eitaa logo
خواندنی های سرو
142 دنبال‌کننده
126 عکس
47 ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از هنرنامه قم
null.pdf
2.15M
کتاب فایل 🔻هنرنامه قم تقدیم نگاهتان
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۷) گروه نخاله‌ها(۲) پدر دانش‌آموز پس از داد و فرياد و سر و صدا، آرام گرفت و شروع كرد
داستان زندگی(۸۸) آموزش متوسّطه‌اي براي آن‌طرف رودخانه پس از سه سال خدمت در سمت معاونت دبيرستان، از عظیم‌ دعوت به عمل آمد كه مسئوليت آموزش متوسّطه بخش دو قم را بر عهده بگيرد. او هم پذيرفت. آن روزها تشكيلات آموزش و پرورش قم به يك اداره‌ی مركزي و دو بخش تقسيم شده بود. در بخش 2 همه واحد‌ها مستقر شده بودند به‌جز آموزش متوسطه. هنگامي‌كه عظیم وارد اطاق آموزش متوسّطه شد، با اطاقي رو‌به‌رو شد كه فقط يك اطاق بود با دو ميز و چند صندلي خالي. تمام نيروهاي آموزشي در اختيار آموزش متوسطه بخش يك بود و برنامه‌ريزي‌ها هم از آن‌جا انجام مي‌شد. عظیم آمده بود تا آموزش متوسّطه بخش‌ دو را پايه‌ريزي كند. او در نخستین گام، به تمام نيروهايي‌كه اصرار به رفتن به‌ناحيه يك را داشتند اجازه داد بروند. آن‌گاه اعلام كرد كه آموزش متوسطه‌ی بخش دو مستقلّ است و اين استقلال را به اداره كلّ مستقر در تهران هم اعلام‌كرد. در دوّمين گام، تصميم گرفت كه دبیر‌های مرد دبيرستان‌هاي دخترانه را با خانم‌دبیرها جایگزین كند. با اين ترتيب نياز دبيرستان‌هاي بخش 2 را به نيروهاي دبير به تفكيك زن و مرد مشخص و نيازها را به‌اداره‌ كلّ اعلام کرد. او با همكاري معاون اداري و مالي و با كمك مالی يكي از دفاتر مراجع، خانه‌اي را اجاره و به عنوان خوابگاه خانم‌دبيرهاي غير بومي تجهيز کرده و در اداره كلّ هم اعلام کرد كه هر خانم دبير تهراني كه مايل باشد دوره‌ی مناطق محرومش را در قم تدريس كند، برنامه‌ی تدريسش را در سه روز بسته و خوابگاه رايگان هم در اختيارشان خواهد گذاشت. آقای سید ناصر اعلایی، معاون اداری و مالی همچنين با ترمينال اتوبوس‌رانی هماهنگي به عمل آورد تا خانم‌دبيرهايي كه كارت شناسايي ارايه مي‌دهند از ايستادن در صف‌های طولانی سوار شدن به اتوبوس‌هاي تهران- قم و بالعكس معاف شوند و بدون نوبت آن‌‌ها را سوار كنند. خوشبختانه اداره كل‌ّ هم ازاين برنامه استقبال کرده و ليسانسيه‌هاي جديد‌الأستخدام را براي گذراندن دوره‌ی تعهّد خدمت مناطق محروم‌شان به بخش دو قم فرستاد. با اين ترتيب عظیم موفق شد هم دبيران مرد را از دبيرستان‌هاي دخترانه كه در مواردي مشكلاتي داشتند منتقل كند و هم نيروهاي جوان تحصيل‌كرده را در بخش دو جذب و به سر کلاس بفرستد. بهار سال 1370 غنچه‌ها و گلبرگ‌هايي را كه بادست‌هاي هنرمندش ساخته و پرداخته بودبه دست گرماي تابستان مي‌سپرد و خود مي‌رفت كه پس از سه فصل ديگر بازگردد. عظیم با اجراي دو برنامه اساسي، حسّاسيت‌ها و واكنش‌هاي گروه‌هاي مختلف را برانگيخته بود. او احساس مي‌كرد كه اگر برنامه‌ی سوّمي را شروع كند، مداخله‌هاي مرئي و نامرئي تلاش‌هاي او را ناكام خواهند گذاشت. پس تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد و به دور از هرگونه هياهوهاي سياسي و گروهي و غيره به كار معلّمي بپردازد. چهار پنج سالي بود كه عظیم سرگرم تدريس زبان انگليسي در دبيرستان‌ها بود. در نخستين سال بازگشت به دبيرستان، طبق خواهش و اصرار مسئول آموزش متوسطه بخش يك، در دبيرستان‌هاي دخترانه‌ی بنت‌الهدا، در خيابان نوزده‌ دي (باجك)، و دبيرستان عفّت در چهل اختران آذر و در سال‌هاي بعدي هم در دبيرستان‌هاي پسرانه‌ی شاهد علي اكبر و دبيرستان نمونه مردمي معلّم تدريس مي‌كرد. او چنان تدريس موفّقي داشت كه همه‌ی مديران دبيرستان‌هايي كه او را مي‌شناختند متقاضاي تدريس وي در دبيرستانشان مي‌شدند.
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۸۸) آموزش متوسّطه‌اي براي آن‌طرف رودخانه پس از سه سال خدمت در سمت معاونت دبيرستان، از
داستان زندگی (89) در دام دوست در يكي از روزهاي آبان‌ماه سال 1375، عظیم، پس از پایان کلاس‌های پیش از ظهر، از دبیرستان حکیم نظامی به سمت اداره‌ی ناحيه‌ی یك در خيابان صفائيه گام برمي‌داشت. او هر از چندي به اداره سر مي‌زد تا از اوضاع و احوال و بخشنامه‌ها و برنامه‌هاي جديد اطّلاع حاصل كند. آن روز هم به همين منظور عازم اداره بود. چند قدم مانده به در ورودي اداره، آقاي مهندس پيرا، دوست هم اطاقي عظیم در ملاير و مدير آن‌روز هنرستان قدس را ديد كه او هم به سمت اداره در حركت بود. آن دو پس از احوال‌پرسي، خبري از اوضاع و احوال گرفتند. مهندس پيرا آگاهانه صحبت را در سمت و سوي خاصي هدايت كرد: - حتماً شما هم مي‌خواهيد به ديدار دوست قديمي‌تان برويد و به ايشان تبريك بگوييد؟ عظیم پرسید: - كدام دوست؟ تبريك چي؟ آقای مهندس اخم‌ها را به نشانه‌ی تعجّب درهم کشید و گفت: - به آقاي پوريزدانپرست. مگر خبر نداريد؟ عظیم چشم‌هایش را به لب‌های دوستش دوخت و گفت: - نه! از چي بايد خبر داشته باشم؟ مهندس پيرا با چين انداختن بر پيشاني و پايين كشيدن ابروها و گرفتن حالت لبخند، تعجّب خود را به نمایش گذاشت و ادامه داد: - شوخي نكن! عظیم گفت: - شوخي نمي‌كنم. مگر چی شده؟ مهندس گفت: - حاج‌آقا رئيس اداره شده‌اند. لازم است كه خدمت‌شان برسيم و تبريكي به ایشان عرض كنيم. دو دوست قدیمی وارد اداره شدند و يك راست به طبقه‌ی دوّم رفته و از اوّلين در سمت راست كنار پلّه‌ها وارد اطاق شدند. مسئول دفتر رئيس اداره، در پشت ميزي رو به روی در نشسته بود. آقاي پوريزدان‌پرست كه در اطاق دورني در پشت ميز رياست، در مقابل در نيمه ‌باز ، سر پا ايستاده بود با ديدن اين دو نفر بسيار خوشحال شده و بلافاصله به دم در آمد و از آن‌ها استقبال کرد. پس از حال و چاق و احوال‌پرسي و مقدّمه‌چيني مفصّل، سر صحبت را باز كرد: - آقاي رهي،‌ مدير كلّ جديد چند روز پيش فرستاد پي ما و دعوت كرد كه مسئوليّت اداره‌ی ناحیه‌ی يك را به عهده بگيريم. ما هم حسب وظيفه و اصرار دوستان پذيرفتيم. الأن هم نيازمند ياري دوستان هستيم كه تشريف بياورند و در اداره كمك ما باشند. عظیم و آقاي مهندس پيرا هم ضمن تبريك و اظهار خوشحالي، اعلام كردند كه در سنگر مدرسه هر كمكي كه از دست‌شان بر بيايد دريغ نخواهند کرد. امّا تقاضاي آقاي پور يزدان‌پرست فراتر از اين حرف‌ها بود. هنگام خدا حافظي، او از عظیم خواست كه چند دقيقه بيشتر بماند. با اين ترتيب، آقاي مهندس پيرا خدا حافظي کرد و عظیم در اطاق رئيس باقي ماند. ادامه دارد ...
خواندنی های سرو
داستان زندگی (89) در دام دوست در يكي از روزهاي آبان‌ماه سال 1375، عظیم، پس از پایان کلاس‌های پیش ا
داستان زندگی(۹۰) در دام دوست (۲) آقاي پور پزدان‌پرست پس از صحبتي مفصّل، اظهار داشت: - كه رئيس قبلي این ناحیه، به سبب برخوردهاي افراطي مسئول واحد ارزشيابي و رسيدگي به شكايات و حمایت و پشتيباني رئيس اداره از وي عزل شده است. بنا براين من قصد داشتم كه با شما تماس گرفته و ازتان خواهش كنم كه به اداره آمده و مسئوليت اين واحد را به عهده بگيرید. همکاران ناحیه از این واحد بسیار آزرده هستند. علي‌رغم اصرار زياد آقاي پوريزدان‌پرست، عظیم بدون جواب مثبت از ايشان خدا حافظي كرد و از اداره خارج شد. صبح روز بعد، او طبق برنامه درسي، در سالن شرقي دبيرستان حكيم نظامي (امام صادق علیه‌السلام فعلی )، دبيرستاني كه چند سال پيش, خودش در آن معاونت مي‌كرد، به تدريس مشغول بود كه صداي تَق تَق چند ضربه انگشت، توجّه‌ دانش‌آموزان را به سمت در كلاس جلب نمود. عظیم هم با شنيدن اين صداها از پاي تخته‌‌سياه به سمت در حركت و به آرامي لاي در را باز کرد. معاون دبيرستان كه در پشت در منتظر ايستاده بود، با ديدن عظیم سلامي داد و ادامه داد: - ببخشيد استاد! از اداره زنگ زده‌اند، با شما كار دارند. عظیم پس از دادن جواب سلام، گفت: - سلام برسانيد و بفرماييد كه اگر ممكن است در زنگ تفريح تماس بگيرند. معاون خدا حافظي كرد و عظیم هم در كلاس را بست و شروع كرد به درس دادن. دقايقي بعد همين پيام تكرار شد و عظیم هم همان جواب را داد. تاپايان زنگ، سه‌بار اين پيام و پاسخ پيام تكرار گرديد. زنگ تفريح دبيرستان به صدا درآمد و عظیم هم مانند ساير دبيران، از كلاس خارج شده و به دفتر دبيرستان رفت. آقاي محمّدي، رئيس دبيرستان كه در پشت ميزش سرپا ايستاده بود رو به عظیم کرد و افزود: - نمي‌دونم چي‌خبر شده! آقاي پوريزدان‌پرست از صبح سه بار تماس گرفته و اصرار كرده كه شما به اداره تشريف ببريد! عظیم لبخند تلخی زد و گفت: - اين خبر همان خبري است كه به خاطر آن من نمي‌خواستم علي‌رغم اصراري كه شما داشتيد، در دبيرستان شما كلاس بگيرم. من از اين مي‌ترسيدم كه وسط سال ما را از كلاس ببرند و با خالي ماندن كلاس، ما شرمنده‌ی شما باقي بمانيم. حالا هم آخر وقت مي‌روم به اداره، ولي شما لطفاً به فكر دبير جايگزين براي كلاس‌هاي من باشيد. ادامه دارد...
هدایت شده از هنرنامه قم
من ادواردو نیستم 2.mp3
15.43M
📗کتاب صوتی قسمت 2⃣ 🔻هنرنامه قم
داستان زندگی(۹۱) در حاشیه (۱) چهاردهمین مدرس در آغاز مسؤلیت آموزش متوسطه، عظیم در کنار مردی می‌نشست که اندامی کشیده و سیمایی متین و ملیح داشت. خداوند چهره‌ی او را به گونه‌ای خلق کرده بود که وقتی لب به سخن می‌گشود انگار که لبخند می‌زد. این مرد حاج آقای نظری مسئول آموزش منوسطه بخش یک بود. آن روز آقای نظری از پشت میزی که نشسته بود نگاهش را به سمت عظیم که در پشت میز دیگر نشسته بود برگرداند و گفت: - ما امروز یک قول از طرف شما داده‌ایم. چون می‌دانستیم که از عهده‌اش برمی‌آیید. بعد شروع کرد به توضیح دادن: -از حوزه علمیه تماس گرفتند و درخواست کردند که یک نفر مدرس زبان فارسی به ایشان معرفی کنیم. عظیم که از این سخن آقای نظری شگفت زده شده بود، لبخندی زد و گفت: - مدرس زبان فارسی! ما خودمان ترک زبانیم و نیاز داریم که کسی بیاید و به ما فارسی یاد بدهد. چطور می‌توانیم به دیگران فارسی یاد بدهیم. آقای نظری خنده کوتاهی کرده و سپس به توضیحش ادامه داد: - قضیه این مورد متفاوت است. این‌ها یک استاد انگلیسی زبان دارند که فارسی بلد نیست. آن ها به یک نفر نیاز دارند که به او فارسی یاد بدهد. فعلا در مراحل اول، زیاد نیاز به ادبیات و این جور چیزها نیست. من مطمئن هستم که شما از عهده‌اش برمی‌آیید. دو روز بعد با قرار قبلی، جلسه معارفه سه نفره عظیم، پرفسور لگنهاوسن و حجت‌الاسلام آقای فعالی، مسئول برنامه‌های ایشان، در اتاقی دوازده متری با کفپوش موکت, دو تخته پتو و یک بالش که محل زندگی پرفسور بود برگزار گردید. آقای فعالی در ابتدای جلسه گفت: - شما چهاردهمین مدرسی هستید که برای این کار دعوت شده‌اید. سیزده مدرس قبلی، همگی در انجام کار شکست خورده اند. آیا مطمئن هستید که شما هم شکست نمی خورید؟ عظخیم، اندیشید که دعوت شدگان پیشین اولا معلم نبوده‌اند که قادر باشند کار تعلیم انجام دهند. ثانیا زبان انگلیسی بلد نبوده‌اند که بتوانند با شاگرد خود به تعامل پرداخته و تغییری مثبت در آن ایجاد کنند. بنابراین او لبخندی زد و گفت: - شما که تجربه سیزده شکست را دارید، چهاردهمی را هم تجربه کنید. شاید به موفقیت منتهی شود. آقای فعالی، پس از بحث‌های مقدماتی، کتاب آموزشی را با نام آزفا معرفی کرد که مخصوص آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان در رایزنی‌های فرهنگی سفارتخانه‌های ایران در خارج از کشور بود و قرار براین شد که آن کتاب تدریس شود. برنامه از همان روز آغاز شد. بنا شد هفته‌ای دو جلسه در ساعات بعد از ظهرها که اداره تعطیل بود ادامه یابد. ادامه دارد...
هدایت شده از هنرنامه قم
من ادواردو نیستم 3.mp3
17.84M
📗کتاب صوتی قسمت 3⃣ 🔻هنرنامه قم
هدایت شده از هنرنامه قم
من ادواردو نیستم 4.mp3
19.4M
📗کتاب صوتی قسمت 4⃣ 🔻هنرنامه قم
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۹۱) در حاشیه (۱) چهاردهمین مدرس در آغاز مسؤلیت آموزش متوسطه، عظیم در کنار مردی می‌نش
داستان زندگی(۹۲) در حاشیه(۲) حاصل یک تصمیم نخستین جلسه به پایان رسید. با روش آموزشی که عظیم در پیش گرفت، نوید موفقیت را می‌شد در درخشش چشم‌های پرفسور احساس کرد. با اتمام ساعت آموزش، زمان جلسات بعدی هم برنامه‌ریزی شد. پس از خروج از محل اقامت پرفسور در بلوار بسیج (ابتدای بلوار جمهوری اسلامی)، عظیم، در دل خود، تمایلی به سوار شدن به تاکسی یا وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگر نمی‌دید. او آن قدر غرق در تفکر بود که احتیاج به زمان کافی برای خلوت با درون خود داشت. شاید پیاده راه رفتن، این فرصت را برای او فراهم می‌ساخت. کار از کجا شروع شده بود که اکنون به این،‌جا رسیده بود؟ او در سال ۱۳۵۶ لیسانس علوم اداری گرفته و با همان مدرک هم یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی در آموزش و پرورش استخدام شده بود. از آنجایی‌که، هم در دوران دبیرستان و هم در دوره‌ی دانشگاه و به دنبال آن در دوره‌ی سربازی در نیروی هوایی به آموزش زبان، بدون اندیشیدن به پیامدهای آن، اهمیت داده و کار کرده بود، پس از استخدام، تدریس زبان در دبیرستان‌ها را انتخاب کرده و ظاهرا هم بدون مشکل پیش می‌رفت. اما وقتی وجدانش را قاضی قرار می‌داد، خود را عالم و متخصص در این رشته نمی‌دید. به عبارت دیگر، پیش استاد زبان انگلیسی، زانوی شاگردی بر زمین نزده بود تا بر عمق این دانش و مهارت دست یازد. از طرفی هم وقتی برای پذیرش در نهادی برای مصاحبه زبان انگلیسی رفت، مصاحبه‌گر در پایان مصاحبه گفت: - زبان انگلیسی‌ات خوب است، اما در سطح مورد نیاز ما نیست. با شنیدن این قضاوت، عظیم با لحنی مأیوسانه گفت: - پس ما رد هستیم دیگر! برویم زبان را رها کنیم. مصاحبه‌گر گفت: - کنار نگذار! برو تقویت کن. این کشور و این انقلاب همیشه به شما نیاز خواهد داشت. همچنین, از طرفی, در زمان معاونت دبیرستان، روزی گذرش به اداره افتاد. وقتی از مقابل درِ باز اتاق رئیس اداره عبور می‌کرد، چشم آقای فقیه‌میرزایی، رئیس اداره به او افتاد و صدایش زد. وقتی عظیم وارد اتاق شد، پس از سلام و احوال‌پرسی، آقای فقیه میرزایی یک جلد ترجمه انگلیسی قرآن مجید را روی دو دست به طرف او گرفت و گفت: - بفرمایید! خدمت شما! آقای انصاریان تازه چاپ کرده. یک جلد هم برای من فرستاده. من که سر درنمی آورم. شما زبان درس می‌دهید. ببرید استفاده کنید! عظیم کتاب را گرفت، تشکر کرد و از اتاق خارج شد. وقتی به خانه برگشت و کتاب را باز کرد که بخواند، متوجه شد که زبانش ضعیف‌تر از آن است که بتواند ترجمه انگلیسی قرآن را بخواند. مانده بود بر سر دوراهی. یا باید دور زبان انگلیسی خط کشیده و مسیر دیگری را در پیش می‌گرفت یا باید فکری برای ارتقای توانمندی‌اش در این رشته می‌کرد. او پس از کنکاش شدید ذهنی، تصمیمش را گرفت. باید، علی‌رغم فشار زندگی و کار دونوبته، دوباره به دانشگاه می‌رفت و به صورت تخصصی زبان انگلیسی را می‌خواند. با این وصف، در سن ۳۵ سالگی، عظیم در کنکور دانشگاه آزاد قم شرکت کرد و پذیرفته شده و در رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی، با نیت خدمت به نشر فرهنگ مکتب اهلبیت علیهم‌السلام، مشغول تحصیل گردید. امروز هم خداوند بزرگ، مسیر خدمتش را باز کرده بود. ادامه دارد...
داستان زندگی(۹۳) پشت ميز وحشت آفتاب پاييزي، اندكي كم‌رمق‌تر، از ميانه‌ی آسمان، بر پيشاني كساني‌كه رو به‌قبله‌ حركت‌ مي‌كردند مي تابيد و آواي دلنشين قرآن از مأذنه‌ها، مؤمنين را براي آمادگي حضور در محضر معبود به مساجد فرا مي‌خواند. عظیم با گام‌‌هاي سنگين به سمت اداره‌ی ناحيه يك پیش می‌رفت. وقتي در اداره وارد دفتر آقاي پوريزدان‌پرست شد، او را ديد كه همانند ملاقات قبلی در پشت ميزش سر پا ايستاده بود و انگار انتظار او را مي‌كشيد. وقتي چشمش به عظیم افتاد، برق رضايت از چشم‌هایش جهيد و با سلامي گرم به استقبال او رفت. او پيشاپيش، ابلاغ مسئوليت واحد ارزشيابي و رسيدگي به شكايات را به نام عظیم صادر و امضا‌ء كرده بود. پس از حال و چاق و تعارفات معمول، برگه را روي دو دست به سمت عظیم گرفت و گفت: - مباركه ان‌شاءالله. عظیم تا آمد كلمه‌ای بگويد كه نشان از آماده نبودنش برای قبول مسئوليت باشد، آقاي پوريزدان‌پرست حرف او را قطع كرد و گفت: - خواهش می‌كنم ديگر چيزي نگوييد! حالا بريم اتاقتان را تحويل‌تان بدهم. هردو از اتاق ریاست خارج شده و از پلّه‌ها پايين رفتند و از درِ باز روبه‌روي پلّه‌ها وارد اطاقي شدند كه جواني بيست و چند ساله‌ با هيكلي نسبتاً چاق و با قيافه‌اي جدّي و تهاجمي در پشت ميزي در گوشه‌ی آن نشسته بود. جوان با ورود رئيس اداره به همراه شخصي ناشناس، بدون اين‌كه بتواند نگراني نهفته در اعماق چشمانش را پنهان کند از جا برخاست و سلام عليكي گفت و همچنان سر پا ايستاد. عظیم پس از احوال‌پرسي با جوان، سرش را به سمت آقاي پور يزدان‌پرست چرخاند و گفت: - ان‌شاءالله از فردا صبح مي‌آييم و مشغول مي‌شويم. سپس هردو از اطاق خارج شده و به سمت نمازخانه‌ی اداره حركت كردند. صبح روز بعد، عظیم در اطاق كار جديدش حاضر شد. قسمت انتهايي اطاق را مسئول قبلي با چيدن كمد در وسط اتاق، جدا کرده و به عنوان مکان بازجويي در آورده بود. اين بخش از اتاق و بازجويي‌هاي انجام گرفته در آن، چنان وحشتي‌ در دل فرهنگيان ايجاد كرده بود كه مدير كّل استان تازه تاسیس، دراوّلين اقدام اصلاحي خود، رئيس اداره را ملزم به برداشتن اين مسئول خاص و برچيدن اين تشكيلات کرده بود و با خودداري رئيس اداره از عزل ابن مسوْل، خود او را هم از مديريّت عزل كرده بود. ادامه دارد...
من ادواردو نیستم 5.mp3
9.16M
📗کتاب صوتی قسمت 5⃣ 🔻هنرنامه قم
داستان زندگی (۹۴) در حاشیه (۳) از بیست سال پیش جلسات آموزش زبان فارسی به پرفسور لگنهاوسن، استاد فلسفه‌ی دانشگاه تگزاس آمریکا که پس از انقلاب اسلامی در ایران، مسلمان شده و به ایران مهاجرت کرده بود، با استفاده از کتاب آزفا، به طور مرتب برگزار می‌شد. در سومین یا چهارمین جلسه، آقای دکتر کتابی دیگر را در کنار دستش گذاشته بود. با شروع کلاس او به‌جای کتاب درسی، آن کتاب را برداشت و پرسید: - اگر ممکن است به جای کتاب آزفا از این کتاب استفاده کنیم. روی کتاب نوشته شده بود «آموزش فلسفه» تالیف محمدتقی مصباح یزدی. بعد ادامه داد: - کتاب آزفا برای کسانی مناسب است که می‌خواهند در کوچه و خیابان راه رفته و با مردم صحبت کنند. من می‌خواهم فلسفه اسلامی را بشناسم. رشته‌ی تحصیلی و تدریس من فلسفه ادیان است. پس از این صحبت‌ها، او صفحه نخست کتاب را باز کرده و پیش روی عظیم گذاشت که طبق روش خودش، ابتدا واژه‌های هر جمله را از نظر تلفظ و مفهوم به او معرفی کرده و او را تمرین دهد، سپس عبارات و جملات را از نظر لحن بیان و مفهوم آموزش و تمرین دهد. حالا سؤال این بود: آیا عظیم خودش می‌توانست عبارات و جملات فلسفی را بفهمد تا بتواند به پرفسور لگنهاوسن آموزش دهد؟ پس از خواندن نخستین جمله، عظیم تاملی کرده و لبخندی زد. پرفسور وقتی لبخند عظیم را دید، بدون این که کلمه‌ای بر زبان بیاورد، با نگاهش دلیل آن را جویا شد. عظیم گفت: - گویا علاقه دارید دلیل لبخند مرا بدانید. پرفسور تاملی کرد و سرش را به نشانه بلی به بالا و پایین تکان داد. عظیم کمی عقب‌تر نشست و به دیوار تکیه داده و شروع کرد به تعریف کردن: - وقتی در تهران دانش آموز رشته‌ی ریاضی دبیرستان بودم، چون خانه‌ی محل زندگی من بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود، با خود زیراندازی برداشته و به پارک شهر می‌رفتم و آن را در زیر درختی پهن کرده، روی آن نشسته و درس می‌خواندم. در ساعات استراحت بین درس‌ها، برای این که حواسم از درس و کتاب پرت نشود، از کتابخانه پارک شهر کتاب‌های شعر و داستان امانت می گرفتم و مطالعه می‌کردم. یک روز همه کارت‌های کتابخانه را ورق زدم و کتاب داستان و شعر نخوانده در بین‌شان پیدا نکردم. چشمم به کارت کتابی چهارصدصفحه‌ای افتاد با عنوان «مبانی منطق و فلسفه». آن روز و روزهای بعد، ناگزیر، برای پرکردن زنگ تفریح، همان کتاب را خواندم. بعضی چیزها را فهمیدم و بعضی چیزها را هم نفهمیدم. من آن روزها نمی‌دانستم مبانی منطق و فلسفه به چه درد من خواهد خورد. اما امروز می‌بینم که جورچین حوادث روزگار به‌گونه‌ای کنار هم چیده شده‌اند که کار بی‌هدف بیست سال پیش، امروز مشکل بزرگی را حل می‌کند. دکتر هم با گفتن جمله‌ی تک‌واژه‌ی strange! شگفت‌زدگی خود را بروز داد و به دنبال آن هردو به سراغ کتاب جدید رفتند. از آن روز به بعد موضوعات فلسفی آن کتاب، محتوای آموزشی کلاس را تشکیل داد. ادامه دارد...