خواندنی های سرو
داستان زندگی (50) نیروهای دفتر خدمات پرسنلی (2) نبرد قدرت (۱) چهارشنبهی آن هفته هم مانند چهارشنب
داستان زندگی(۵۱)
نیروهای دفتر خدمات پرسنلی (۳)
نبرد قدرت (۲)
آن روز دقیقهها و ثانیهها میگذشتند و اتاق حال و هوای مبهمی داشت. همه منتظر واکنش ستوان شمس بودند. واکنش عظیم چه پیامدی ممکن بود داشته باشد؟
آن روزها وقتی در نیروی هوایی میخواستند کسی را بترسانند، مخصوصا نیروهای وظیفه را، میگفتند منتقل میکنند بهنیروی زمینی. میگفتند در نیروی زمینی از این ناز و نعمتهای نیروی هوایی که از صدقهسر آمریکاییها که آنجا را در قبضه داشتند، خبری نیست.
ساعاتی بعد، دوباره زنگ تلفن استوار قاسمیدوست به صدا در آمد. بعد از كمي صحبت کردن، سرکار استوار گوشی را گذاشت و با لبخند خاص خودش به عظیم اشاره کرد:
- ساعت چهار تشریف ببرید خدمت جناب سرگرد گرامی، فرمانده مجموعه!
ساعت چهار بعد از ظهر در حاليكه نيروهاي واحدها كمكم محل كار خود را ترك ميكردند، عظیم درِ اطاق سرگرد گرامی را زد و وارد شد و پس از گذشتن از درگاهي ، با کوبیدن پا، احترام نظامی بهجا آورد. سرگرد، اشاره کرد:
- بفرمايید بنشینید!
عظیم که انتظار تعارف را نداشت به طرف مبل راحتی حرکت کرد و روی آن نشست. سرگرد گرامی سرش را پايين انداخته و مشغول كاري بود، دقايقي بعد سرش را بلند كرد و پرسيد:
- قضیّهتان با این ستوان شمس چیه؟
عظیم که احساس میکرد جای کم آوردن نیست، جواب داد:
- این افسر شما بهنظر من اصلاً صلاحیّت افسری را نداره!
سرگرد گرامی که از این پاسخ عظیم گوشهایش تیزتر شده بود، با ظاهری جدّی ولی درونی رئوف پرسید:
- چرا؟ مگه چکار کرده؟
عظیم با قیافه حقبهجانب ادامه داد:
- مگه یک افسر، بیخودی سرِ نیروی خودش جیغ می کشه؟ من روز چهارشنبه به ایشان احترام گذاشته، ارزش قايل شدم، برگهی مرخصی بُردم پیششان امضاء کنند، به جای امضاء کردن، بلند شدند مثل پیرزنهای بداخلاق توي راهرو برگه ما را پرت کردند و شروع كردند به جیغ و داد کشیدن.
سرگرد گرامی پرسید:
- برای چه میخواستی مرخّصی بگیری؟
عظیم توضیح داد:
- من زن و بچّه دارم که در قم زندگی میکنند. من همچون حقوقی از ارتش نمیگیرم که اینجا خانه اجاره کنم و بیارمشان به تهران. جاده قم هم که میدونید باریک و دوطرفه است و روزهای پنجشنبه به خاطر شلوغی مثل قتلگاهه. من مجبورم چهارشنبهها کمی زودتر، از پایگاه خارج بشم تا بتونم خودمو برسونم به قم و مایحتاج یک هفتهی زن و بچّههامو فراهم کنم و جمعه هم برگردم دوباره به تهران.
حالا آمدم از ایشان مرخصی بگیرم. ایشان هم بهجای رفتار بزرگمنشانه، بلند شدند و رفتند تو سالن شروع کردند به داد و فریاد کشیدن و برگه را پرت کردن.
ادامه دارد...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
آنا دیلیمیز گنجی
(گنجینهی زبان مادری -4)
لغات و اصطلاحات گُز (4)
🌹۳۵- گُز دَیمَگ
چشمزخم خوردن
مثال: گامان اِئلیرَم اوشاقا گُز دَئگیب که نُخوش اُلوب.
🌹۳۶- گُزدَن اُت چیخماق
از ضایع شدن چیزی بسیار ناراحت شدن
مثال: باغ صاحاب باخدو آغاجلارون سُوُق دَیمَهگینَه، گُزلَریندَن اُت چیخدی.
🌹۳۷- گُزدن ایتمگ
از نظر ناپدید شدن
مثال: قوش اُچدو اُچدو گُزدَن ایتدی.
🌹۳۸- گُزدَن دؤشمَگ
بی اعتبار شدن
مثال: اُنا بونا یامانلوق اِئلییَن تِئز گُزدَن دؤشَر.
🌹۳۹- گُزدَن دوشموش
آدم از اعتبار و ارزش افتاده
مثال: کیشی پیس اخلاقویونان گُزدَن دوشموش اُلوب.
🌹۴۰- گُزدن سالماق
کسی را از چشم دیگران انداختن
مثال: آرواد پیس تَرپَنمَهگینَن اُزونو گُزدَن سالورو.
🌹۴۱- گُز دوتولماق
قادر به تشخیص نشدن؛ گرفته شدن چشم
مثال: 1- گُزؤمؤز دوتولدو بو خاراب زادلارو آلدوخ. 2- موتورچونون توفاندا گُزو دوتولدو دَگدی یِرَه.
🌹۴۲- گُز دوشمَگ
پسندیدن؛ عاشق شدن؛ چشم بد افتادن
مثال: 1- منیم بو ماشونا گُزوم دوشوب. 2- قیزین بو اوغلانا گُزو دوشوب، ایستیری گِئدَه بیلَهسینه. 3- اوشاقا گُز دوشوب نُخوش اُلوب.
🌹۴۳- گُز دَیمَگ (دَگمَگ)
چشم زخم خوردن
مثال: بالاجا قیز اَزبَس دیل تؤکدؤ، بیلَهسینه گُز دَگدی، نُخوش اُلدو.
🌹۴۴- گُز قاپودا قالماق (خ)
انتظار کشیدن
مثال: اُشاخ گَلیب چیخمهدی. گُزؤمؤز قالدو قاپودا.
🌹۴۵- گُز قارا
سیاهچشم
مثال: قیز چوخ قشنگنی. قاش گُزؤ قارادو!
🌹۴۶- گُز قارالماق
سیاهی رفتن چشم؛ جرأت نکردن
مثال: 1- کیشی دورموشدو دام قیراقوندا. گُزو قارالدو دوشدو آششاقو. 2- ایشَه باخاندا آدامون گُزؤ قارالورو، از بَس چُخدو!
#گنجینه_زبان_مادری
#عظیم_سرودلیر
سلامعلیکم
روز بخیر
با تبریک فرارسیدن ایام دههی مبارکهی کرامت،
به مناسبت فرارسیدن دههی کرامت، کانال "یاامام هشتم علیهالسّلام" را ایجاد کردم. در این کانال فقط اشعار رضوی و فاطمی (حضرت معصومه) علیهمالسّلام و داستانهای کرامات رضوی منتشر خواهد شد. علاقهمندان میتوانند با آدرس ذیل به این کانال بپیوندند.
آدرس کانال:
https://eitaa.com/YaImamHashtoma
عظیم سرودلیر
خواندنی های سرو
داستان زندگی(۵۱) نیروهای دفتر خدمات پرسنلی (۳) نبرد قدرت (۲) آن روز دقیقهها و ثانیهها میگذشتن
داستان زندگی (52)
نیروهای دفتر خدمات پرسنلی (۴)
نبرد قدرت (۳)
سرگرد گرامی لیوان نوشابهاش را که قبلا ریخته بود از روی میز برداشت و بالا کشید و لبخندی زد و با اشاره به درجههاي روي دوشش گفت:
- این درجهها را که میبینید روی دوش ماست، روی دوش من، روی دوش سرهنگ..... فرمانده ستاد، و بقیّه، نتیجهی مرور زمانه نه افزایش معرفت و رشد درونی ما. ما یک روزی آمدهایم به نیروی هوايی، چهارسال رفتهایم دانشکده و درجه ستوانی گرفتهایم و به مرور زمان هم بقیّهی درجهها آمده روي دوش ما چسبیده. اینها نشاهی رشد درونی ما نیست. ما که دانشگاه رفته نيستيم! ستوان شمس که هیچی. اوّلش که گروهبان بود و بعد هم رفته در کلاسهای شبانه یک دیپلم الکی گرفته که از نظر من دیپلمش هم هیچ ارزشی نداره. بعد از آن رفته دو سال در دانشکده افسری کلّی اُردنگی خورده تا درجه ستوان سوّمی گرفته. بعد از مدّتی هم حالا شده ستوان دو. شما از ایشان چه توقّع شخصیّت دارید؟ حالا بگوببینم مشکلات چیه؟ چه جوری حلّ میشه؟
عظیم سرش را پائین انداخت و جواب داد:
- نه، جناب سرگرد! شما شخصیّت محترمی هستید! خواهش میکنم ما را شرمنده نفرماييد! من فقط مشکلم روزهای چهارشنبه است که بتونم ساعت نُه صبح، مرخصّی بگیرم و بِرَم قم.
سرگرد لبخندی زد و ادامه داد:
- برو! چهارشنبهها برو. دم دَرِ پایگاه اَگه کسی پرسید، بگو سرگرد گرامی اجازه داده. اگر هم خواستی، برگه بنویس بیار من خودم امضاء میکنم. اگر از این واحد هم ناراحت هستید بگو تا جاتو عوض کنم.
بعد لبخند ديگري زد و ادامه داد:
- میگن قم سوهان خوبی هم داره! درسته؟
عظیم که بهجای قند سوهان حاج حسین تو دلش آب میشد، جواب داد:
- متشکّرم! جناب سرگرد! از واحدم هم ناراضی نیستم. خیلی ممنون! بله قم سوهانهای خوبی داره! صبح روز بعد همهی پرسنل با چشمان پرسشگر وارد اطاق میشدند. میخواستند ببینند عظیم چه سرنوشتی پیدا کرده. آیا برگهی بازداشتگاه به دستش دادهاند؟ برگه انتقال به نیروی زمینی میدهند؟ یا ...
استوار قاسمیدوست بهمحض این که پشت میزش قرار گرفت رو به عظیم کرد و پرسيد:
- جناب سروان! اینجا چکار میکنید؟ ما گفتیم الأن شما تو بازداشتگاه دژبان مرکزی هستيد!
عظیم با قیافهای جدّی جواب داد:
- جناب سرگرد هشدار داد که اگه منو روزهای چارشنبه تو پایگاه ببينه دستور بازداشتمو میده؟
استوار با تعجّب گفت:
- جدّی میگید، جناب سروان؟ بگو جان سیروس!
عظیم با قیافهی جدّی گفت:
- جان سیروس راست میگم!
استوار لبخندی زد و گفت:
- جناب سروان! اصلاً نمیخواد چارشنبه بیايی پایگاه! همان سهشنبه برو! فقط صبح چارشنبه اول صبح یه زنگی به من بزن که من بدونم شما زندهاید! خودم براتون حاضری ردّ می کنم. دَمِت گرم! جناب سروان!
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
هدایت شده از یا امام هشتم علیهالسّلام
معرفت امام کامل.mp3
25.91M
خاطراتی از کرامات امام رضا علیهالسّلام به جوان اهل سنّت سنندجی- به مناسبت دههی کرامت
خواندنی های سرو
آنا دیلیمیز گنجی (گنجینهی زبان مادری -4) لغات و اصطلاحات گُز (4) 🌹۳۵- گُز دَیمَگ چشمزخم خو
آنا دیلیمیز گنجی
(گنجینهی زبان مادری -5)
لغات و اصطلاحات گُز (5)
🌹۴۷- گُز قاش اِئلَهمَگ
نظر بازی کردن؛ به کسی چشمک زدن
مثال: قیزینَن اوغلان بیربیرینه گؤز قاش اِئلیردیله که استاد بیلَهلرینی کلاسدان قِودو چؤله.
🌹۴۸- گُز قانشاروندا؛ گُز قاباقوندا
جلوی چشم
مثال: اوشاقو گُز قانشاروندان ایراقا قویمایون گِئدَه.
🌹۴۹- گُز قورخودماق
کسی را ترساندن
مثال: بیر آز گَرَگ اوشاقون گُزؤنؤ قورخودای که هَر یِردَن اُزؤنؤ آتمویا آششاقو.
🌹۵۰. گُز قولاق اولماق (خ)
حواس را جمع کردن
مثال: گُز قولاق اولون گُرؤن حراج هاچان باشلانورو.
🌹۵۱-گُز قویماق
چشم را بستن؛ مواظبت کردن
مثال: 1- اوشاقلار اوینویاندا بیر دستَهسی گُز قویار اُبیر دستَه گیزلَهنَر. 2- منیم کیفیمَهدَه گُز قوی من بیر چیخیم یازویا.
🌹۵۲- گُز قیرپمَگ
چشمک زدن
مثال: اوغلان رفیقینه گُز قیرپدی. رفیقی باشلادو ایشلَهمَهگی.
🌹۵۳-گُز قیسمَگ
با چشمگ اشاره کردن بهگونهای که پلکها به هم فشرده شوند و نشان از تأکید باشد
مثال: اوغلان یولداشونا گُز قیسدی که بیلهسینی لُوا وِئرمییَه.
🌹۵۴. گُز قیمَگ
چشمگ زدنی که همراهبا کج کردن یکی از چشمها باشد که نشان از نسبی بودن منظور است
مثال: یولداشوم منیم پیشنهادومو اِئشیددی، بیر گُزونو قیدی، گامان اِئلیرَم منظورومو تایار دؤشؤنمَهدی.
🌹۵۵- گُز کُکو سارالماق
مدتی طولانی چشم انتظار ماندن
مثال: گُزؤمؤزؤن کُکو سارالدو آما بیزه کؤمک گَلمَهدی.
🌹۵۶-گُز گُتؤرمَگ
صرفنظر كردن؛ حسودي نكردن
مثال: 1- قُنشوموز داهو اُغورلانموش مالوندان گُز گُتورؤب. دِئيِري داها تاپولماز. 2- قُنشوموزون گُزو گُتؤرمورو كه گُرَه بيز تَززَه ماشون آلموشوق.
🌹۵۷-گُز گُرَن
چیزی را که چشم میبیند؛ میدان دید
مثال: 1- گُز گُرَهنی اؤرَگ ایستَر. 2- قوش اوچدو، اوچدو گُز گُرَندَن ایتدی.
#گنجینه_زبان_مادری
#عظیم_سرودلیر
خواندنی های سرو
داستان زندگی (52) نیروهای دفتر خدمات پرسنلی (۴) نبرد قدرت (۳) سرگرد گرامی لیوان نوشابهاش را
داستان زندگی (53)
نیروهای دفتر خدمات پرسنلی(۵)
صفبندي انقلابي
در اواخر دورهی آموزش، زمزمههايی از بیرون بهگوش میرسید. روزنامهی اطّلاعات در مقالهای به امام خمینی (ره) توهین کرده و باعث اعتراض مردم شده بود. درگیریهايي در قم، تبریز، کرمان و شهرهای دیگر رخ داده بود.
از اوایل سال پنجاه و هفت، انقلاب شکل جدّی به خود میگرفت. تظاهرات، درگیریها، اعتصابات، شعاردادنها، جابهجايی دولتها، حکومت نظامی، کشت و کشتار، صدور اعلامیّهها از طرف امام خمینی(ره)، سخنرانی مسئولین گروههای مختلف، گروهبندیها، تشکیل سازمانها و تشکّلهای مختلف، و چیز هايی از این قبیل از رخدادهاي عادي شده بود
فضای سیاسی، کم کم، خودش را در نیروی هوايی نيز آشکار میساخت. تعدادی از همافرها و دیگر نیروهای رسمی را دستگیر کرده بودند.
در واحد خدمات پرسنلی هم سرکار استوار باریکانی که اهل طالقان بود از طیف سیاسی مذهبی بود.
یکی از گروهبان ها هم گه سیاسی و احتمالا از چپیها بود ولی حتّی یک کلمه هم حرف نمیزد، کارش را دقیق انجام میداد، بهموقع میآمد، به موقع میرفت، و منتظر پایان دورهی تعهّدش بود که از نیروی هوايی استعفا داده و خارج شود، درهمین روزها، دورهی تعهّدش به پايان رسيد و بلافاصله استعفا داد و از نیروی هوايی خارج شد. بعداً یکی از درجهدارها او را در تظاهرات دیده بود که در پیشاپیش تظاهر کنندهها حرکت میکرده.
نيروهاي دفتر خدمات پرسنلي هم به سه گروه تقسيم شده بودند. ستوان شمس سردستهی طرفداران شاه بود. او با چند نفر از گروهبانها که همشهري او نيز بودند به تظاهرات طرفداران قانون اساسی شاهنشاهی میرفتند.
سر دستگی طرفداران انقلاب هم افتاه بود به گردن عظیم. ستوان سوّم محرابیان، استوار باریکانی علنا در این گروه بودند و یکی دونفر نیز گرایششان به این سو بود ولی خیلی بروز نمی دادند.
رفتار سرگرد گرامی هم نشاندهندهی این بود که قلبا حامی انقلابیون بود. از جمله آنها، کوبیدن ستوان شمس، نیروی رسمی و مسئول واحد بود درمقابل عظیم که نیروی وظیفه و موقت بود.
سرکار استوار قاسمیدوست هم که سالهای آخر خدمتش را میگذراند. مزاح میکرد و میگفت:" رَی! هرکس کباب کوبیده فعلی منو که الأن هرروز می خورم، بتونه به کباب برگ تبدیل کُنه من طرفدار اون هستم." حالا بگوئید ببینم کی میتونه؟
با توجّه به این که معروف شده بود نیروی هوايی طرفدار انقلاب است، سرکار استوار لباس فُرم خود را میپوشید و برای خریدن گاز و نفت خارج از نوبت ميرفت که معمولاً صفهای طولانی براي خريد آنها تشكيل ميشد. مردم هم به احترام نیروی هوايی اجازه می دادند ایشان خارج از صف، نفت یا کپسول گاز خودش را خريده و برود و از این بابت بسیار هم خوشحال بود.
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر
هدایت شده از یا امام هشتم علیهالسّلام
دایاناتلو خانوم 1.mp3
14.29M
داستان ترکی از الطاف امام رضا علیهالسّلام به مناسبت دهه کرامت 1403 (فایل شماره ۱)
هدایت شده از یا امام هشتم علیهالسّلام
دایاناتلو خانوم 2.mp3
11.12M
داستان ترکی از الطاف امام رضا علیهالسّلام به مناسبت دهه کرامت 1403 (فایل شماره ۲)
خواندنی های سرو
آنا دیلیمیز گنجی (گنجینهی زبان مادری -5) لغات و اصطلاحات گُز (5) 🌹۴۷- گُز قاش اِئلَهمَگ ن
آنا دیلیمیز گنجی
(گنجینهی زبان مادری -6)
لغات و اصطلاحات گُز (6)
🌹 ۵۸- گُز گُرَه گُرَه
جلو چشم همه؛ علناً
مثال: گُز گُرَهگُرَه کیشینین دوکانونو چاپدولا.
🌹۵۹- گُزگُز
مُشبّک
مثال: گِئد اُ گُزگُز پنجرهدَن باخ چؤلَه.
🌹۶۰- گُز گُزؤ گُرمَگ
صاف بودن هوا
مثال: شَهَری اِئلَه توتون دوتوب که گُزگُزؤ گُرمؤرؤ.
🌹۶۱- گُز گُزه تیکمَگ
چشم در چشم هم دوختن
مثال: اوغلان گُزونؤ تیکدی معلّمینین گُزؤنه، دِئدی یاخچو درس وِئرمیری.
🌹۶۲- گُز گُزه ساتاشماق
به همدیگر رسیدن
مثال: بیلَهسیئینَن پیس ترپَنمَه! گُز گُزَه ساتاشار.
🌹۶۳- گُز گؤندَن آچولماق
از مشکلات رهایی پیدا کردن
مثال: بو اوغلان بُیوگ اولالو دَده نَنَه سینین گُزو گؤندَن آچولمایوب. هر گون بیر باش آرغو بیلَهلَرینه دؤزَلدیری.
🌹۶۴- گُز گیرمَگ
از عهده کاری یا شخصی برآمدن؛ حریف کسی یا کاری بودن
مثال: 1- گُزؤمؤز گیرمَهدی اُ بُیؤگلوگدَه کتابو اَزبَر اِئلییَگ. 2- اوغلان یُغونایوب، داهو دَدَهنین بیلَهسینه گُزو گیرمیری.
🌹۶۵- گُز گیرنلیگ اِئلهمَگ
زور گفتن به کسی
مثال: آدام گَرَگ اُزوندَن عِجیزَه گُز گیرَنلیگ اِئلَهمییَه.
🌹۶۶- گُز گیللَهسی
حدقه چشم
مثال: اوغلانون گوزونون گیللَهسی عیب تاپوب.
🌹۶۷. گُزلَریم!
عزیز من
مثال: گُزلَریم! بُیوگ سُزونَه قولاق آسانون عاقبتی یاخچو اولار.
🌹۶۸. گُزلَشمَگ
مواظب بودن؛ رعایت حال کسی را کردن
مثال: 1- گُزلَه آخوب یِئخیلمییَی. 2- کاسوب گَرَگ مشتَریلَرینین حالونو گُزلَشَه.
🌹۶۹- گُزلَگچی
نگهبان
مثال: باغا گُزلَگچی قویوبدولا دَئگیب دُلاشان اُلمویا.
🌹۷۰- گُزلَگ چیخمَگ
پاییدن
مثال: جوانلار گُزلَگ چیخسینلَه، گُرسونلَه اُغرولار هایاندان گَلیللَه.
#گنجینه_زبان_مادری
#عظیم_سرودلیر
هدایت شده از یا امام هشتم علیهالسّلام
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیهالسّلام(به مناسبت دههی کرامت)
پاهایی که میلرزیدند (۱)
پسر نوجوان روی فرش کف اتاق دفتر کار پدرش زانو زده و اوراق را مرتّب میکرد. آن روز من به طور اتفاقی او را در آنجا دیدم. چند ماه قبل، یکی از کارکنان حرم مطهر امام رضا علیهالسّلام به من گفته بود که که پدر این نوجوان که اهل قلم و همکار هم هستند، فرزند شفا یافتهای دارد.
در این مدّت من چندین بار به ایشان مراجعه کرده بودم ولی موفق به دریافت خاطرهی شفا یافتن فرزندشان نشده بودم. او داستانش را چند سال پیش در کتابی منتشر کرده و نسخههای کتابش را هم تمام کرده بود. با پیگیری من، او تلاش میکرد یک نسخه از کتاب را پیدا کرده و تصویر داستان را گرفته و به من بدهد.
انگار آن روز شانس به من رو کرده بود که هم پدر تصویر داستان را با خود آورده بود و هم خود فرزندش که حالا نوجوانی شده بود در آنجا بود و به پدرش کمک میکرد. پدرش او را معرّفی کرد و گفت:
- همین پسرم بود که با عنایات امام رئوف، خداوند سلامتیاش را به ما برگرداند.
وقتی نشستم و تصاویر صفحات کتاب را مرور کردم، دیدم نوشته شده بود:
طبیعت، فصل دلانگیزش را جشن گرفته بود. همهجا با رایحهی شکوفههای بهاری و جشن ولادت هشتمین حجّت خدا یعنی امام رضا علیهالسّلام بوی عطر گرفته بود. سوّمین فرزند خانوادهی ما در چنین روزی به دنیا آمد. برای همین هم نام او را وحیدرضا گذاشتهایم.
پس از این که در میان شادی و سرور خانواده، کودک را از زایشگاه به خانه آوردیم، متوجّه شدیم که بدن طفل آنقدر ضعیف و شُل هست که قادر به مکیدن شیر از سینهی مادرش نیست. چند روزی به همین منوال گذشت و ما کمکم متوجه شدیم که او قادر به نگهداری سر و دست و پاهایش هم نیست. بدتر از آن، هنگامیکه میخواست با صدایی ضعیف گریه کند، بدنش به شکل نیمدایره به عقب خم میشد.
ما هر روز نگرانتر از روز قبل میشدیم. چارهای نبود جز مراجعه به پزشک و انجام معاینات و طبق دستور پزشک، گرفتن سیتیاسکن و غیره.
در میان حزن و اندوه ما، پزشک، با مشاهده تصاویر و نتیجهی آزمایشات، اعلام کرد که لکّههای سیاهی در مغز کودک دیده میشوند که نشان از نرسیدن اکسیژن کافی به مغز است. به عبارت دیگر، کودک دچار بیماری هیپوکسیای پیشرفته و غیر قابل درمان بود. سرانجام، پزشک، مقداری دارو و دویست جلسه هم فیزیوتراپی تجویز کرد.
من و همسرم در حالیکه در غم و اندوهی عمیق فرورفته بودیم، با چشمانی اشکبار مطب دکتر را ترک کردیم. امّا به یک پزشک بسنده نکرده، به چند پزشک دیگر هم مراجعه کردیم، همگی نظر پزشک اوّل را تایید کردند. پس از آن هم، هرکس هر پزشک حاذقی را معرفی میکرد، ما کودک را به پیشش میبردیم، بلکه درمانی برای مشکل فرزندمان پیدا کنیم.
علاوه بر مراجعه به پزشکهای متعدد، من و مادرش هم شروع کردیم به مطالعه در بارهی این بیماری. امّا هر چه اطّلاعاتمان افزایش مییافت، امیدمان از درمان بچّه کاهش مییافت.
سرانجام، خدا را شکر، به پزشکی مراجعه کردیم که بسیار صمیمی و مهربان بود. او به ما توصیه کرد که ناامید نباشیم و به تلاشمان ادامه دهیم. مدّت زیادی داروهای تجویز شده را به بچّه خوراندیم و یکصد جلسه فیزیوتراپی هم انجام دادیم، امّا هیچ بهبودی حاصل نشد.
ما، مخصوصا همسرم، برای فراگیری مهارت کنار آمدن با یک فرزند معلول، به مراکز آموزشی خاص میرفتیم. با این حال همهی این تلاشها بینتیجه بود. هر روز که میگذشت، خستهتر از روز پیش به خانه برمیگشتیم و صبر و توانمان را از دست میدادیم.
روزها و شبها پشتسرهم میآمدند و میگذشتند و غصّه و نگرانی ما از وضعیت بچّهمان بیشتر و بیشتر میشد. من که کارمند آستان قدس بودم، روزی، هنگام ورود به محل کارم در حرم، با دلی شکسته و چشمانی اشکبار، شروع کردم به نجوا کردن:
- یا امام رضا علیهالسّلام!" آقا جان! شما خودتان از نگرانی و اندوه ما آگاهید. شما از درد بیدرمان فرزند ما خبر دارید. اگر صلاح میدانید لطفی در حقّ ما بکنید. شما بزرگوار و بخشندهاید، شما نزد خدا آبرو دارید. پس لطفی کنید و از خدا شفای بچّهی ما را بخواهید و سایهی ناراحتی و نگرانی را از سر خانوادهی ما دور کنید. همسرم شب و روز ندارد. وجود او درهم ریخته است."
ادامه دارد...
#کرامات_رضوی
#عظیم_سرودلیر