eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166.2هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوم اما از وقتی که بابا مرد حجره رو خودم میچرخوندم هرچند مادرم خیلی اصرار داشت که اداره ی
مادر لبخند ریزی زد و گفت امروز سر ماه بود و کبری بندانداز اومد خونمون .. میدونی که اون از همه چی خبردار میشه .. میگه زن غفور میخواسته خودش رو زهر خور کنه که در و همسایه جلوش رو گرفتند ... دوباره مشغول خوردن شدم و گفتم خلاصه که بدجور آبروی غفور رو برده.. مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت هیچم اینطور نیست مردیکه شیکم گنده چشم چرون با سربلند تو کوچه و گذر راه میرفته و میگفته صیغه اش کردم واسه یه روز ... گفتم مادر من با ظن و گمون خودمون رو وارد گناه نکنیم شاید راست میگه ... مامان سرش رو تکونی داد و گفت ساده ای پسرم ، ساده... میگن زنه معروفه هم تو خوشگلی هم تو هرزگی ... بین دست شصت و اشاره اش رو گاز گرفت و زیر لب حرفی زد ... دوباره ادامه داد میگن اینقدر خوشگل و خوش قد و بالاس اسمش رو گذاشتن شربت ... با شنیدن اسمش با اوقات تلخی گفتم دیگه این اسم رو نه به زبون بیار نه پیش کسی حرفش رو بزن .. خانمی مثل شما حیفه حتی اسم همچین نجسیهایی رو به زبون بیارند.. مادر دوباره دستش رو گاز گرفت و گفت حق با توعه مادر .. خدا به دور .. نتونست جلوی خودش رو بگیره و بعد از چند لحظه پرسید تو میشناسیش؟ دیدیش؟ قاشق رو انداختم توی بشقاب و گفتم مادر من همین الان گفتم دیگه حرفش رو نزن .. از اشتها انداختی مارو والا... مامان دستش رو گذاشت روی لبهاش و نشون داد که دیگه حرفی نمیزنه .. بعد از شام به سلطانعلی گفتم که بساط تفریح فردای من رو جور کنه و تو اتوموبیلم بزاره ... صبح بعد از نماز با اسد به میدون محله رفتیم تا با همایون و بقیه راهی شکار بشیم ... تو ماشین همایون چند نفر دیگه بودند به اسد گفتم دقت کن ببین اون پسره منوچهرم هست یا نه ؟ اسد چشمهاش رو ریز کرد و با دقت ماشین رو نگاه کرد و گفت عقب وسط نشسته ... با ناراحتی گفتم اه .. بار آخر با همایون میام بیرون.. هر جا میره این پسره بی همه چیز رو دنبالش میکشونه .. اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
سلام من مشکلمو میگم قضاوت میکنید هرکار میکنید خودتون میدونید اما زمین گرده من ۲۱ سالم بود و با خانومم آشنا شده بودم چون تو یه محله بودیم و خیلی تلاش میکردم کسی خبردار نشه چون من اصلا شرایط ازدواج نداشتم یه روز بلخره یکی از فامیلای خانومم مارو دید و به پدرخانومم اطلاع داد که داشت دعوای شدیدی رخ میداد اما پدر من برای جلوگیری از این دعوا به خانواده خانومم گفت نیتشون خیر بوده و من در جریانم در صورتی که من اصلا همچین حرفی نزده بودم و اصلا هم آمادگی ازدواج نداشتم هر چی به پدرم گفتم من کاری نکردم بزار برن شکایت کنن دعوا کنن من کاری نکردم اما گفت دیگه گندش دراومده ناموس مردم نباید بدنام بشه باید بگیریش بخدا منو با دل خون و بغض نشوندن سر سفره عقد خدا شاهده خودم سالی یک بار به زور لباس میخریدم اما برای زنم هیچی کم نمیزاشتم اما زنم غرغرو بود همش میگفت تو زوری منو گرفتی اصلا منو آدم حساب نمیکرد خونه ای که این همه کار کنی اما توش عشقی نباشه به چیش باید وفادار میموندم یه خانومی بود که سالهای قبل باهاش آشنا شده بودم شمارشو گرفته بودم اما پشیمون شده بودم به اون پیام دادم آشنا شدیم اونم جدا شده بود و به من میگفت که توام عین من نسوز دندون لق و بکن بنداز دور نتونستم خانومم متوجه رابطه مخفیانه من شد و گذاشت رفت بدون بچه، منم یه روز بچمو بردم خونه پدرمادرم بذارم و یه روز برای خودم باشم با اون خانوم، یه توپ خریدم و به پسرم گفتم جلو در فقط بازی کنه جایی نره تا بیام حتی بهش تاکید کردم که جلو در باش از پنجره ببینمت چند بار از پنجره نگاه کردم دیدم جلو دره نیم ساعت که گذشت صدای ترمز وحشتناکی اومد توپ پسر قشنگم افتاده بود تو خیابون گریم بند نمیاد بخدا رفته بود برداره ...👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1073086497C706b877c24 ادامه ی داستان تلخ زندگی این اقا رو حتما بخونید برای خیلیا درس عبرته🙏
❤️ سلام من دریا هستم خواستم به خانمی که در جواب خانمی که خواستگار طلبه دارن فرمودند نه شوهرشون اخلاق و فرهنگ داره نه خانوادشون و این آقای متأسفانه طلبه دست بزن هم دارند بگم. شما خواهر عزیزم شورش رو در آوردی اولا باید همون زمان نامزدی با کمک خانوادت جلوی دخالت های خواهر همسرت رو میگرفتی دوما اولین بار که به هردلیلی همسرت دست روت دراز کرد باید جلوش وایمبستادی تا پزشک قانونی هم میرفتی نه اینکه بشینی بگی به خاطر زندگیم ،به خاطر بچم وفلان الان هم تنها راه موفقیتت در اینه که از هر راهی که ممکنه مثلا گرفتن تعهد از طرف بزرگترهای فامیل یا شکایت برای ضرب و جرح و هرچیزی جلوی این آقا به ایست شما خودت شخصیت داره در روایات آمده بعضی مواقع گناه مظلوم بیشتر از ظالمه چون نخواست جلوی ظلم واسته شما از چی میترسی تو بدترین شرایط عذابت داده دیگه میخواد چه کارکنه واقعا حالم خراب شد از خوندن وضعیتتون اگه طرفتون از خدا پیغمبر حرف میزنه که هزارتا دلیل داریم روایت داریم آیه داریم که با همسرتون مهربان باشید حتی در قران کریم میفرماید میخواهید جداشوید بامهربانی جداشوید .چه رسد به هنگام زندگی خواهرم زندگیت رو دریاب ونگذار دخترت توی محیطی به این فاسدی زندکی کند ضمنا اگر خواهر شوهرت متأهل هست چند بار جلوی همسرش یا خانواده‌ی همسرش یک انتقادی ازش بکن بعد که پرخاش کرد بگو تا زمانی که توی زندگی من دخالت کنی من هم تو زندگیت دخالت میکنم عیب و ایراد راحت پیدا میشه و من هم میتونم برهم زننده. باشم پات رو از زندگیم بکش بیرون من خودم و همسرم وپدرم و پدرشوهرم همه طلبه ایم ومشکلاد زیادی را در زندگی پشت سر گذاشتیم ولی شأن و شئوونمون رو تو زندگی حفظ کردیم و شکر خدا خانواده های هردو طرف سنتی ولی بسیار با اخلاق بودن وهستند . شما خودت باید حرکت کنی ومشکلت رو حل کنی این دفعه دستش بهت خورد اتقدر جیغ بکش که له غلط کردم بیفته سکوت همیشه راهگشا نیست. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹 سلام خواهش میکنم اینو حتما بزارین ..من تجربه خیلی از خانم ها رو خوندم که در مورد قشرطلبه بد گفتن بخدا همه چی برمیگرده به فرهنگ آدم طلبه ونظامی ودکترو....نداره من همسرم طلبس نزدیک ۸ساله ازدواج کردیم مشکل وبی پولی واینا داریم حتی قهرم داریم ولی من بیشتر اذیتش میکنم همسرم خیلی صبوره ..پدرخودم نظامی هس ولی به شدت عصبی ودرجوانی دست بزن داشت با اینکه با مادرم خوب بود همه چی فرهنگ آدمه ازخدا می‌خوام مشکل همه روحل کنه خیلی ناراحت اون خانم شدم که همسرطلبش کتکش میزنه خدا ازش نگذره چطوری دلش میاد ..خواهرخدا کمکت کنه به نظرم تهدیدش کن ازش شکایت میکنی شاید خوب شد راستی نذر۱۴هزارصلوات بگیربرای زندگیت ان شاءالله روبه راه شه ..یاعلی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام وقتون بخیر خیلی ممنون از کانال خوبتون من کانالتون دنبال میکنم ولی انتقادی دارم. چرا چن وقته تو این کانال دارن طلبه ها رو بد جلوه میدن من واقعا ناراحت شدم. نمیگم ادم بدنیس ولی هر متنی میذارن جمع میبندن. من خواهر طلبه هستم داداشتم سنش کمه ولی خیییلی با حجب و حیا هست.هنوز چشمش به نامحرم نیفتاده با خانمش طوری رفتار میکنه که انگار ملکه هست. هنوز صدای بلندشو کسی نشنیده هر وقت که مامان و بابام میبینه پشت دست و پاشون میبوسه به خانمش نمیگه آب بهم بده.چون میگه وظیفه ی ایشون نیس. بحز داداشم شوهر خالم پسرخاله مادرم و چن تا از اقوام دیگه مون طلبه هستن و یک از یک بهتر.خدا حفظشون کنه. و باعث افتخارمه که از خانواده ی طلبه هستم. پس خواهش میکنم از هر قشری خواستین حرف بزنین لطف کنید جمع نبندید. خودتون مدیون نکنید. ببخشید طولانی شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ : ما خدای نکرده قصد تخریب و بدگویی از هیچ قشری رو نداریم فقط درد و دل و مشکلات اعضا مطرح میشه و قطعا در هر شغل و صنف و دسته ای هم خوب داریم هم بد گرچه که بد قطعا کمتره ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️ سلام خسته نباشید لطفا مشکل منم تو کانال بزارید حدود ۱۴ ساله که ازدواج کردم شوهرم
❤️ سلام عزیزم در رابطه با اون خانم گلی که گفتن ۱۴سال درد وتنهایی کشیدن وتحمل کردن باید بگویم عزیزمن توخییلی خوب ونجیب بودی که این قدر آستانه ی تحملت را بالا بردی ودم نزدی ودرست هم هست ولی خوبی زیاده ازحدش که بگذرد نادان خیال بد کند عزیزم تومجبور نیستی که تا این حد مشکلات را به تنهایی به دوش بکشی .به نظر من اگه به خانواده ی خودت نگفتی حداقلش باید خودت زودتر از اینا به مادر شوهرت جریان را می گفتی تا خبر بچشون داشته باشن تا خدای نکرده اگه فردا روزی اتفاقی برا همسر یا زندگیت افتید از چشم تو نبینن به هر حال اجر تو وصبوریت پیش خدا محفوظ است. اما تو مادری وباید اعصاب درستی برای بچه داری کردنت داشته باشی .امیدوارم خدا کمکت کنه وشوهرت قدر تو وخوبیهای تورا بدونه .🙁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ یا رب: سلام عزیزم... قابل توجه خانمی که 14ساله زندگیتونو شروع کردید... قصه ی زندگی شما شباهت به زندگیه من... فقط بااین تفاوت که شوهره من معتاد نیست... وپدرشوهره شما دارای درک وشعوره... منم پریروز بهم همسرم دعوا وتوهین کرد... منم کسیو غیرازخداندارم.... چون پدرومادرندارم... وبه من اجازه نمیده به مهمانیهای خواهران وبرادرام برم... ازهمه جا محدودم میکنه... ولی منم خسته میشم کارزیاد,بچه داری, درس بچه ها... ولی راه حلش مرگ نیست خواهرم... شما توسل به ائمه اطهار پیداکن, وقتی هم خسته میشی شبهاکه همه خوابن, ورقه ای بردار وهمه ی حرفاتو برای خدا بنویس... حتی گریه بکن تاآرام بشی, بعد ورقه رو پاره کن... جواب میده ,تخلیه میشی,,, چون امثاله شوهرای ما فقط این برخورد باهاشون خوبه... من حتی مشاوره هم رفتم,,, فایده ای نداره فقط سازش بازندگیه گلم,,, به نظرمن نه برای خودت ونه برای بچه هات درد سر درست نکن... منم بیشتر مواقع مرگمو ازخدا میخام ولی هر موقع زمانش باشه... مرگمون فرا میرسه... ممنونم... امیدوارم موفق وموید باشی🙏🙏🙏 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در رابطه باخانومی که ۱۴ ساله ازدواج کرده.متأسفانه معنی صبر را نمیدونیم چیه؟ شما دراین سالها فقط سکوت کردید و هیچ تلاشی برای حل مشکل نکردید و فقط با تحمل سختی زندگی کردید. و حالا دیگه واقعا کم اوردید. اینکه راز نگهداری میکردید خیلی عالیه ولی باید بدنبال حل مشکلاتتون می بودید و وقتی خودتون بلد نبودید میرفتین مشاوره و ازش کمک می گرفتین. الانم به جای خودخوری و آرزوی مرگ کردن بدنبال حل مشکلاتتون باشید از یک مشاور خوب کمک بگیرید و اول خودتون برید و اگه نیاز آمدن همسرتون هم باشه مشاور میدونه چجوری همسرتون را واداربه آمدن کنه. صبر باید حتما همراه با تلاش برای حل مسئله به روش درست باشه تا هردوتاتون از زندگی لذت ببرید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در ارتباط،با خانمی،که میگه خیلی،لاغرم باید بهتون بگم دوست عزیز شبها یه کاسه سوپ جو وگندم بخور البته مقدار گندم زیادتر باشه بعد سنجد هم چاق کننده است ترشی جات وحرص وجوش هم نخور ماست محصولی دوسویه است هم،باعث آب شدن چربی میشه وهم باعث ایجاد ماهیچه ولی برای اینکه چاق بشید باید دوره سه ماه مصرف کنید این تجربه شخصی،خودم بوده صبح ها یا در وعده شام هم میتونید یک کاسه حلیم گندم میل کنید وزن من رو در دوره بارداری مصرف حلیم حسابی بالا برد البته وزن جنین م رو .. ببخشید از اینکه کمی طولانی شد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سوم مادر لبخند ریزی زد و گفت امروز سر ماه بود و کبری بندانداز اومد خونمون .. میدونی که اون ا
اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست .. یه خواهر داره هلو پوست کنده .. انگشتهاش رو به لب غنچه اش چسبوند و ماچ آبداری کرد ... فقط اسد میتونست در هر شرایطی حالم رو خوب کنه لبخندی زدم و گفتم آخه حرف من به خواهرش چه ربطی داشت .. چشمکی زد و گفت خواستم خبر دار بشی و زیاد پا رو دمش نزاری .. خدا رو چه دیدی یهو برادر خانومه بنده شد ... با صدای بلند خندیدم و گفتم خداشاهده که پام رو تو عروسیت نمیزارم .. با توقف ماشین همایون متوجه شدم که رسیدیم .. زیر لب گفتم چه زود رسیدیم .. اسد سیگاری روشن کرد و گفت با من متوجه ی گذشت زمان نمیشی آقا یوسف .. ولی حیف که قدر نمیدونی ... هوای عالی پای کوه و سرسبزی اطراف و صدای پرنده ها حال هر آدمیزادی رو خوب می کرد .. همایون پیاده شد و به سمتمون اومد و بعد از احوالپرسی گفت یوسف منوچهر مثل داداشم میمونه و تو هم رفیقمی به پر و پاش نپیچی یه وقت ... زدم رو شونه اش و گفتم نه کاری ندارم .. فقط از دفعه ی بعد خواستی اونو بیاری به من نگو .. همایون سرش رو تکون داد و حرفی نزد .. با پارچه ها کنار دو تا درخت چادر مانندی درست کردیم و بساط چای و میوه رو مهیا کردیم .. غیر از سلام خشک و خالی سعی میکردم با منوچهر هم صحبت نشم .. من و همایون و منوچهر زدیم به دل دشت تا واسه بساط کبابمون شکاری پیدا کنیم .. همایون زودتر از ما بزکوهی کوچیکی شکار کرد و با افتخار صداش رو تو گلوش انداخت و گفت همین برای ناهارمون بسه .. خودتون رو خسته نکنید .. نه من نه منوچهر قبول نکردیم .. همایون شکارش رو انداخت روی دوشش و به طرف چادر برگشت .. هنوز چیزی به تورمون نخورده بود که صدای کله ی گوسفند شنیدیم .. به طرف صدا برگشتم .. چند تا بز و گوسفند همراه چوپانشون به سمت ما میومدند .. منوچهر از پشت تخته سنگ پرید بیرون و گفت جونمی جون شکار با پاش داره میاد .. گره ای بین ابروهام انداختم و گفتم با مال مردم کاری نداشته باش .. منوچهر پوزخندی زد و گفت تو هم با کارهای من کاری نداشته باش .. طبق قولی که به همایون داده بودم جوابی ندادم و برگشتم و ازش فاصله گرفتم .. چند قدم دور نشده بودم که صدای جیغ زنونه ای میخکوبم کرد ... سریع برگشتم .. چوپان دختر جوونی بود که جلوی منوچهر ایستاده بود و نمیزاشت آسیبی بهشون بزنه ... از دیدن دختری با اون سن و سال تو اینجا تعجب کردم .. با عجله به سمتشون رفتم و از پشت بازوی منوچهر گرفتم و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ دستم رو محکم از خودش دور کرد و گفت یه بار بهت گفتم پا رو دم من نزار .. راهت رو بکش برو پی کارت .. نگاهی به چشمون درشت و سیاه دختر انداختم .. دختر مثل ببر زخمی با چوب دستی که دستش بود به پای منوچهر زد و گفت ببین لندهور مگر از رو نعش من رد بشی بخواهی به گوسفندام دست بزنی .. هررری... منوچهر ناگهان با پشت دستش توی صورت دختر کوبید .. نتونستم بی تفاوت بشم و دستش رو گرفتم و به پشتش پیچیدم .. منوچهر زیر پام زد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین .. منوچهر هم افتاد روم و با مشت میخواست بزنه صورتم که با ضربه ای که دختر بهش زد دستش رو گذاشت پشت سرش و غلت خورد روی زمین ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام خوب هستین میشه این پیامموبزارین .من یه برادردارم ۳۱سالشه مهندس هست خداروشکر خونه ماشین کارخوب همه چیزداره خیلی آقا مهربونه .ولی نمیدونم چرا هرجاخواستگاری میریم براش اول میگن باشه بعدمیگن نه ماخیلی ناراحتیم چون برادرم حقش نیست اینجوری حالاخواستم ببینم کسی دعایی ذکری بلدهست به ماهم بگه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ت: سلام خسته نباشید منم میخام یه مشورت بگیرم ازتون من یکسال و نیم ازدواج کردم ۲۵سالمه شوهرمم۳۰من یه خواهر شوهر دارم خیلی زبونش تنده از همون اول با زبون و رفتارای تندش اذیتم میکنه نامزد که بودیم این یه دعوایی راه انداخت تو مراسمام ولی وقتی به شوهرم میگم میره با خواهرش حرف میزنه میاد به من میگه تقصیر توعه حتی به دروغ هم قسم میخوره این اواخر هم سر اون همسرم تو خونه لیوان زد تو دیوار و دعوا و‌... با خواهر شوهرم قهر بودیم تا دو روز پیش که براش عیدی بردیم منم همراه شوهرم رفتم خونش درحالی اینکه قهر بود بامن ولی رفتم فرداش خونه ی ما دعوت بودن خانواده شوهرم که اولین عید واسه عروس میگیرن تو خانواده ما این خواهر شوهرمم دعوت کردم از وقتی اومد نشست تو مجلس با گوشی ور رفت تا وقتی که بره خونش اصلا از پذیرایی و اینا برنمیداشت منم دیگه زیاد تعارف نمیکردم میدونم با این حال به شوهرم میگم طرف اون میشه و میدونه کارش اشتباهه ولی بازم طرف اونه تو خونمون هرچی میشه به اون میگه هرچی میخرم میره به اون میگه بخدا خسته شدم دیگه نمیدونم چیکار کنم توروخدا راهنماییم کنین ایدی ادمین 👇🏻🌹 @habibam1399 باتجربه ها لطفا راهنمایی کنید🙏🏻🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام شاید باور نکنید ولی من با یه کار اشتباهم باعث شدم مادرم سکته کنه و به شدت عذاب وجدان دارم خیلی حالم بده و تا ابد خودمو نمیبخشم یک هفته بود بابام خیلی مشکوک رفتار میکرد هی گوشیشو چک میکرد خاموش میکرد یواشکی رفتار میکرد همش چت میکرد منم بهش شک کردم یواشکی رفتم بالا سرش ببینم با کیه دیدم توی تلگرامه ولی وقتی میرفتم سر وقت تلگرامش میدیدم چتی نیست فقط اسم آخرین کاربری که باهاش چت میکنی تو سرچ میفته رفتم دیدم اون شخص خالمه خاله ی من مومنه با خدا داماد دار عروس دار حالم خراب شد زدم زیر گریه مامانم اومد گفت چته گفتم بابا داره بهت خیانت میکنه گفت چی داری میگی گفتم بخدا یک هفته اس زیر نظر گرفتمش گفت چی بود تو گوشیش گفتم با خاله عاطفه میچته اینو که گفتم مامانم حالت تهوع پیدا کرد و افتاد زمین انگار با تیر زدن وسط کمرش بابام خونه نبود با اورژانس مامانمو رسوندیم بیمارستان نمیخوام اصلا به اون روز کذایی فکر کنم که چه بلایی سر مادرم اوردم و با زبون لال شدم سکته اش دادم بابام اومد بیمارستان و من وقتی حواسش پرت بود تلگرامشو چک کردم دیدم واسه خالم نوشته جا جور شد شما فقط تا اون روز احتیاط کنید نمیخوام چیزی لو بره اینو که دیدم با گوشیم از صفحه چتش عکس گرفتم فرستادم برای دختر خالم اونم زنگ زد گفت توام فهمیدی؟ با خنده میگفت گفتم مامان من بخاطر کثافت کاری مادر تو سکته کرده الان بیمارستانه بعد تو میخندی👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۴۵🌹 @azsargozashteha💚
4_452715601975052588.mp3
1.23M
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۴۵🌹 @azsargozashteha💚
❤️ سلام توروخدا به منم کمک کنین😏 ..۲۱ سالمه ۵ساله ازدواج کردم شوهرم ۱۲سال ازم بزرگتره مشکل من اینه روزی یک رنگه تعادل رفتاری نداره مثلااخلاقش خوبه یه روز میبینی اونروز همش ایراد ازغذاهام گرفت ازکارام درصورتی هیچ ایرادی ندارن پسر۳ ساله ایی دارم که بیشترباباشودوس داره حرف اونوگوش میده نه من .چون باباش توی تمام کارای پسرم دخالت داره اذیتم میکنه تاالکی دستی بهش میزنم شوهرم کلی حرف بدبارم میکنه بعدخودشودلسوزپسرم نشون میده همش درگوش پسرم میگه این مامانت نی نامادریته خلاصه بدیم میگه ..اخلاقش خوبه تاوقتی به خواستهاش نه نگم خوبه تاوقتی خودش هرچی بی احترامی میکنه بکنه ولی من حق ندارم تاکوچیک ترین حرف بدبزنم ده برابرشو بهم میزنه بعضی وقتاهم کتک میشه 😢😭.خودمون کرمانشاهی هستیم ولی بخاطرکارشوهرم ۴ساله توشهرسنندج تنهازندگی میکنیم.همش پیش خودم میگم طلاق بگیرم میگم خداچه به پسرم بکنم ازاینورشوهرمو دوست دارم💔 نمیدونم ماندم بین رفتن ونرفتن ...اینم بگم خانواده نظامی هستیم شرایط سخت😖😪😟 ایدی ادمین 👇🏻🌹 @habibam1399 باتجربه ها لطفا راهنمایی کنید🙏🏻🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست .. یه خواهر داره هلو پوست کنده .. انگشتهاش
سریع بلند شدم و به منوچهر که از درد سرش رو گرفته بود نگاه کردم .. وقتی شروع کرد به بد و بیراه گفتن خیالم راحت شد که حالش خوبه .. دختر در جواب منوچهر زبونش رو دراز کرد و گفت فکر کردی دخترم میتونی بهم زور بگی .. از ادایی که درآورد خنده ام گرفت و گفتم دختر جان تو پدری ، برادری ، کسی رو نداری که به جای تو بیان .. دختر چپ چپ نگام کرد و گفت من خودم حریف ده تا مرد میشم ... چشمکی زد و با خنده گفت دیدی که رفیقت رو چطور لت و پار کردم .. همین که این حرف رو زد منوچهر بلند شد و گفت بچه ی بابام نیستم اگه نزنم صورتت رو یه ور نکنم .. سینه به سینه اش ایستادم و گفتم منوچهر خجالت بکش اون یه دختره .. با صدای اسد هر دو برگشتیم .. _چه خبرتونه باز مثل سگ و گربه افتادید به جون هم .. منوچهر بازوم رو گرفت و گفت اسد اینو بردار از اینجا ببر .. هولش دادم به سمت اسد و گفتم باز این دنبال شر میگرده ببرش ، منم الان میام .. اسد دست منوچهر رو گرفت منوچهر تقلا کرد دستش رو عقب بکشه ولی نمیدونم اسد بهش چی گفت که منوچهر آروم شد .. اسد چشمکی بهم زد و گفت آقا ما میریم تو هم نمی خواد زود بیایی .. بزار حالا که اومدیم بیرون یه حالی کنیم .. با منوچهر به سمت اتوموبیلها برگشتند .. دختر با چوب دستیش گوسفندهارو هدایت کرد و خودش پشت سرشون راه افتاد.. یکی دو قدم با فاصله ازش قدم برمیداشتم .. دختر بدون اینکه بایسته گفت منظور؟؟ با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و گفتم چی گفتی ، نشنیدم.. مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت میگم واسه چی دنبال من راه افتادی؟ شیطنت از چشمهاش میبارید .. یه جورایی خوشم اومده بود ازش... لبخندی زدم و گفتم خاطرخواهت شدم .. دهنش رو کج کرد و گفت هه . هه . چه بامزه خندیدم ... از سربه سر گذاشتن و حاضر جوابیش سرکیف اومده بودم خندیدم و گفتم روز تعطیلی پدر و مادرت نمیگن این دختر رو نفرستیم بلا سرش میاد.. بی اینکه نگاهم کنه گفت دلت خوشه ننه بابام کجا بود .. آستینش رو گرفتم و دمغ پرسیدم مردند؟ به دستم که آستینش رو گرفته بود نگاه کرد و گفت بابام مرده .. ننه ام هم شوهر کرده .. +پس تو با کی زندگی میکنی .. آهی کشید و گفت چند روز خونه ی این عمو، چند روز خونه ی اون عمه... اشاره کرد به گوسفندها و گفت در ازاش هم من شدم چوپان گوسفنداشون .. از شنیدن سرنوشتش متاثر شدم و پرسیدم خواهر و برادر داری دختر؟ با اخم کمرنگی نگاهم کرد و گفت چی همش بهم میگی دختر .. دختر .. بدم میاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••