eitaa logo
کانال ادبی از سبوی عشق سروده‌های محمد رضا قاسمیان_ بشرویه
209 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
97 ویدیو
21 فایل
#از_سبوی_عشق #اشعار #قصیده #غزل #ترکیب_بند #ترجیع_بند #قطعه #دو_بیتی #رباعی #مثنوی #سه_گانی #شعر_ولایی #شعر_مقاومت #سپید #سپکو #سروده #شاعر #محمد_رضا_قاسمیان #شهرستان_بشرویه #خراسان_جنوبی #عضو_جمعیت_شاعران_آزاد_ایران #تصاویر #کلیپ #مطالب_ارزشمند
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاری، دلربایی، دلبری دلخواه می‌خواهم برای آسمان دل، تو را ای ماه! می‌خواهم در این دنیای وحشت‌زا، و این دوران وانفسا ز تنهایی هراسانم، تو را همراه می‌خواهم چنان گرگ حسادت کرده خون‌آلوده، دامانم که آزادی خود را از مسیر چاه می‌خواهم بیا و خود بشوی از قلب من زنگار غم‌ها را برای میزبانیّت، دلی آگاه می‌خواهم توان دوری از تو در خیال من نمی‌گنجد تو را با سوز دل، با ناله‌ای جانکاه می‌خواهم مگو امشب، مگو فردا؛ قدم بگذار بر چشمم کَرم فرما، من مسکین تو را ای شاه! می‌خواهم ۱۴۰۳/۰۷/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم از چشمه‌ی عشقت، شراب ناب می‌‌نوشد به شوق دیدنت مانند یک می‌جوشد شبیه ، داغی بر جگر دارم ز هجرانت چنان صیدی که از صیاد داغ می‌‌نوشد این روزها همدست شیطان گشته می‌بینی به امید جدایی بین ما، پیوسته می‌کوشد ز سرمای شب یلدای این عاشق، نما یادی تنت وقتی نازک مهتاب می‌پوشد تو هم سرگرم باش هچون آن نگاری که میان گلّه با انگشت‌هایش، شیر می‌دوشد ۱۴۰۳/۰۷/۲۰
گل آمده، فصل دلبری شد ذکر صلوات کن نثارش میلاد امام عسکری شد
ماشین جنگی را باید دگر داد ایست لعنت به صهیونیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیا و بنده‌ی پا در رکاب یزدان باش بیا و دشمن سرسخت دیو شیطان باش مباش کافر و مشرک؛ منافقی، هرگز! بیا و بنده‌ی حق شو، بیا مسلمان باش نمک‌خوری که نمکدان شکست، انسان نیست سپاسمند، از این نان و این نمکدان باش میان جهل، چنین دست و پا زدن تا کی!؟ بیا و ریزه‌خور آفتاب تابان باش به گِرد خار مگرد آنقدر که خوار شوی بیا و بلبل نغمه‌سرای بستان باش مباد! مرکب شیطان شوی و ملعبه‌اش تو برتر از فرشته‌ای آدم، بیا و انسان باش ۱۴۰۳/۰۷/۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شنیدم اینچنین می‌گفت بلبل بکن آن غنچه‌ی لب را دگر گل ندارم بیش از این تاب تحمّل
voice.ogg
359.8K
شنیدم اینچنین می‌گفت بلبل بکن آن غنچه‌ی لب را دگر گل ندارم بیش از این تاب تحمّل
از آن روزی که رفتی از کنارم به کنج انزوا تبعید شد، دل ز دیدارت دگر نومید شد، دل