4_452715601975052384.mp3
1.22M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۷🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ خانواده همسرم از نظر فرهنگ بالاتر از خانواده ما بودن و خونشون خیلی شیکتر و در محل
#ادامه_درد_دل ❤️
احساس اینو داشتم که چون پسری به دنیا نیاوردم یه خطای بزرگی انجام دادم. همسرم هم مدام میگفت چرا انقد زود بچه دار شدیم، تو این سن دو تا بچه و از این حرفا. و دریغ از کوچیکترین مهر و محبتی.. که الان میفهمم احتمالا افسردگی بعد از زایمان بوده که چندین ماه طول کشید تا خودم دوباره خوب شدم.
نگهداری از دوتا بچه بدون همسرم، مریض شدنشون، واکسناشون و…
و این همه کارای خونه و مهمانداریشون و زخم زبوناشون و… برام غیر قابل تحمل شده بود. به طوری که چند بار تصمیم قطعی به خودکشی گرفتم.. حتی چند بار بالای پشت بوم رفتم تا خودمو پرت کنم ولی هیچوقت جرئت عمل کردنشو پیدا نکردم.
تو اون خونه هیچ وقتی واسه استراحت و تفریح نبود. همش کارهای تکراری و از روی اجبار که هر روز اجبارا تکرار میشد. کل اتاقا حال و پذیرایی و تراس و حیاط و راه پله ها باید هر روز جارو میشدن، با جارو دستی چون جارو برقی نداشتن. حموم که میرفتم هر لباس نشسته ای که داخل حموم مونده بود باید با دست میشستم. ناهار باید آماده میشد تا اهل خونه خونه بیان بخورن و باز من بشورم. صبح ها اغلب با دخترام تنها بودم. مادرشوهرم هر روز صبح یا برای خرید بازار میرفت یا صبح ها خونه خواهرش که دیوار به دیوارمون بودن میرفت و خواهرشوهرام مدرسه. بعضی موقع ها که تا ظهر کارام تموم نمیشد مینشستم و زار زار گریه میکردم با خودم میگفتم این سری که همسرم بیان با تمام وجودم التماسش میکنم که ما رو هم با خودش ببره ولی میومد و من دوباره التماس و گریه و اون دوباره انکار که همینجا جاتون خوبه و…
بالاخره بعد از چهار سال همسرم تصمیم گرفت مارو ببره. اون روزی که خبر داد وسایلا رو جمع کن میام دنبالتون بریم تحمل نمیکردم همسرم از راه برسه، دوست داشتم بال دربیارم و با بچه هام بپریم و خودمون بریم.
واقعا خسته بودم چهارسال با دوتا بچه روی سفره ی یکی دیگه بشینی. با اینکه همسرم کل حقوقشو به مادرش میداد و ما هیچ پس اندازی نکرده بودیم ولی من هیچوقت نتونستم احساس راحتی کنم چون علنا بین من و دختراش تو غذا خوردن و کارای خونه خیلی فرق میذاشت. بعد از غذا خوردن همیشه من باید ظرفا رو میشستم، چه مریض بودم چه بی حال و… چه شبهایی بود که چون حوصله ظرف شستن نداشتم، چه وقتهایی که ضعف داشتم از گرسنگی چون یا زمان شیردهی بودم یا حاملگی، شام نخورده میخوابیدم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت خیلی خوب میشه پلیس بفهمه کسی که نشست زیر پای زن ساده ی من و زندگیمو به باد داد شما بودی.
#قسمت_شصتو_یک
نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد:
آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیامت ولی دست تو ندم.
وای خدا قلبم گرفت.. به دادم برسید، کمکم کنید...
پوزخندی زدم و گفتم: خوبه، این حالت یک درصد از حال من موقع سوختن زندگیم نبود.
کاش حداقل می دونستم دشمنیت با من چی بود؟ زن من چه بدی در حقت کرده بود؟..
خودشو انداخت رو زمین و نفسای عمیق کشید.
یوسف داد زد: شهرام بدو اسپری مادرت رو بیار..
رو به من گفت: بلایی سر زنم بیاد نابودت می کنم..
خندیدم و گفتم: نترس چیزیش نمیشه.
من نیومدم اینجا نبش قبر کنم. اصلا همه چیز و فراموش کردم دوست دارم با شقایق خوشبخت بشم.
شما هم اگه خوشبختی بچه تونو می خواید... نگین با صدای بریده رو به یوسف گفت:پرتش.. کن.. بیرون.. این.. عوضی.. رو...
به طرف خونه رفتم و داد زدم: شقایق؟ شقایق کجایی؟..
یوسف دوید دنبالم و داد زد: گورتو از خونه ی من گم کن بیرون تا زنگ نزدم مأمورا بیان ببرنت...
بی توجه داد زدم: شقایق...
همون لحظه صداش مثل اینکه از ته چاه بیاد به گوشم رسید.
با گریه گفت: فرزاد به دادم برس زندانیم کردن!..
اخمی کردم و زدم تخت سینه ی یوسف.
خواستم برم داخل که از پشت پیرهنم رو کشید.
خیلی راحت می تونستم بزنمش ولی این راهش نبود. اینطوری بدتر می شد.
با عصبانیت داد زدم: برو درو باز کن می بینی که اونم دوستم داره.
تا ابد که نمیشه زندانیش کنی به محض بیرون اومدن می برمش...
یوسف ناباور بهم زل زده بود. حس می کردم از چشمام آتیش میباره.
نگین نشسته بود گوشه ی حیاط و زار زار گریه می کرد.
@azsargozashteha💚
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم ؟!
حال همه خوب است . من اما نگرانم ...
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر ؛
مثل خوره افتاده به جانم ، که بمانم ...
چیزی که میان من و تو نیست غریبی است ..
صد بار تو را دیده ام ای غم ؛ به گمانم !
" انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ... "
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا ؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق مرا بیشتر از پیش بمیران
انقدر که تا دیدن او زنده بمانم !!!
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ احساس اینو داشتم که چون پسری به دنیا نیاوردم یه خطای بزرگی انجام دادم. همسرم هم م
#ادامه_درد_دل_اعضا ❤️
به قدری اون چهارسال و قبلش اون سیزده سال بهم سخت گذشت که با وجود نعمتهای بیشماری که خداوند بهم داد هنوز تلخیش لحظه به لحظه تو خاطرمه.
بالاخره با همسرم و دوتا دخترم به شهر محل کارش رفتیم و بعد از ۱۷ سال زندگی پرآشوب زندگی نسبتا راحتی رو تجربه کردم. هر چند اوایلش که رفتیم تلوزیون و یخچال و خیلی چیزا نداشتیم و کم کم تهیه کردیم ولی واقعا راضی بودم. اولین رای ریاست جمهوری رو سال بعد که رقابت بین خاتمی و ناطق نوری بود دادم. بعضی شبها خواب میدیدم که تو دانشگاه هستم و دوستام تو ردیف اول کلاس رو نیمکت نشستن ولی من آخر کلاس روی زمین نشستم و دارم واسه دخترام لباس میبافم. من هیچ تصویری از دانشگاه نداشتم ولی اون موقع دانشگاه کلاساشو در سریال در پناه تو دیده بودم و هر وقت از این مدل خوابا میدیدم ناخودآگاه تا چند روزی تو خودم بودم که یه زمانی چقد آرزوی دانشگاه رفتن داشتم ولی حتی کلاس دوم راهنماییمو نتونستم تموم کنم. بالاخره سه سال بعد همسرم منتقل شد به شهر خودمون و با وجود مخالفت های سرسختانه من دوباره برگشتیم پیش خانواده همسرم، فقط با این شرط که آشپزیم حداقل جدا باشه و یک اتاق واسه وسایلامون دادن و یک اتاق نمناک و انباری بیرون داشتن که به عنوان آشپزخونه ازش استفاده کردم و یک طرفش گازمو گذاشته بودم، یکطرف پر بود از موش و مارمولک و حشرات. بالاخره بعد از دو سه سال کمی پول جور کردیم و یه خونه رهن کردیم. دخترام هم مدرسه میرفتن که با اصرارهای زیاد من شوهرم اجازه دادن درسمو بخونم ولی به صورت کاملا غیرحضوری. من مجبور شدم حتی بعضی از کتابا رو از سوم و چهارم ابتدایی شروع کنم چون بیشتر مطالب تو این هشت نه سال یادم رفته بود. ولی هر فامیلی که بچه همکلاس من داشت باهاش هماهنگ میکردم هفته ای یکی دو مرتبه خونشون میرفتم و مطالبی که نمیفهمیدم رو ازشون میپرسیدم.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
#تلنگر
🌹❤️ داستان زیبای مرد کور
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
@azsargozashteha💚
4_452715601975052390.mp3
1.21M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۸🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل_اعضا ❤️ به قدری اون چهارسال و قبلش اون سیزده سال بهم سخت گذشت که با وجود نعمتهای بیش
#ادامه_درد_دل ❤️
#قسمت_پایانی ✅
با وام و پس انداز، شریکی با خانواده همسرم یک طبقه رو پیلوت که پیلوتش مسکونی بود گرفتیم چون همسرم میگفت تک پسرم نمیتونم از پدر و مادرم جدا باشم. گفتم چون دو تا طبقه مجزا از هم داریم نباید مشکلی بینمون پیش بیاد. بعد از چند سال با بهترین معدل دیپلممو گرفتم. بعدش دختر سومم به دنیا اومد و بلافاصله پسرم رو حامله شدم و حسابی سرم شلوغ شد ولی چون در کنار خانواده همسرم بودم و اخلاق مادرشوهرم خیلی فرق کرده بود و پی به اشتباهات خودش برده بود خیلی کمک حالم شد. مخصوصا که دختر خواهرش هم نازا از کار دراومد و خداروشکر میکرد که اون عروسش نشده و با تمام وجود به من و نوه هاش عشق میورزید. منم سعی کردم از گذشته هیچ کینه ای تو دلم نگه ندارم و از وجودش کنارم استفاده کنم چون کسی دلسوزتر از اون واسه بچه هام پیدا نمیکردم. واسه همین دانشگاه ثبت نام کردم. هر چند وقفه ای چند ساله واسه به دنیا اومدن بچه سوم و چهارمم افتاد ولی دانشگاه ثبت نام کردم و رشته حقوق قبول شدم. مخصوصا اینکه مادرشوهرمم کنار بچه هام بودن با خیال راحت کلاسا رو شرکت میکردم. اولین روزی که دانشگاه کلاس داشتم چشمامو بستم و اون شبایی که خواب دانشگاه رو میدیدم تصور کردم که بالاخره تونسته بودم خوابمو به واقعیت تبدیل کنم.
۶ ترمه با معدل ۱۷ لیسانسمو گرفتم. سال بعدش واسه فوق لیسانس حقوق خصوصی آزمون دادم و قبول شدم و سال بعدش تصمیم گرفتم واسه آزمون وکالت بخونم که بعد از دوسال قبول شدم و الان یه وکیل موفق هستم و خداروشکر همسرم وقتی علاقمو به درس خوندن دید، بعد از دیپلم هیچ مخالفتی نکرد حتی مشوق اصلیم هم بود و خودش میگفت چون اول زندگیمون اونم سنش کم بوده و تک پسر بوده خیلی وابستگی شدید به خانوادش مخصوصا به مادرش داشته و بخاطر اینکه از مسئولیت زندگی میترسیده ما رو اول با خودش نبرده و میگه اگه باعث شده اوایل زندگیم که میتونست قشنگترین سالهای عمرم باشه انقد سخت بهم گذشته بخاطر بی تجربه بودن و سن کمش بوده که سعی در جبرانش کرده و منم با تمام وجودم عاشقشم که این سالها مثل کوه کنارم بوده، و همینطور سپاسگذار مادرشوهر عزیزم که خیلی از موفقیت هایی که منو بچه هام داریم واسه دعا و کمکی بوده که ایشون در حقم کردن. و همیشه میگفت تو بهترین عروسی هستی که خدا میتونست بهم بده. متاسفانه چند سال پیش همراه پدرشوهرم در تصادف فوت شدن. الان که دارم این متن رو مینویسم آماده میشم آزمون دکتری رو که اسفندماه قراره برگزار بشه شرکت کنم. دو تا دختر بزرگم در خارج از کشور یکیشون کانادا یکیشون اروپا بورسیه شدن و دکتری میخونن. یه سفر اروپا هم همراه همسرم رفتیم. دوتا بچه دیگم تیزهوشان میخونن. و صاحب سه طبقه تو یکی از بهترین محله های شهرمون هستیم. خواهر و برادرام هم تحصیل کرده و شاغل هستن. چند سال بعد از ازدواجم پدرم همراه عموم و زیر نظر عموم تو همون محله خودمون یه مغازه پوشاک زدن که وضعشون بهتر از قبل شد. خداروشکر که با کمک خدا با سرنوشتی که در انتظار من و بچه هام بود جنگیدم و عوضش کردم. هر چند خیلی سخت بود ولی ارزششو داشت. دوست داشتم برای اولین بار داستانمو بگم تا شاید خانمهایی که در موقعیت چند سال پیش من قرار دارن هیچوقت امید به خدا و آینده ای بهتر رو از دست ندن. موفق باشین.
@azsargozashteha💚
#پایان
دیگر بهار در سبد روزگار نیست
دیگر«قرار نیست» نه! دیگر قرار نیست
شادم که زود می گذرد شادی ام ولی
غم می خورم که هیچ غمی ماندگار نیست
از یاد رفت غرش شیران بی قرار
آهوی چشم های تو در بیشه زار نیست
بگذار در غبار فراموشمان کنند!
این سینه را تحمل سنگ مزار نیست
اقرار عشق راه به انکار می برد
این کفر جز عبادت پروردگار نیست
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚