سختی هردو بنا شده لذا سعی میکردن باهر سختی شده زندگی با زحمت بنا شده رو حفظ کنن
👈اما امروزه برخی خانواده ها تا 100میلیون یا کمتر بگیم تا 20میلیون وسایل خونه رو میخرن
واسشون خونه و ماشینم میخرن
خلاصه همه چی آماده دختروپسر رو میفرستن خونه
بعد تا یک مشکل کوچیک پیش میاد
سریع طلاق😤😤
چرا؟
چون قدر تک تک اون وسایل خونه رو نمیدونن👌
البته منظورم دختروپسرایی که خودشونم تلاش میکنن و پدرومادرشونم کمکشون میکنن قطعا نیست😊
آقاپسر و دخترخانم هردو تلاش میکنن و سختی میشکن و قناعت میکنن حالا از طرف خانواده هم حمایت شن
خیلیم خوب👏👏👏)
💠خلاصه باهاش تماس گرفتم گفتم قرار شد یک جلسه دیگه صحبت کنیم گفت نه دیگه ما بهم نمی خوریم و گفت فکرامو کردم من نمیتونم☹️
💠منم هعی پیگیر که باید جلسه دوم من حرفام رو بزنم
خیلی پیگیری کردم
تا اینکه گفت باشه بعد چند روز
تماس گرفتم خونشون و مادرش گوشی رو برداشت
من دانشگاه بودم
گفتم میخوام بیام خونتون صحبت کنم😊
گفتم مشکلی نیست بیاین
مادرش واقعا منو میخواست و از خداش بود این وصلت جور بشه👌
توی سالن دانشگاه بودم ک دیدم از خونشون داره با گوشیم تماس گرفته میشه
یکی دوباری رو جواب ندادم
اما بعدش جواب دادم
بدون سلام گفت نیاین که من هیچ صحبتی با شما ندارم😔
💠منم پیام دادم امروز دیگه میخوام صحبتامو بکنم و رفتم در خونشون
آیفون رو زدم که مادرش درو باز کرد
از پله ها رفتم بالا
جای در خونشون وایستادم تا بگن بیاین تو
دیدم هیچ کس چیزی نمیگه😐
از آخر
مادرش اومد گفت چرا اینجا وایستادین
من درو باز کردم ک بیاین تو
رفتم داخل خونه
راستی یک گل رز قرمز هم گرفته بودم😉
نشستم تو پذیرایی
من بودم و مادرش
خودش داخل اتاق بود
مادرش برام یک چایی لیوانی ریخت و آورد
بعدم میوه آورد و خوردم
🙈
مادرش رفت در اتاقش گفت بیا آقامهدی اومده بیا صحبت کن
گفت نمیام😏
هرچی مادرش بنده خدا اصرار کرد
اونم هعی گفت نه
از آخر گفت حرفاشو بزنه من از داخل اتاق میشنوم
تا اینکه صدای خودم دراومد
گفتم شما به من قول دادی صحبت کنیم😊
گفت خب صحبت کنین میشنوم
گفتم نه قرار بود حضوری صحبت کنیم
گفت من نمیام بیرون
از آخر یک چادر نازک انداخت رو سرش و اومد دم اتاق نشست
با وضعی که لازم شد سرم رو بندازم پایین
💠💢
از گناه تا توبه🇵🇸
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه9⃣2⃣ وقتی مادرش فهمیده بود که دخترش راضی شده خیلی خوشحال بود حتی
#خواستگاری_مدیر_کانال ازگناه تاتوبه 0⃣3⃣
از اتاق با یک چادر نازک سفید اومد بیرون
موها هم بیرون😔
فکر میکنم از سرلج من اینکارو کرده بود
منم سرم افتاد پایین
نشست و گفت خب بگین
منم شروع کردم به صحبت اول بهش میوه تعارف کردم
بعد کمی حرف زدم و مادرشم که با فاصله کنارم سمت چپم نشسته بود
روی کلام رو کردم به مادرش
😊
از کوچیکی هام گفتم تا الآنم البته بطور خلاصه
گفتم حاج خانم منو طوری از بچگی تربیت کردن
ک وقتی مادرم منو داشت
و پدرم از هیئت میومد و مقداری از غذای هیئت میاورد اول مامانم می پرسید از صاحب جلسه اجازه گرفتی آوردی یا نه!
بابام که می گفت آره بعد مادرم اون غذا رو میخورد چون قرار بود اون غذا شیر بشه که بعد مادرم بخواد به من بده😊
💠کمی ک حرفام اینطوری بود دیدم دختره گفت من رفتم نیم خیز شد که بره گفتم اینا مقدمه س به صحبتای اصلیمم میرسم
بعدش گفتم الآنم اومدم که دخترشما رو خوشبخت کنم و تلاشمو بکنم
و شما هم این مدت دیدین که بخاطر مریضی حال شما
ب مامانم گفته بودم با شما پارک برن و بیرون برن که حالتون بهتر بشه
😊
این مدت پسرتونو جاهای مختلف بردم که جوری تربیت بشه ک شما دوست دارین
(داداشش کلاس چهارم دبستان بود)
مادرشم بنده خدا ناراحت بود از دست دخترش و هعی تشکر میکرد
💠وقتی صحبتامو کردم رو کردم بهش و گفتم تا اینجا اومد واسه خوشبختیت
تلاشمو هم کردم حالا ک نمیخواین اجباری نیست
اما اینو بدون که قطعا در آینده شکست میخوری
ناراحت شد گفت شما چطوری میتونی در مورد آیندم صحبت کنی
گفتم با مطالعه حدود300 یا 400تا کتاب اینو میگم😊
بعدم بلند شدم و رفتم جای اپن آشپزخونه شون
و گل رز قرمز رو برداشتم و جلوی مادرش گرفتم😊
گفتم این مدت در حقم مادری کردین
اینم مال شما😔
مادرش لبخندی رو چهره ش آورد
ولی از درون تا عمق دلش
سوزی آتشین پیدا بود
این دیگه آخرین لحظاتی بود که منو میتونست داماد آینده خودش فرض کنه
اما دیگه آرزوهاش خرد شد
و باید حالا می نشست و خرده ها رو با غم و ناراحتی از روی زمین جمع می کرد😔
مادری که مریض حال بود
و آرزوی قلبش این بود که وصلت جور بشه و دخترش سروسامان بگیره
اما دختر حرف دوستان و چرت وپرتای شاید دوست پسرش رو با شیرینی قلب مادرش
معامله کرد😔
بله داستان ما تموم شد
و بعد حدود8 ماه
که شخصی رو همسر خودم فرض میکردم
حالا تمام فرضیاتم شکست خورد
بعد روزها و شب ها گریه و التماس به درگاه خدا
که خدایا کمکش کن یا اگر همین همسر آیندم هست خودت درستش کن
اما همیشه می گفتم خدایا بازم هرچی تو بخوای
کربلا
نجف
حرم حضرت معصومه س
حرم امام رضا ع
در قنوت نماز شب
نماز واجب
دعا کردم اما نشد که نشد
حالا وقتش بود خونه ای رو که فکر میکردم روزی منم جزء اون خونه میشم رو ترک کنم😔
گل رو هدیه دادم به مادرش
و تشکر کردم از خونه رفتم بیرون💔
اما الآن که ماه ها
از اون جریان میگذره
هر دفعه که اون دختر
در همون جلسه ای که گفتم شب های جمعه هست منو می بینه
میشه افسوس رو در عمق چشمانش دید😊
مدتی پیش که میخواستم وارد جلسه بشم
توی کوچه بودم و به سمت جلسه می رفتم دیدم روبه روم وایستاده و زل زده به چشمام
یا توی جلسه بودم
که سرمو آوردم بالا و دیدم از توی آشپزخونه زل زده و همچنان شاید با افسوسی عمیق از وجودش نگاه میکرد😔
ولی من
سجده ی شکر خدارو بجا آوردم و حکمت مدتها اشک و التماس رو بدست آوردم
و واقعا به خدا گفتم
خدایا شکرت که نشد
😍
طی این داستان یک عده بهم طعنه زدن
و یکسری قضاوت هایی کردن
ان شاءالله در ادامه نکاتی رو میگم خدمتتون😊
داستان تمام شد
اما دو چیز ماندگار شد
1. درس گرفتم از حکمت خدا
که خدا واقعا خیر من رو خواست
چون اگر همون میشد شاید بعد 2یا 3ماه باید برای جدایی فکر می کردیم
2. افسوسی عمیق که برای اون موند
که حالا که شاید از بسیاری از دوستانش جدا شده
چون سال آخر دبیرستان بود حالا دوستانش هر کدوم در دانشگاهی و شاید در هر شهری و ازهم جدا شدن
و بازهم حرف و اراجیف دوستانش بدردش نخورد
چون هم اون ها رفتن
و هم مهدی رفت
#مهدی_باقریان
نویسنده داستان خواستگاری😊
خواستگاری که فکر میکردم باعث خوشبختیم میشد
اما ایمان به خدا از بدبختی در آینده نگهم داشت😊
خدایا شکرت