شغالی گفت روزی با قناری
بیا با ما به سوی سبزهزاری
همانجایی که پر دار و درخت است
همان باغ گلابی و اناری
نخواهی کرد میل این گلستان
کنی با ما اگر گشت و گذاری
چرا باید اسیر در قفس شد
در آنجا میشوی باز شکاری
ندارد دشمنی با شیر، آهو
چو گرگ و گوسفندش، همقطاری
تو بیافسار میگردی به هر جا
رها باشی چو اسب بی مهاری
در آنجا چون فضا آزاد هستی
در اینجا دائماً زیر فشاری
در اینجا اقتصاد ما خراب است
چرا یک عمر آه و ناله زاری!؟
در آنجا باغ در باغ و بهشت است
بوَد سرچشمههای عشق، جاری
ز سر بردار آن تاج کرامت
نگردی مست تا دُم در نیاری
تو را ملک سلیمانی ببخشند
برای خویش گردی شهریاری
خلاصه گفت و گفت و دل از او برد
چنانکه دل برد یاری ز یاری
چنان خامش نمود و کرد رامش
که بی خود شد ز خود همچون خماری
اسیر فتنهی شیادها شد
که شد از سرزمین خود فراری
سرابی بود آن آبی که میگفت
خزانی بود آن باغ بهاری
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
نگاری گفت روزی با نگاری
چرا چشمان خود باید ببندی؟
خبر از خط قرمزها نداری؟
#محمد_رضا_قاسمیان
#گروه_هنری_صدای_دل
#از_سبوی_عشق
#بداهه_سرایی_طنز
۱۴۰۲/۰۳/۱۵