#داستان_زندگی 🌸🍃
#روژان
ماجرایی که می خوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به حدود پنجاه سال پیش اونم تو یه روستا مرزی که مردم خیلی چیزا رو بد میدونستم اصلا نفس کشیدن واسه دختر جرم بود که برسه به حرف و حدیث و کارای دیگه
روژان پونزده سالش بود که پسر عموش چند باری اومد خواستگاری ، یه مادر جوون داشت و پدری که تو جوونی فوت شده بود
روژان خاطرخواه پسر عموش نبود، از یحیی خوشش نمیومد و در کل بگم که اصلا دلش به این وصلت راضی نبود ، عموی روژان همراه زنعموش یه روز اومدن در خونه رو زدن عموش اومد نشست و گفت اومدم تاریخ عقد رو مشخص کنم.
زن عمو آبرویی بالا انداخت و گفت اول و آخر که خودمون باید جهیزیه این دختر میدادیم اصلا خودمون بزرگش کردیم.
مادر روژان با ناراحتی گفت عمریه دارم کارگری میکنم و یه قرون منت کسی رو نکشیدم واسه بزرگ کردن این بچه حتی شماها ، بعد چجوری میگی شما بزرگش کردی ؟
عموش گفت این حرفا رو بزارین کنار دختر از خودمونه پسر هم از خودمونه ، آخر همین هفته می خوام که عقد کنن ، مادر روژان نگاه به چشمای ناراحت روژان انداخت و آب دهنشو قورت داد.
گفت شما جای داداش منی ولی من به این وصلت راضی نیستم ، جاریش داد زد تو کی باشی که راضی نباشی؟ اصلا دختر مال خانواده پدرشه. همون طور که فامیل اونا روشه این بچه هم مال خودشونه
یهو روژان با چشمای اشکی از اتاق بیرون اومد و گفت من اگر زن یحیی بشم خودمو آتییی_یش میزنم .
زن عمو گفت بدرک بزن...
عمو با غیض نگاه به روژان و مادرش کرد و گفت دیگه خواستگاری دخترت نميام اما هر کسی هم بیاد خواستگاریش من رضایت نمیدم ...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽