#داستان_زندگی 🌸🍃
#آذین
سلام، من آذین هستم متولد سال ۶۵ . الان که داستانمو تعریف میکنم دارم اشک میریزم چون روزای سختیو پشت سر گذاشتم.
فقط ۱۵ سالم بود که یه روز مامانم اومد مدرسه دنبالم بهم گفت باید بریم خونه چون قراره برام خواستگار بیاد، منم چون بچه بودم هیجان زده شدم
رفتیم خونه حمام کردم لباس پوشیدم منتظر موندم، آخرشب همسایه قديممون اومدنو منو برای پسرشون خواستگاری کردن
پسرشون کسی بود که من قبلا ازش خوشم میومد بخاطر همین خوشحال شدم.
بابام بدون اینکه نظرمو بپرسه بهشون جواب بله داد اما ناراحت نشدم چون خودمم راضی بودم به اون وصلت.
بهرام دوسال از من بزرگتر بود، اون زمان هنوز سربازی نرفته بود بهم گفتن بعداز نامزدی باید درسمو کنار بزارم بابام قبول کرد
همون شب قرار عقد گذاشتیم، دوهفته بعد عقد کردیم و من کلا درسمو کنار گذاشتم قرار شد بعداز سربازیش عروسی کنیم.
روزای عقدمون خیلی خوب بود. بعداز عقد فهمیدم تمام مدتی که با بهرام همسایه بودیم منو دوست داشته اما روش نميشده بهم بگه همین باعث شد علاقم بهش بیشتر بشه. وقتی رفت سربازی و برگشت سریع عروسی گرفتیم.
یه سال از عروسیمون گذشته بود که من باردار شدم. ۴ماهه باردار بودم که داداشم زن گرفت زنش از من دوسال کوچیکتر بود داشت میخوند که دیپلم بگیره من دوستش داشتم چون خواهری نداشتم باهاش راحت بودم زیاد خونش میرفتم باهم حرف میزدیم، من از شوق مادرشدن میگفتم، اونم برای آینده خودش برنامه ها داشت میگفت دوست داره درس بخونه.
گذشت و گذشت تا اینکه بچم به دنیا اومد یه پسر دنیا آوردم شباهت زیادی به خودم داشت من چشمام آبیه اونم چشماش همرنگ من بود روهم رفته بچه قشنگی بود، اسمشو بهروز گذاشتیم
منو بهرام با دنیا اومدن بهروز زندگیمون از قبل هم قشنگ تر شد
دوسالی که گذشت برادرم با زنش دچار مشکل شد میگفت دوست نداره زنش ادامه تحصیل بده زنشم اصلا راضی نمیشد از درس خوندن دست بکشه
من هرروز میرفتم خونشون پادرمیونی میکردم تا یکیشون کوتاه بیاد اما گوششون بدهکار نبود.
یه روز که رفته بودم خونشون داداشم گفت آذین من دلم بچه میخواد نمیخوام زنم درس بخونه چون با درس خوندنش مدام بچه دار شدنمونو عقب میندازه
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 #آذین سلام، من آذین هستم متولد سال ۶۵ . الان که داستانمو تعریف میکنم دارم اشک میر
#داستان_زندگی
#آذین
زود بردمش تو اتاق هرکاری بلد بودم کردم تا حالش بهتر بشه بعد رفتم با داداشم دعوا کردم که چرا اینکارو کرده
یکم که حالش بهتر شد لباساشو جمع کردو گفت میخواد بره خونه مادرش هرچی اصرار کردم راضی نشد بمونه و رفت
یه ساعت بعد برادرش اومد جلوی در با داداشم دعوای حسابی کرد گفت طلاق خواهرشو میگیره
من بازم پادرمیونی کردم جداشون کردم. وقتی رفت داداشمو ول کردمو برگشتم خونه دیگه کارم شده بود زنگ بزنم زن داداشمو راضی کنم آشتی کنه
دوهفته بعد آشتی کرد برگشت خونه، دوباره همه چیز خوب شده بود که یه روز وقتی بهروزو بردم پارک گوشیم زنگ خورد به شماره نگاه کردم ناآشنا بود جواب ندادم اما انقدر زنگ زد که کلافه شدم گوشیو جواب دادم یه مرد پشت خط بود که اشتباه گرفته بود
گوشیو که قطع کردم سرمو چرخوندم دیدم بهروز نیست یهو بند دلم پاره شد
پاشدم توی پارک شروع کردم به دویدنو صداش زدن اما هرجارو گشتم از بهروز خبری نبود
مردم که فهمیدن بچم گم شده بهم کمک کردن کل پارکو گشتیم اما اثری ازش پیدا نکردیم
برای یه مادر بدترین چیز گم شدن بچشه اینکه ندونی بچت کجاس از مرگ بدتره. نشستم وسط پارک شروع کردم به کتک زدن خودم
مردم زنگ زدن پلیس وقتی پلیس اومد جریانو بهش گفتم اوناهم پارکو گشتن اما بهروزو پیدا نکردن
همونموقع زنگ زدم بهرام تا گوشیو برداشت با گریه گفتم بهرام زود بیا پارک سر کوچه بهروز گم شده
اصلا باور نمیکرد یکی از مامورا گوشیو گرفت بهش گفت راست میگم اونم باور کردو اومد اونم دوباره پارکو گشت اما بهروزو پیدا نکرد.
حالم انقدر بد شده بود که دوبار غش کردم بهرام منو گذاشت تو ماشین اول خودش رفت پاسگاه بعد برگشتیم خونه
خونمون بدون بهروز شبيه جهنم بود من فقط خودمو میزدم بی تابی میکردم بهرام سریع زنگ زد به خانواده هامون، اونا همونموقع اومدن مامانم که فهمید بهروز گم شده غش کرد
خونمون از عزاداری بدتر شده بود هرکس یه طرف خودشو میزد فکر اینکه بچه بی دفاعم کجا بود و دست کی بود حالمو بد میکرد
اونشب همگی تا صبح بیدار کنار تلفن نشستیم اما خبری از بهروز نشد. فردای اونروز دوباره رفتیم پاسگاه گفتن پیداش نکردن خودمون دوباره رفتیم تو پارک همه جارو گشتیم حتی توی سطل آشغالارو گشتیم به امید اینکه پسرمو پیدا کنیم بازم پیداش نکردیم برگشتیم خونه
دیگه جونی نداشتم که گریه کنم فقط خودمو میزدم یاد کارای بچم میوفتادم قلبم آتیش میگرفت.....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین زود بردمش تو اتاق هرکاری بلد بودم کردم تا حالش بهتر بشه بعد رفتم با داداشم د
#داستان_زندگی
#آذین
دیگه کارمون شده بود پاسگاه رفتنو خبر گرفتن. من هرروز میرفتم تو پارک میگشتم دنبالش شبیه دیوونه ها شده بودم مدام با عکساش حرف میزدم توی خونه مثل دیوونه ها اینور اونور میرفتم از خدا بچمو میخواستم.
یه هفته بعد بهمون گفتن پزشکی قانونيا و بیمارستانارو بگردیم، این حرف دیوونم کرد بازم غش کردم
بهرامو داداشم رفتن بیمارستانا و پزشکی قانونی گشتن اما بازم بهروز پیدا نشد
بی خبری از همه چیز بدتر بود من هرروز تو فراغ پسرم میسوختم
دوماه تمام از پسرم هیچ خبری نشد، من تو اون دوماه حدود ۲۰ کیلو لاغر شدم از بس موهامو کنده بودم نصف سرم کچل شده بود حتی چندبار فكر خودکشی به سرم زده بود اما به امید دوباره دیدن پسرم پشیمون شده بودم
تا اینکه یه روز زن داداشم زنگ زد گفت شام بریم اونجا، تو اون مدت اصلا هیچ جا نرفته بودیم مدام کنار گوشی میشستم بلکه از پاسگاه زنگ بزنن خبر بدن بچم پیدا شده، اون روزم نمیخواستم برم اما انقدر زنداداشم اصرار کرد که قبول کردم.
با بهرام رفتیم، پامو که تو خونه داداشم گذاشتم دلشوره اومد سراغم انگار وسط جهنم رفته بودم حتی نمیتونستم درست نفس بکشم هی آب میخوردم که حالم بد نشه ولی حالم بد شد، زن داداشم منو برد توی اتاق دراز کشیدم خودش رفت بیرون درو که بست دوباره یاد و خاطره بهروز اومد تو سرم به گریه افتادم پاشدم دستمال بردارم اما پیدا نکردم دلم نمیخواست به زنداداشم بگم بیاد بفهمه گریه کردم، خودم رفتم سر کمدش دنبال دستمال گشتم
یکم که کمدو اینور اونور کردم یهو چشمم خورد به لباس بهروز دقیقا همون لباسی بود که روز گم شدنش تنش کرده بودم!!!
لباسو که دیدم جا خوردم اول فکر کردم توهم زدم اشکامو پاک کردمو لباسو بادقت نگاه کردم دقیقا همون لباس بود بوش کردم حتی بوی بهروزو میداد بلند بهرامو صدا زدم وقتی اومد تو اتاق لباسو گرفتم طرفش گفتم بهرام اینو ببین، لباس بهروز نیست؟؟؟
بهرام لباسو گرفت نگاهش کردو گفت آره لباس بهروزه همونه که خواهرم براش خريده بود..
گفتم این همون لباسیه که روز گم شدنش تنش کرده بودم
بهرام صورتش زرد شد، لباسو از دستش کشیدم خواستم برم بیرون که دستمو کشیدو نزاشت
گفتم ولم کن بزار برم ببینم لباس بچه من تو کمد اینا چیکار میکنه
دستمو کشید و گفت نه آذین دست نگه دار الان بری هزارتا دلیل میارن خودشونو توجیه میکنن لباسو بزار سرجاش همین امشب میریم پاسگاه جريانو میگیم
دلم میخواست زودتر بفهمم چرا لباس بچم اونجاس اما بهرام قانعم کرد که بخاطر بهروز چیزی نگم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین دیگه کارمون شده بود پاسگاه رفتنو خبر گرفتن. من هرروز میرفتم تو پارک میگشتم دن
#داستان_زندگی
#آذین
با اینکه سخت بود اما قبول کردم لباسو گزاشتم سرجاش رفتم پیش بقیه نشستم و وانمود کردم چیزی نشده اما از داداشمو زن داداشم نفرت پیدا کرده بودم
یاد دعواشون افتادم، باخودم صدتا استدلال کردم گفتم حتما زن داداشم بخاطر اینکه داداشم بهش واسه بچه فشار نیاره بهروزو دزدیده، فکر اینکه بچم تو اون مدت کجا بوده و چیکار کرده داشت دیوونم میکرد طاقت نیاوردم گفتم شامو زودتر بیارن
شامو تند تند خوردیمو اومدیم بیرون، پامو که گذاشتم بیرون گفتم بهرام منو زودتر ببر پاسگاه میخوام بگم بیان ازشون بازجویی کنن، من مطمئنم بچمو رها دزدیده.
بهرام ماشینو روشن کرد با عجله رفتیم پاسگاه گفتن باید شکایت کنیم بعد حكم گشتن خونشونو بگیریم
اون شب نتونستیم کاری کنیم، فرداش بهرام موند خونه رفتیم شکایت کردیم اینور و اونور کردیم بالاخره حکم گشتن خونه رو بعد چهار روز گرفتیم
تو اون چهار روز من اصلا به روی داداشم نیاوردم که چی تو خونش دیدم
وقتی حکمو گرفتیم با سه تا مامور رفتیم خونشون زن داداشم وقتی مامورارو دید جاخورد بهم گفت چرا مامور بردم
گفتم برو کنار من همه چیزو فهمیدم من لباس پسرمو تو کمد تو دیدم
زن داداشم رفت کنار گفت بیاید بگردید طلا که پاکه چه منتش به خاکه بیاید همه جارو بگردید
من با مامورا رفتم دقیقا همون کمدی که لباس توش بود بیرون کشیدم اما هرچی گشتم لباس نبود.. بقیه کشوها و کمدا و همه جارو گشتیم حتی سطل آشغالو گشتیم اما خبری از لباس نبود دیوانه وار خونه رو میگشتم مطمئن بودم لباسو اونجا دیدم زن داداشمم وایساده بودو باتعجب منو نگاه میکرد
وقتی دیدم لباس نیست حمله کردم سمتش گردنشو گرفتمو به قصد کشت فشار دادم بهرام اومد دستمو کشید وگرنه حتما خفه ش میکردم گفتم رها بگو بچم کجاس من مطمئنم تو بچمو دزدیدی، توروخدا بگو کجاس اون بچه به من وابستس الان دوماهه از من دوره بیار بچمو بده من هرچی بخوای بهت میدم
اینارو با التماس میگفتمو گریه میکردم
رها با دلسوزی گفت بخدا من نمیدونم بهروز کجاس آخه چرا فکر میکنی من باید بدونم؟
گفتم چون لباسشو تو کمد تو دیدم چون تو بچه دوست نداری داداشم بهت فشار آورده حتما بچه منو دزدیدی که انتقام بگیری اما توروخدا بهم رحم کن بهروز بدون من دق میکنه بگو بچم کجاس بخدا قسم ازت شکایت نمیکنم اگر الان بچمو بدی کاریت ندارم
گفت بخدا من نمیدونم بچه تو کجاس چندبار بگم؟ اگه بچتو من دزدیده بودم که داداشت میفهمید..
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین با اینکه سخت بود اما قبول کردم لباسو گزاشتم سرجاش رفتم پیش بقیه نشستم و وانمو
#داستان_زندگی
#آذین
ماموری که باهامون بود از رها چندتا سوال پرسید بعد گفت باید باهاشون بره پاسگاه، رها بدون اینکه بترسه یا اصراری برای نرفتن بکنه لباس تنش کردو باهاشون رفت، ماهم پشتشون رفتیم تو پاسگاه.
فقط گریه کردم هرچی میتونستم نذر کردم پسرم پیدا بشه، حال بهرامم از من بهتر نبود اما سعی میکرد منو دلداری بده
یه ساعت اونجا موندیم که داداشم اومد، تا مارو دید اومد جلو گفت چی شده؟ چرا رها رو آوردن پاسگاه؟
گفتم آوردن ببینن پسر منو چرا دزدیده
یهو داداشم جاخورد گفت این چه حرفیه که میزنی؟ زن من با بچه تو چیکار داره؟
گفتم من خودم لباس پسرمو تو کمدتون دیدم تازه بهرامم دید دیگه بمن دروغ نگید یا بگید بچم کجاس یا روزگارتونو سیاه میکنم
داداشم یهو داد زد بیاید این خانمو بگیرید من ازش شکایت دارم داره منو زنمو تهدید میکنه
اختیارمو از دست دادم عقلم درست کار نمیکرد داد زدم آره تهدید میکنم شما پسرمو دزدیدید روزگارتونو سياه میکنم خونتونو آتیش میزنم
بعد پریدم رو سرش کتکش زدم، اون فقط وایساده بود داد میزد بیاید من از این زن شکایت دارم
دوتا سرباز دویدن سمتمون تا جدامون کنن، وقتی جدامون کردن منو گرفتن بردن تو اتاق پیش جناب سروان نیم ساعتی که نشستم اومدن ازم تعهد گرفتنو ولم کردن. وقتی اومدم بیرون دیدم رها هم داره میره خواستم بدوم نزارم بره بهرام جلومو گرفت گفت ولش کن آذین من به داداشت گفتم واسه تو رضایت بده منم برای اون رضایت دادم.
شروع کردم به خودزنی کردن گفتم بهرام تو چطور تونستی رضایت بدی؟ میگم این زنه بچمو دزدیده
گفت چیکار میکردم؟ تو داداشتو تهدید کرده بودی اگر رضایت نمیدادم اونم رضایت نمیداد بازداشتت میکردن اما چون از رها مدرکی نداشتن نگهش نميداشتن ولش میکردن
از عصبانیت نزدیک بود منفجر بشم اما حق با بهرام بود، با غمی بیشتر از قبل برگشتم خونه.
همون موقع زنگ زدم به مامانم جریانو گفتم خیلی از دست داداشم عصبانی شد ، بعد رفتم کنار بهرام نشستم، خیلی تو فکر بود تا نشستم گفت آذین اگر من اون لباسو تو خونه داداشت نمیدیدم شاید حرفتو باور نمیکردم اما الان میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه س، ما باید هرجور شده بفهمیم چرا لباس بهروز تو کمد رها بوده
به گریه افتادم گفتم بهرام من خیلی بی تاب بهروزم، شد دوماه که ازش خبر ندارم نکنه بلایی سر بچم اومده باشه؟ نکنه دیگه هیچوقت پیشم برنگرده؟
خودم اینارو میگفتم خودمم از ترس پشتم میلرزید...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین ماموری که باهامون بود از رها چندتا سوال پرسید بعد گفت باید باهاشون بره پاسگا
#داستان_زندگی
#آذین
بهرام گفت نه ما پسرمونو پیدا میکنیم فقط تو نباید مثل امروز زود جوش بیاری نباید آتو دست اونا بدی، باید همین فردا بری باهاشون آشتی کنی بعد از کارشون سردربیاریم
گفتم نه اصلا نمیتونم برم با داداشم آشتی کنم، اون بی چشم و رو از من شکایت کرده بعد من برم منتشو بکشم؟
گفت آذین اگر میخوای بهروزو پیدا کنیم باید توام همکاری کنی هرچی من میگم گوش کن همین فردا میریم خونشون ازشون معذرت خواهی میکنیم بعدش سر از کارشون درمیاریم.
با اینکه اصلا دلم نمیخواست باهاشون آشتی کنم اما قبول کردم.
فرداش دوساعت بعد از ساعتی که داداشم میرفت خونه رفتیم خونشون، تا رها منو دید اومد جلو بغلم کرد مجبوری بغلش کردم بهرام زد به بازوم که معذرت خواهی کنم منم معذرت خواهی کردم بعد رفتیم تو. داداشم اخماش توهم بود بهرام رفت ازش عذرخواهی کرد منم همینکارو کردم و آشتی کردیم.
رها داشت ازمون پذیرایی میکرد که زیر گوش بهرام گفتم: خب حالا من برم تو اتاق دنبال لباس بگردم؟
بهرام گفت: نه الان زوده وایسا بریم خونه میگم باید چیکار کنیم
گفتم زود چیه؟ من دوماهه از پسرم خبر نداری تو میگی زوده؟ من دیگه طاقت ندارم، پاشو یه کاری کن.
گفت آذین توروخدا دندون رو جیگر بزار کاری که من میگمو بکن تا به نتیجه برسیم
دندونامو روهم فشار دادمو سرجام نشستم از برادرم متنفر شده بودم از اون خونه بدم میومد یه ساعتی نشستیمو برگشتیم خونه.
گفتم بهرام امشب که نزاشتی برم اتاقشونو بگردم پس کی باید اونجارو بگردم؟
گفت آذین، هفته بعد تو به بهانه اینکه با من قهری برو چندروز خونه داداشت بمون تو اون چند روز سر از کارشون دربیار
با عصبانیت گفتم یعنی میگی من تا هفته بعد دست رو دست بزارم از بهروز خبر نداشته باشم؟
گفت دیگه مجبوریم اگر الان بری اونجارو بگردی میفهمن اگر بچه رو اونا دزدیده
باشن میبرن جای دیگه قایمش میکنن.
دوباره شروع کردم به گریه کردن، اینکه دستم به هیچ جا بند نبود بیشتر کلافم میکرد، گفتم بهرام تو راست میگی اما تا هفته بعد من دق میکنم کاش زودتر برم
گفت باشه سه روز تحمل کن بعد برو دیگه زودتر نمیشه چون میفهمن.
قبول کردم، اون سه روز برام یه عمر گذشت. روز سوم وقتی بهرام سرکار بود یه ساک بستمو رفتم خونه داداشم. رها خونه بود تا درو باز کرد خودمو انداختم تو بغلشو شروع کردم به گریه کردن اون موقع مدام درحال اشک ریختن بودم بخاطر همین گریه الکی کردن برام سخت نبود
گفت چته آذین چرا داری گریه میکنی؟
گفتم رها با بهرام دعوام شده بهرام منو مقصر گم شدن بهروز میدونه دیشب گفت میخواد طلاقم بده گفت امروز که برمیگرده تو خونه نباشم
رها به ساكم نگاه کرد و منو برد تو خونه گفت خوب کردی اومدی اینجا فعلا چندروز بمون شاید عصبانیتش بخوابه
یکم نشستم بعد ساکو برداشتم بردم تو اتاق، گفتم سرم درد میکنه یکم میخوابم
گفت بخواب منم شام میپزم
درو که بستم باز رفتم سمت کمد و شروع کردم به گشتن....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین بهرام گفت نه ما پسرمونو پیدا میکنیم فقط تو نباید مثل امروز زود جوش بیاری نبا
#داستان_زندگی
#آذین
درو که بستم باز رفتم سمت کمد و شروع کردم به گشتن....
هرچی گشتم چیزی پیدا نکردم، دست از پا درازتر رفتم روتخت دراز کشیدم.
همینجور اشک از چشمام میریختو به بچم فکر میکردم به پهلوی راستم خوابیدم یهو یه نایلون مشکی گوشه اتاق نظرمو جلب کرد، همونموقع رها با یه لیوان شربت اومد تو اتاق کنارم روتخت نشست گفت آذین چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ من میدونم تحت فشاری اما حداقل با شوهرت بحث نکن نه که بگم برگرد خونه اتفاقا به نظرم چندروز اینجا بمون حالت بهتر شد برو اما وقتی برگشتی فضای خونتونو با دعوا مسموم نکن
اون صحبت میکرد اما من همه ذهنم پیش اون نایلون بود کل اون اتاقو گشته بودم به جز اون نایلونو. حرفاش که تموم شد گفتم اومدم چندروز استراحت کنم بعدش برگردم.
شربتو بهم داد گفت کار خوبی کردی حالا شربتتو بخور بعد بیا پیش من.
گفتم باشه. شربتو گرفتم مشغول خوردن شدم تا خیالش راحت بشه بره، وقتی رفت سریع رفتم سمت نایلون درش گره خورده بود بازش که کردم شوکه شدم دوتا لباس پسرونه همسايز بهروز توی نایلون بود!
صدای رها رو شنیدم زود در نایلون گره زدمو پريدم رو تخت، گوشیمو درآوردمو به بهرام پیام دادم جریانو گفتم، سریع جواب داد گفت فعلا کاری نکن حواست به نایلون باشه ببین کجا میبرتش.
با اینکه برام سخت بود اما حرفشو گوش کردم و به روی خودم نیاوردم چی تو نایلون دیدم اما تمام مدت حواسم جمع بود ببینم با نایلون چیکار میکنه
اونشب رها اصلا سمت نایلون نرفت، کلافه شده بودم پیام دادم به بهرام گفتم بهرام من طاقت ندارم هر یه روز که از بچم دورم اندازه صدسال برام میگذره حالا که این لباسا تو خونس بردار پلیس بیار اونا مدرک میخواستن اینم مدرک زودتر پليسارو بیار بچمو پیدا کنن..
جواب داد آذین حرف منو گوش کن اون لباسا برای پلیس مدرک به حساب نمیاد رها ممکنه هر دروغی بگه اگر الان پلیس بیارم دیگه دستمون به جایی بند نیست دوباره انکار میکنن.
دندونامو روهم فشار دادم از عصبانیت، واقعا اون مدت یه مرده متحرک شده بودم بدون بهروز برام از مرگ سخت تر میگذشت، بهش گفتم باشه بهرام اما اگر تو این یکی دوروز بچم پیدا نشه من رهارو با دستای خودم میکشم چون مطمئنم کار کار رهاس.
بهرام گفت آذین این حرفارو نزن به خودت مسلط باش اگر رها چیزیش بشه ما هیچوقت نمیتونیم بهروزو پیدا کنیم.
دیگه جواب ندادم چون بیشتر اعصابم بهم میریخت.
دو روز دیگه هم گذشت ولی نایلون از جاش تکون نخورد مدام احساس میکردم میخوام بالا بیارم معدم عصبی شده بودو همش فشارم بالا میرفت
روز سوم آخرشب زنگ خونه داداشمو زدن رها درو باز کرد با خوشحالی گفت داداشم امید اومده من بی رمق لم داده بودم رو مبل حتی حوصله نداشتم از جام پاشم، گفتم رها من حالم خوب نیست تو برام یه روسری میاری؟
گفت باشه. رفت تو اتاق وقتی اومد دیدم تو یه دستش روسریه تو دست دیگش نایلون مشکیه از جام پریدم....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین درو که بستم باز رفتم سمت کمد و شروع کردم به گشتن.... هرچی گشتم چیزی پیدا نکر
#داستان_زندگی
#آذین
رها رفت تو اتاق وقتی اومد دیدم تو یه دستش روسریه تو دست دیگش نایلون مشکیه از جام پریدم. روسريو داد دستم رفت درو باز کرد
امید که اومد تو منو دید جاخورد، سلام داد و نشست.
چشم دوخته بودم به نایلون تا ببینم رها باهاش چیکار میکنه رها نایلونو داد به امید گفت بیا داداشی اینم امانتیت.
امید نگاهی به نایلون انداختو گفت: درشو که باز نکردی رها؟
رها گفت نه بخدا تو گفتی باز نکنم منم امانت داری کردم باز نکردم
یهو دستم شروع کرد به لرزیدن اعصابم تو اون مدت ضعیف شده بود سر هرچیزی رعشه به تنم میوفتاد.
زود رفتم تو اتاق دهنم قفل کرده بود ده بار شماره بهرامو گرفتم اما هربار اشتباه میشد تا اینکه بالاخره درست گرفتم، گوشیو که برداشت آروم گفتم بهرام رها نایلونو داد به داداشش امید .. بهرام گفت چی؟ دوباره بگو.
حرفمو دوباره تکرار کردم. گفت برو پیششون بشین ببین رفتاراشون مشکوکه یا نه.
سريع قطع کردم رفتم نشستم اصلا رفتاراشون مشکوک نبود اما احساس میکردم امید یه جور خاصی بهم نگاه میکنه. یکم که گذشت امید نایلونو برداشت رفت من موندمو هزار و یک سوال که جوابشو نداشتم
دوباره رفتم به بهرام زنگ زدم گفتم بهرام توروخدا یه کاری کن امید نایلونو برد بخدا یه خبری هست من دیگه طاقت ندارم بچمو پیدا نکنم خودمو میکشم.
گفت آذین همین امشب میام دنبالت برگردیم خونه.
گفتم پس بچم چی میشه
گفت احتمالا بچه پیش امید .. شب میریم پاسگاه میگیم به اون شک داریم فقط حواست باشه جوری رفتار نکنی بفهمن جای بچه رو عوض کنن.
گوشیو که قطع کردم وسایلمو جمع کردم رها اومد تو اتاق. وقتی دید دارم وسایل جمع میکنم گفت آذین چرا داری وسیله هاتو جمع میکنی؟ مگه میخوای بری؟
ازش متنفر بودم حتی دوست نداشتم جوابشو بدم اما چاره نبود گفتم آره بهرام زنگ زد ازم معذرت خواست منم برم خونه بهتره.
گفت این چندروز بهت عادت کردم اگر بری دلم برات تنگ میشه
جواب ندادم اصلا حرفاشو باور نداشتم اونکه رفت داداشم اومد یکم دلداریم داد اما من اصلا حرفاشو نمیفهمیدم، فقط به فکر بچم بودم.
یه ساعت بعد بهرام اومد یه دسته گل و شیرینی آورده بود. به شوخی به داداشم گفت دوباره اومده منو خواستگاری کنه.
به دروغ یکم ناز کردم بعد آشتی کردم از خونشون که اومدیم بیرون یکراست رفتیم پاسگاه. اونجا دیگه همه باهامون آشنا شده بودن همه برامون دلسوزی میکردم جناب سروان گفت ببین آقا بهرام من میتونم دوباره حکم گشتن خونه رو بگیرم اما اگر بریم اونجا ببینیم نباشه چی؟
بهرام گفت شما میگی من چیکار کنم؟ من حدس میزنم رها و داداشش بچمو دزدیدن..
جناب سروان یکم رفت تو فکر، بعد گفت به نظرم باید دوسه روز داداششو تعقیب کنیم ببینیم کجا میره چیکار میکنه مطمئن که شدیم بچه پیش اونه دستگیرش کنیم.
بهرام گفت شما میتونی مامور واسه تعقیبش بذاری؟
گفت نه من نمیتونم اما تو خودت میتونی بری تعقیبش کنی.
بهرام گفت باشه من خودم تعقیبش میکنم.
بعد اومدیم از پاسگاه بیرون بهرام گفت آذین اصلا نگران نباش من یه هفته از کارم میزنم هرجا این پسره میره مثل سایه میرم تا ببینم چیکار میکنه...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین رها رفت تو اتاق وقتی اومد دیدم تو یه دستش روسریه تو دست دیگش نایلون مشکیه از
#داستان_زندگی
#آذین
گفتم بهرام منم میام من اصلا نمیتونم تو خونه بشینم باید زودتر پسرمو پیدا کنم.
گفت پس به هیچکس حرف نزن حتی به مامانتم نگو ممکنه از دهنش بپره جلوی داداشت بگه اونم به رها بگه همه چیز خراب بشه.
قبول کردم گفتم از همین امشب بریم جلوی خونشون اما بهرام قبول نکرد، اون شب رفتیم خونه خودمون بهرام به یکی از دوستاش زنگ زد دوستش یه پراید. سفید داشت که شیشه هاش دودی بود ماشین اونو قرض کرد، گفت اگر با ماشین خودمون بریم ممکنه امید ماشینو بشناسه شصتش خبردار بشه
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد.. فردا صبح زود با بهرام رفتیم جلوی خونه مادر رها من چادر سرم کردم تا اگر دید نشناسه از دور وایسادیم خونه رو نگاه کردیم تا عصر خبری نشد، عصر امید از خونه اومد بیرون تا سر کوچه رفت ماست خریدو برگشت تو خونه، دیگه تا شب خبری نشد
شب بهرام گفت برگردیم خونه اما قبول نکردم گفتم ممکنه شبونه بره از خونه بیرون ما نباشيم نفهمیم.
اون شب اونجا موندیم منو بهرام نوبتی خوابیدیم اما بازم خبری نشد. دیگه بهرام ناامید شده بود گفت آذین شاید اشتباه کردیم اگر خبری بود حتما میفهمیدیم
گفتم نه بهرام یه حسی بهم میگه بچم پیش ایناس.
فرداش دوباره تا شب وایسادیم بهرام مدام میگفت بریم اما یه حس عجیبی باعث میشد قبول نکنم.
شب گشنه بودیم بهرام گفت برگردیم خونه اصرار کردم اما قبول نکرد اون شبم بمونیم، ماشينو روشن کرد داشت دور میزد که برگردیم خونه یهو در خونشون باز شد امید اومد بیرون
گفتم بهرام امید داره میره یه جا ماکه تا الان وایسادیم توروخدا تعقیبش کن ببین کجا میره
بهرام قبول کرد، امید سوار ماشین دوستش شدو باهم رفتن.
استرس عجیبی داشتم همش صدای گریه بهروزو میشنیدم. هنوز بهروزو از شير نگرفته بودم یهو سینم رگ کردو درد عجیبی گرفت جوری که دادم رفت هوا. بهرام ترسید گفت چیه آذین چت شد یهو؟ میخوای ببرمت دکتر؟
گفتم نه بهرام فقط امیدو تعقیب کن بخدا داریم به پسرم نزدیک میشیم... بخدا تمام تنم داره وجود بهروزو حس میکنه تو فقط دنبال امید برو.
بهرام حرفی نزد اما باور نکرد حرفمو. ماشینشون پیچید تو یه خیابون عريض یکم جلوتر جلوی یه خونه وایساد امید پیاده شدو با دوستش رفت تو خونه
سینم دردش بیشتر شد، بغض تو گلوم سنگینی میکرد گفتم بهرام زنگ بزن پلیس بگو بچمو پیدا کردیم بگو نیرو بفرستن بریزن تو خونه
گفت آذین ما که هنوز مطمئن نیستیم شاید اومده خونه دوستش، نباید بی گدار به آب بزنیم
گفتم بهرام من مطمئنم بخدا صدای بهروزو میتونم بشنوم
گفت من صدایی نمیشنوم وایسا مطمئن بشیم بعد زنگ میزنم.
منتظر موندیم اما خبری ازشون نشد حدود ۵ ساعت اونجا وایسادیم
كل اون دوماه یه طرف اون پنج
ساعت به طرف اصلا نمیگذشت من تو اون ۵ ساعت واقعا پیر شدم تا اینکه امید از خونه اومد بیرون خودش تنها بود، گفتم برو بگیرش اومد بیرون.
بهرام گفت خب مگه بچه دستشه که برم بگیرمش؟ با چه سند و مدرکی برم جلو؟
دیدم امید رفت تو سوپرمارکت....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین گفتم بهرام منم میام من اصلا نمیتونم تو خونه بشینم باید زودتر پسرمو پیدا کنم.
#داستان_زندگی
#آذین
چند دقیقه طول کشید تا بیرون اومد. وقتی اومد بیرون توی دستش یه نایلون بود از دور نمیشد واضح دید تو نایلون چیه، جلوی در خونه که رسید تونستم بسته پوشکو بین خریداش تشخیص بدم، محکم زدم رو دست بهرام گفتم اوناهاش تو نایلون خريداش پوشکه..
خواستم از ماشین پیاده شم که بهرام دستمو کشیدو نزاشت گفتم ولم کن باید برم بچمو ازش بگیرم
گفت صبر کن آذین توروخدا همه چیزو خراب نکن وایسا زنگ بزنم به جناب سروان اون مامور بفرسته ما الان بریم همه چیز خراب میشه
دستشو پس زدم گوشم به حرفاش بدهکار نبود دیگه طاقت یه ثانيه انتظارم نداشتم محکم مچ دستمو گرفت شروع کردم به داد زدن با دست دیگه جلوی دهنمو گرفت گفت توروخدا ساکت باش آذین توروخدا با عجله کردن اوضاعو خراب نکن من دیگه مطمئن شدم بچم دست ایناس اما باید پلیس بیاد تا نتونن فرار کنن.
ده دقیقه دست و پا زدم بعد آروم شدم. به پهنای صورت اشک میریختم وقتی دید آرومم زود گوشیشو درآورد به جناب سروان زنگ زد آدرسو داد، همش میگفتم پس کی میان؟
بهرام میگفت الان میان یکم صبر
داشته باش. تا اینکه بعد از نیم ساعت پلیس اومد آژیر که کشیدن بهرام زد تو سرش گفت الان صدارو میشنون فرار میکنن.
از ماشین پیاده شدم دویدم سمت خونه پلیسا هم اومدن جناب سروان خودشم اومده بود رفت جلو زنگ زد طول کشید آیفونو بردارن. جناب سروان گفت حکم برای گشتن خونه داره.
ما تعجب کردیم چون دفعه اول چهار روز طول کشیده بود تا حکم بگیریم.
چند دقیقه بعد دوست امید اومد جلوی در. دوست امیدو که جلوی در دیدم جوش آوردم داد زدمو گفتم زودباش بچمو بیار بچم کجاس؟
جناب سروان گفت خانم آروم باش برو کنار.
بهرام دستمو گرفتو منو عقب کشید، دوستش گفت چی میگه این خانم؟ مگه بچش دست ماس؟
جناب سروان گفت: برو کنار ما باید خونه رو بگردیم.
دوستش گفت خونه رو برای چی؟ مگه شهر هرته بریزید تو خونه؟
یکی از مامورا حکمو نشونش داد حکمو که دید رنگش پرید بازم سعی کرد مارو از رفتن تو منصرف کنه اما جناب سروان دستور داد مامورا رفتن تو خونه منو بهرامم رفتیم اما قول دادیم از دور فقط نگاه کنیم.
پامو که تو خونه گذاشتم قلبم نزدیک بود از جا کنده بشه حتی بوی بهروزو میتونستم حس کنم، اشکم به پهنای صورتم میریخت
مامورا هنوز ۵ دقیقه نشده بود رفته بودن تو خونه که یهو یه دختر بچه هم سن و سال بهروزو آوردن از اتاق بیرون، دخترو که دیدم كل تنم یخ بست دوست امید گفت این خواهرزادمه ولش کنید.
من یه لحظه فکر کردم اون لباسا برای این دختر بوده و من اشتباهی فکر کردم بچم پیش امیده.. یه لحظه كل امیدم برای پیدا شدن بچم از بین رفت داشت حالم بد میشد که یکی دیگه از مامورا داد زد جناب سروان جناب سروان بیاید اینجا.
همگی دویدیم تو اتاق چیزی که میدیدم باورم نمیشد توی کمد دوتا پسر بچه دقیقا همسن بهروز وایساده بودن. دوست امید گفت بخدا اینا خواهرزاده هامن ولشون کنید..
جناب سروان گفت: به این پسر دستبند بزنید کل خونه رو بگردید تمام سوراخای این خونه رو بگردید.
استرس كل وجودمو گرفته بود
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین چند دقیقه طول کشید تا بیرون اومد. وقتی اومد بیرون توی دستش یه نایلون بود از د
#داستان_زندگی
#آذین
از غفلت جناب سروان استفاده کردمو دویدم توی خونه، قلبم داشت از جا درمیومد اینور اونور خونه رو گشتم به ایوون که رسیدم تپش قلبم بالا رفت.. زبونم بی حس شد.. پاهام کشش نداشت راه برم.. همونجا افتادم زمین داد زدم بهرام ایوون... بهرام بچم تو ایوونه...
بهرام دوید اومد تو اتاق اومد سمتم بلندم کنه باتمام وجود داد زدم بچم... برو بچمو بیار..
بهرام هول شده بود دوید رفت تو ایوون من انقدر حالم بد بود که حرکاتم دست خودم نبود دودستی میکوبیدم رو زمینو جیغ میزدم
دوتا از مامورا اومدن تو اتاق، یهو بهرام با بهروزو یه دختر بچه دیگه از ایوون اومد بیرون، تا بهروزو دیدم صدای جيغم بلند تر شد
بهرام بهروزو آورد سمتم هم من هم بهرام گریه میکردیم،
بهروزم فقط جیغ میزدو گریه میکرد، اول ازم ترسید ولی وقتی چسبوندمش به سینم یهو بچم آروم گرفت انگار فهمید غریبه نیستم.
من اشکم بند نمیومد همه جای بچمو چک میکردم بچمو بو میکردم مگه آروم میشدم؟
مگه عطش من نسبت به بهروز تموم میشد.. انگار یه عمر بود ندیده بودمش.. احساسمو نمیتونم در قالب کلمه بیان کنم..
خلاصه از اون خونه حدود ۷ تا بچه همسن بهروز بیرون آوردن
امید و اون دوستش که با ماشین رفته بودن تو اون خونه رو پیدا نکردن انگار فرار کرده بودن،
این یکی پسری که درو روی ما باز کرده بودو دستگیر کردن.
همگی رفتیم پاسگاه اونجا بهرام شناسنامه و کارت ملی بهروزو نشون داد بچمو گرفتیم اومدیم خونه.
دلم میخواست برم رها رو تیکه پاره کنم هنوز فکر میکردم دزدیدن بچم کار اون بوده اما بهرام همش جلوگیری میکرد
همین که رسیدیم خونه زنگ زدم به همه خانوادم جريانو گفتم اوناهم همگی اومدن تا بهروزو ببینن.
بچم خیلی لاغر شده بود منو سفت چسبیده بود بغل هیچکس نميرفت انگار از هر غریبه ای میترسید.
دو روز بعد دوباره رفتیم پاسگاه، من تصمیم جدی گرفته بودم که از رها شکایت کنم،
وقتی رفتیم پیش جناب سروان گفت امیدو دوستشو گرفتن و اونام اعتراف کردن یه باند بودن که بچه های کوچیکو میدزدیدن بعد از چند ماه براشون شناسنامه و هویت جعلی درست میکردن میفرستادن کشورای دیگه اونجا این بچه هارو به خانواده هایی که بچه دار نمیشدن میفروختن..
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین از غفلت جناب سروان استفاده کردمو دویدم توی خونه، قلبم داشت از جا درمیومد این
#داستان_زندگی
#آذین
امید اعتراف کرده بود روزی که داداشم بخاطر بچه با خواهرش دعوا کرده خیلی ناراحت میشه، همون روز تصمیم میگیره بچه منم بدزده بفرسته خارج تا پوزه داداشمو به خاک بماله..
وقتی اینو شنیدم نفسم برای چند دقیقه رفت، از فکر اینکه اگر دير ميجنبیدیم دیگه دستم به بچم نمیرسید حالم بد شد زود برام آب قند آوردن.
من از رها شکایت کردم، همون روز آوردنش پاسگاه.
وقتی فهمید امید بهروزو دزدیده بوده رنگش سفید شد شروع کرد به خودزنی کردن هر قسمی بلد بود خورد که اون اصلا روحش خبر نداشته، اما بازم بردن بازجویی کردن. حتی سه روز اونجا موند ولی بی گناهیش ثابت شد برگشت خونه.
اینم بگم که تا مدتها ما باهاشون رفت و آمد نداشتیم اما انقدر رها رفت و اومد تا آشتی کردیم.
از اون موقع به بعد من مثل دیوونه ها شده بودم اصلا و ابدا تنها از خونه بیرون نمیرفتم، با بهرامم که میرفتیم بهروزو محکم تو بغلم نگه میداشتم تا اتفاقی نیوفته، مثل مار گزیده ای بودم که از ریسمان سفید و سیاه میترسه.
داستانمو گفتم تا مادرا هرجا میرن چهارچشمی حواسشون به بچه هاشون باشه، من حتی یک درصد از زجری که تو اون مدت کشیدم نتونستم تو داستان بگم چون اصلا کلمه برای بیان احساسم پیدا نکردم.
فقط میتونم اینو بگم که اون روزا صد برابر بدتر از مرگ بود..
گم شدن بچم ضربه ای به روح و روانم زد که هنوز بعد از چندین سال خوب نشده، هنوز شبا از ترس چندین بار در خونه رو قفل میکنم. با اینکه الان بهروز ۱۴ سالشه ولی هنوز نمیتونم بزارم تنها جایی بره حتی مدرسه رو خودم یا سرویس میبرم خودمم میرم میارمش
هنوز بعد از اینهمه سال با افسردگی دست و پنجه نرم میکنم.
امید بعد از اعترافاتش به حبس ابد محکوم شد، اما چه فایده چون معلوم نیست چندتا بچه از پدر مادرشون دزدیده شدن و هیچوقت به خونشون برنگشتن
توروخدا مواظب بچه هاتون باشید اگر دوتا چشم داريد صد تا دیگه قرض کنید فقط از بچه هاتون مراقبت کنید
خداروشکر بهروز من پیدا شد اما معلوم نیست چندتا از این بچه ها گم شدن و هیچوقت پیدا نشدن.
پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽