eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
167هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ خدیجه و مصطفی 💜 هنوز هم وقتی می خواهد مصطفایش را روایت کند انگار چیزی شبیه ذوق و بغض🥲 با هم وجودش را بهم می ریزد می گوید از قبل ازدواج به خاطر فعالیت ها و علاقه ای که به شهدا داشتم، دوستانم به شوخی می گفتند: خدیجه تو آخرش همسر شهید می شوی!😅 و من هیچگاه در تصوراتم چنین چیزی را برای خودم تصور نمی کردم. اما تقدیر اینگونه بود که شوخی دوستانم با من یک روز واقعیت پیدا کند💚 خدیجه صفر پور همسر مدافع حرم مصطفی زال نژاد است که ۲۶ بهمن ۹۵ همسرش در منطقه درعا سوریه به شهادت رسید و دیدارشان به بهشت افتاد. 🔹️زجر و سختی می کشم اما پشیمان نیستم💚 دلبسته آقا مصطفی شده بودم و نمی خواستم از من دور شود. نگاه خاصی به شهادت داشتم. علاقه و حسی که بین ما به وجود آمده بود باعث شده بود که نخواهیم هیچ وقت از هم دور شویم🥲 حتی لحظه ای فکر نمی کردم مصطفی را از دست بدهم. اما کم کم داشتم خودم را آماده می کردم. مصطفی از علاقه اش گذشت و ایثار کرد، من هم. واقعا یک موضوع دو طرفه بود. بعد از شهادتش زجر و سختی می کشم اما پشیمان نیستم  البته در شهادت او خدا گویی هر دوی ما را آماده کرد🫀 وقت هایی که یک زن دوست دارد همسرش کنارش باشد او نبود مصطفی خیلی مأموریت می رفت اما من زنی نبودم که از نبودش غر بزنم و گله کنم چرا نیست. اما یکبار سال ۹۴ که تازه از سوریه آمده بود روحم خسته بود او اول آذر رفته بود و آخر بهمن آمده بود🍂 وقتی آمد گفتم: آقا مصطفی خیلی دوست دارم برای عید برویم راهیان نور. هستی برویم🤔؟ گفت: بله هماهنگ کن خب اغلب مناسبت ها و عیدها او کنار ما نبود. وقت هایی که یک زن دوست دارد همسرش کنارش باشد او نبود.🥲 برای همین من زود پیگیر شدم و قرار شد ۲۸ اسفند با کاروانی برویم راهیان نور😍 چند روز قبلش دیدم مصطفی ساکش را می بندد. با تعجب پرسیدم آقا مصطفی کجا؟ گفت: باید بروم. با دلخوری گفتم: ای بابا مگر قرار نبود با هم برویم جنوب؟ خیلی ناراحت شدم که می خواهد برود و حالم خراب شد برای همین وقت رفتنش خداحافظی خوبی هم نکردم. معمولا وقت خداحافظی خیلی گرم راهی اش می کردم. هرچند از رفتنش دلم آشوب بود.🌹 وقتی رفت در راه پیام داد چطور دلت آمد خداحافظی نکنی؟ رسید سوریه هم تماس گرفت گفت: من الان حرم حضرت زینب(س) هستم و برایت نماز خواندم و دعا کردم. می خواست دلم را به دست بیاورد😍 خلاصه آشتی کردیم. هر زمانی که با رضایت کامل من می رفت در کارش کاملا موفق بود اما چند باری که خیلی هم کم بود من ناراحت می شدم کارش گیر می کرد و در نامه هایش برایم می نوشت. آن دفعه هم رفتنش با گیر مواجه شد، گفتم: آقا مصطفی کارت گیر من است و وقتی دلم راضی شد کارش درست شد.🥰 *احساسی که قابل وصف نیست🥲🌹🍂 دل کندن از عزیزترین آدم زندگی ات خیلی سخت است. او راهی می رفت که برگشتی نداشت. ما زنان مدافع حرم هر بار که شوهرانمان را بدرقه می کردیم در ذهنمان شهیدشان می کردیم تا برگردند و دوباره زنده شوند. از بس فکرو خیال و استرس به وجود می آید. بسیار سخت است و قابل وصف نیست.💚 *شوخی در معرکه جنگ😅😅 مصطفی سعی می کرد سیستم مخابراتی را ببرد در دل دشمن که بچه ها می جنگیدن تا تلفن را وصل کند. می گفت: گناه دارند، بگذار بچه ها بتوانند راحت با خانواده هایشان تماس بگیرند تا هم روحیه شان بالا رود هم آنها نگران نشوند. هرجا هم تلفن وصل می کرد زنگ می زد با من تست کند. موقع تست تلفن زنگ می زد با لهجه عربی می گفت: ابوسدیک یعنی ببوسمت. من هم عربی ام خوب بود می گفتم السّلام و علیکم یا بعلی و با هم کلی شوخی می کردیم.😂😂 معمولا یک روز درمیان زنگ می زد. روزهای آخر انگار به او الهام شده بود. بیشتر تماس می گرفت و بیشتر ابراز دلتنگی می کرد. ما معمولا صحبت های تلفنی مان خیلی طول نمی کشید. نهایت یک ربع اما شب آخر ۴۰ دقیقه صحبت کرد. از اول زندگی گفت، از عاشقانه ها گفت، اینکه اگر من اینجا هستم بیشتر ثوابش برای شماست. درد دل کرد و تماس تصویری هم گرفت. مصطفی ۱۱ سال همسرم بود اما تا به حال چهره اش را اینقدر نورانی ندیده بودم. حتی مادرم را صدا کردم بیا ببین چقدر مصطفی نورانی شده.🥲🥲 می گفت دیگر طاقت دلتنگی شما را ندارم. باید بیایید سوریه نزدیکم. زهرا برای پدرش نقاشی کرد و برایش توضیح داد. آخر شبش دوباره تماس گرفت اما نتوانست خیلی صحبت کند. گفت دوباره تماس می گیرم. فردا صبحش من رفته بودم همایشی کلاس داشتم. ساعت ۱۱ شهید شد و من همان لحظه انگار دلم تکان خورد. ایام فاطمیه بود و به دوستم گفتم حالم اصلا خوب نیست نگران مصطفام. رفتم وضو بگیرم دوستم کلیپ «این نامه را لیلا باید بخونه» گذاشت و من های های گریه کردم.😔😔 ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#عاشقانه_های_شهدا❤️ خدیجه و مصطفی 💜 هنوز هم وقتی می خواهد مصطفایش را روایت کند انگار چیزی شبیه ذو
❤️ خدیجه و مصطفی 💜 خبر شهادت همسرم چند ساعت بعد در فضای مجازی منتشر می شود. من اما بی خبر رفتم دنبال بچه ها و آمدیم خانه. دوستم هم منزل پیشمان بود. تلفن های مشکوک به او می شد. حس کرده بودم و در دلم می گفتم خدا کند کذب باشد اما وقتی برادرم آمد خانه مان مطمئن شدم. شنیدن خبر شهادت عزیزت اگر چه خیلی افتخار دارد اما واقعا سخت است. آخرین دیدار🥲 آخرین بار، رفتن مصطفی خیلی متفاوت بود. سه ماه قبل از رفتنش پدرم را از دست دادم. من یکدانه دختر بودم و پدرم خیلی در نبود شوهرم حامی  ام بود. آقا مصطفی با وجود پدرم خیالش از دوری ما راحت بود. آن دفعه وقتی آمد مرخصی، یک هفته بعدش پدرم تصادف کرد و از دنیا رفت. من ضربه بدی خورده بودم.😔 مصطفی ماموریت یک ساله گرفته بود در سوریه. یعنی دو ماه سوریه و دو سه هفته پیش ما بود. قرار بود ما هم برویم پیشش. بعد از اتفاقی که برای پدرم افتاد اطرافیان به او می گفتند: دیگر سوریه نرو. اما من می دانستم او مسئولیت دارد و از تماس هایشان با خبر بودم که دوستانش از او سوال می کردند. می دیدم اذیت بود. از یک طرف دلش پیش من بود به خاطر ضربه ای که خورده بودم، از یک طرف دلش سوریه بود. دو هفته بعد از فوت پدرم گفتم: آقای مصطفی می خواهی بروی برو من مانع نمی شوم. اگر آنجا عملیاتی باشد و به شما احتیاج داشته باشند، خودم را نمی بخشم.💚💚 شما از طرف ما خیالت جمع باشد. وقتی این را گفتم بسیار خوشحال شد. فکرش را نمی کرد. رفت و ۵۰ روزی سوریه بود و دوباره آمد مرخصی. آخرین بار که آمد سه هفته ماند. با هم رفتیم مشهد. اولین سفرمان مشهد بود آخری هم مشهد بود. در حرم خاطراتمان را مرور کردیم. موقع رفتنش هم حسابی بدرقه اش کردم. فقط اصرار کردم فقط یک روز بیشتر بماند. اصراری که سابقه نداشت. انگار داشتم دل می کندم. من در مدرسه شاغل بودم. روز رفتنش نرفتم مدرسه. دو روز بود حالم بد بود. پرسید چرا نرفتی مدرسه؟ گفتم: حالم خوب نیست. هیچ وقت روز بدرقه اش را فراموش نمی کنم. آقا مصطفی همیشه وقت رفتن هایش هیچ شک و ناراحتی ای در چهره اش پیدا نبود. خیلی مصمم می رفت گرچه می دانستم از دوری ما اذیت می شود. 🥲🥲🥲🍂🍂🌹🍂 *احساسی که قابل وصف نیست🥲🥲 دل کندن از عزیزترین آدم زندگی ات خیلی سخت است. او راهی می رفت که برگشتی نداشت. ما زنان مدافع حرم هر بار که شوهرانمان را بدرقه می کردیم در ذهنمان شهیدشان می کردیم تا برگردند و دوباره زنده شوند. از بس فکرو خیال و استرس به وجود می آید. بسیار سخت است و قابل وصف نیست🍂🍂. *فرزندانم دوباره یتیم شدند صبح جمعه مادرشوهرم زنگ زد و با گریه فروان گفت: حاج قاسم شهید شد. محمدطاها که شنید مریض بود و تبش شدیدتر شد بردیمش بیمارستان. خبر شهادت آنقدر ناراحتمان کرد که حتی شاید بیشتر از شهادت مصطفی. بعد از شهادت سردار بچه های ما دوباره یتیم شدند. گریه ای که در مراسم سردار کردم هیچ وقت حتی سرمزار همسرم نکردم. خیلی ها به دیدن ما می آمدند اما  علاقه و احساس سردار متفاوت بود. محمد طاها کوچک بود و گاهی از دلتنگی برای پدرش سرش را به زمین می کوبید می گفت: زنگ بزن سردار می خواهم بگویم بابای مرا از سوریه بیاورد. اما بعد از شهادت حاج قاسم انگار حس کرد دگر کسی را ندارد.😔🍂🌹
❤️ شهید عباس دوران 💜 نوزده ساله بود كه به عقد عباس در آمد. فاصله سني اش با شهيد حدود 9 سال و نيم بود و اين اختلاف سني در آن زمان مسئله مهمی نبود. بعد از آخرين امتحان سال آخر دبيرستان، مادر عباس كه در همسايگي آنها زندگی می کر به خواستگاري اش آمد. عباس او را ديده بود اما دخترخانم تا آن زمان او را نديده بودم. شرايط خاص تربيتي سنتي اش به گونه اي بود كه تنها راه مدرسه تا خانه را مي شناخت. ابتدا مادرش به اين پيشنهاد به بهانه ادامه تحصيل او جواب منفي داد، اما آنها شش ماه بعد دوباره براي خواستگاري اجازه گرفتند.به رسم همسايگي و از رودربايستي قرار شد آن دو نفر همديگر را ببينند و در مورد آينده حرف بزنند. عباس كم حرف بود، اما جذبه خاصی داشت  و همین مهر او را در دل  دختر همسایه انداخت.حالا همسر  شهید «عباس دوران» خاطرات بسیاری از آن روزها دارد که اگر پای حرف هایش بنشینید چند کتاب می شود. عباس مرد زندگي بود من فرزند اول بودم كه در خانواده ازدواج می کرد و دو برادر بزرگترم هنوز مجرد بودند. چهار خواستگار قبلي من هم نظامي بودند و مادرم به دلیل خاطراتی كه از دوران كودكي و نظامي بودن پدربزرگم داشت، دوست نداشت داماد نظامي داشته باشد، اما قضيه در رابطه با عباس فرق مي كرد؛ من او را دوست داشتم و اين علاقه در شرايطي بود كه با او از قبل هيچگونه آشنايي نداشتم. عقايدمان هم شبيه بود. عباس  به قول پدرم مرد زندگي بود. قبل از ديدار با او اصلا به ازدواج فكر نمي كردم، اما با ديدن او، متانت و  آرامشش در من نفوذ كرد و احساس كردم او مرد زندگي من است؛ با این همه، حجب و حيای فضاي سنتي آن زمان منزل پدرم اجازه نمي داد در اين رابطه اظهار نظري كنم. بعد از اینکه پاسخ مثبت دادیم، ديدار هاي ما به مدت يك ماه ادامه پیدا کرد. به خواست والدينم، ديدارهايمان در منزل بود. بعد از چهار ماه عقد هم عروسي کردیم. دو روز بعد از عروسي همراه عباس به بوشهر رفتیم. کمتر از یک سال بعد، جنگ شروع شد. همان ماه ها بود که امير رضا را باردار شدم؛ دقیقا آبان سال 60. نامش را عباس انتخاب كرد. دوستت دارم، خیلی زیاد روزهای اول جنگ بود. نبود عباس بیشتر از همیشه بی قرارم می کرد و عباس این را خوب می دانست. یک بار نامه نوشته بود که:«خاتون من، مهناز خانم گلم سلام ،بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد. نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر . مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ....از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند. درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.سعی می کنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم، خیلی زیاد.مواظب خودت باش ،همسرت عباس - مهر ماه 1359» سه سال زندگی ام به همه زندگي ها مي ارزد در اوقات فراغت يا روزنامه مي خواند يا اخبار گوش مي داد. سرش را روي كاناپه مي گذاشت و از راديو دو موج اخبار کشورهای دیگر را گوش مي داد. در غير اين صورت با امير بازي مي كرد. خیلی بچه دوست بود، مخصوصا پسر. علاقه شديدي به امير رضا داشت. دوست داشت براي اولين تولد امير 100 نفر مهمان دعوت كنيم. اگر چه به خاطر تصادفي در سال 55-54 پلاتين در پايش بود، اما به عشق وطن پرواز مي كرد. در مورد جنگ كه حرف مي زد با شور و هيجان اظهار نظر مي كرد. خیلی همديگر را نمي ديديم، زندگي من در3 سال خلاصه شد، اما آن3 سال به همه زندگي ها مي ارزد. عباس نمی گذاشت سختی ببینیم. در نامه اي كه هشتم تيرماه سال60 براي من نوشته بود، گفته بود:« دلم نمي خواهد از سختي ها با همسرم حرفي بزنم. دلم مي خواهد وقتي خانه مي روم جز شادي و خنده چيزي با خودم نبرم؛ نه كسل باشم، نه بي حوصله و خواب آلود، تا دل همسرم هم شاد شود...» حواله زمين را پاره كرد قبل از شهادت به تهران منتقل شده بود، اما معتقد بود دوران جنگ است و نبايد عرصه را مانند خيلي هاي ديگر خالي كرد.به دلیل احساس مسئوليتی كه داشت پشت ميز نشيني را رد کرد. معتقد بود كه به اندازه كافي پول مردم براي تحصيل او در آمريكا به پايش ريخته شده. من هم که  دیگر اینها را خوب می دانستم، براي ماندنش اصرار نكردم فقط يك بار گفتم:« بسه» جواب داد:« حالا به من احتياج دارند». حواله زمين را كه دستش دادند ، فقط به خاطر دل همسرش آن را گرفت ولی... .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
💜 بخش پایانی ». حواله زمين را كه دستش دادند ، فقط به خاطر دل همسرش آن را گرفت و به خاطر او و مردم پشت تريبون رفت تا چند کلمه ای حرف بزندو تشکر کند؛ ولي همين كه پايش به خانه رسيد، ديگر طاقت نياورد؛ حواله زمين را پاره كرد و ريخت زمين. زیر لب با خودش حرف می زد: « فكر مي كنند ما پرواز مي كنيم و مي جنگيم تا شجاعت هاي ما را ببينند و به ما حواله خانه و زمين بدهند؟»یک بار هم برایم نوشت: « انتقال به تهران، يعني مرگ من. چون پشت ميزنشيني و دستور دادن براي من مثل مردن است.» برای ناهار برمی گردم صدای هواپیما را شنید. کمی خم شد و به آسمان نگاه کرد. یکی شان داشت فرود می آمد. امیر کوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زیر گریه. به عباس گفتم: «شنیدی صدام سران کشورها را دعوت کرده عراق؟ یعنی اون قدر عراق امن است که انگار نه انگار جنگ هست، شما هم می توانید با خیال راحت در کاخ من جمع شوید. کاش بزنند داغون کنند این صدام و کاخش را». عباس خیره نگاهم کرد و لبخند زد. چیزی توی دلم لرزید. نمی دانستم چرا؛ اما ضربان قلبم یکباره تندتر شد. گویا نیمه های شب دفترچه یادداشتش را برمی دارد و شروع به نوشتن می کند:«سی و یکم تیر 1361، ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. می دانم مأموریت خطرناکی است. حتی... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته ام که این مأموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر ، جنگ دو ساله می شود. من دوست های  بسیاری را در این مدت از دست داده ام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد...» صدای گریه امیر بلند شد. بغلش کرد و آورد کنارم  تا به او شیر بدهد.  با چشم های خواب آلود به عباس که داشت لباس پروازش را می پوشید نگاه کردم، پرسیدم: «برای ناهار برمی گردی؟» عباس جواب داد: «برمی گردم.» ده روز گنگ و بلا تکلیف پايگاه هوايي نوژه همدان بودیم. صبح زود يكي از همرزمان عباس که نام او هم عباس بود، با لباس پرواز و ظاهري آشفته به در خانه مان آمد. در را که باز کردم و اینطور او را دیدم دلم ريخت. اول فكر كردم عباس زخمي شده؛ بارها پيش آمده بود كه پرواز ها با مشكل مواجه شود و به سختي مي نشستند. قاصد اول گفت كه عباس اسير شده. اصلا نمی فهمیدم چه می شنوم، حواسم نبود جنگ است. گفتم بايد با او تماس بگيرم كه صحت گفته هايتان تأييد شود. باور داشتم عباس از اسارت بيزار است. قاصد وقتي ديد قدري آرام شدم، كم كم خبر شهادت عباس را داد. دیگر چیزی نمی شنیدم خانه دور سرم چرخيد و از حال رفتم. هرچه مي گذشت خانه شلوغ تر مي شد و دوستان همه جمع شده بودند. ده روز گذشت، هنوز گنگ و بلا تکلیف بود تا اینکه خبر شهادتش از طرف مقامات رسمي تاييد شد. سخت ترین روز زندگی ام سخت ترين روزها براي من همان روزهاي اول بعد از شهادت بود. روزهاي خيلي بدي بود حال و هواي خودم را نمي دانستم و متوجه نشدم اين روزها چگونه گذشت. مراسمي گرفتيم. امیر رضا كوچك بود از فشار عصبي دوستش نداشتم و نمي توانستم به او شير بدهم. با گذر زمان به خودم آمدم، دیگر امير را دوست داشتم و به خود مي باليدم كه يادگاري از عباس دارم و به خاطر این خدا را شكر كردم. هفت سال با خانواده ام زندگي كردم و شبانه روز با آنها بودم. مادرم زحمت بزرگ كردن امير را كشيد و بي نهايت كمكم کرد. روز اول آمادگي رفتن امير رضا روز سختي براي من بود. همه بچه ها با پدر و مادرشان شاد و خندان آمده بودند و عكس مي گرفتند. اگرچه در طول اين مدت خانواده ام مرا ترك نكردند و مورد حمايت خود قرار دادند، اما آنروز  تنهايي و نبود عباس آزارم داد و بغض راه گلويم را گرفت. آن روز يكي از سخت ترين روزهاي زندگي بود. امير رضا پر شور و نشاط، خوش اخلاق و خنده رو بود، اما احساس غريبي روز اول آمادگي را داشت. خجالت می کشید که درجه اش بالا رفته عباس آدم خاصي بود؛ اهل بوق و كرنا و نمايش نبود. من خيلي از رشادت هايش را بعد از شهادتش در بيان خاطرات همرزمانش هنگام سالگرد هايش متوجه شدم. فوق العاده نترس، بردبار، دست و دلباز و آرام بود. اين درون پر غوغا و بي باك در ظاهري آرام و متين، شخصيتي خاص از او ساخته بود. دوست نداشت متظاهر باشد؛ ايمانش قلبي و به دور از تظاهر و ريا بود. یادم هست وقتي درجه سرباني به سرگردي اش تغيير كرده بود، چون درجه را زودتر از افرادي كه معمول در طول خدمت درجه دار مي شوند، گرفته بود، پيش درجه يك ها كه از لحاظ دوره اي از او جلوتر بودند احساس خجالت مي كرد. يكي از دوستانش می گفت شهيد دوران در هر عمليات، اهدافي را براي عمليات بعدي رصد مي كرد و اين قدرت تيز هوشي و تيز بيني او مرا شگفت زده كرد. او منتظر دستور و كاغذ بازی نبود و بدون نوبت پرواز هايي را انجام مي داد و معتقد بود تا منتظر عمليات و برنامه و دستور شود خيلي چيزها از دست رفته است. پایان✅ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸