سربندهای سرخ شان نشان از عهد خونین با امامشان بود و چه خوب پای این عهد ایستادند .
شرح عکس ایستاده از راست :
شهیدان سید اشرف کیایی ، حسینعلی نیکنام ، ؟ ، حسن قنبری ، شهید هادی فدایی ، ؟ ، مرحوم محمود محمود صفت و سید صادق صادقپور
نشسته از چپ : شهید غلامرضا صیقلی ، مهندس اسماعیل احمدی ، ؟ ، ؟
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش سعید هست🥰✋
*تکاور تیپ نیروی مخصوص میرزا کوچک خان گیلان*🕊️
*شهید سعید مسافر*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱۰ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۱۴ / ۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
مزار: گلزار شهدای رشت
*🌹همسرش← یک روز دیدم خیلی حالش گرفته بود🥀گفتم: «چیه؟ خیلی داغونی؟!⁉️ گفت: «آره. بزن بریم»🍃 رفتیم سر مزار شهید یوسف فدایی نژاد🌷 از همان لحظه سوار شدن به ماشین یک روزنامه در دستش بود📃 من حرفی نزدم تا رسیدیم سر مزار شهید، بغضش ترکید و شروع کرد به گریه‼️کلافه ازش پرسیدم: «چی شده؟ چرا اینطوری می کنی؟!‼️روزنامه ای که در دستش بود را به زمین کوبید و گفت: «خودت بردار و ببین»🥀 روزنامه را نگاه کردم📃عکس دختر بچه ای سه ساله سوری بود🥀که تکفیری ها به میله های فلزی پنجره ای با زنجیر بسته بودند🥀گفت: «بگیم کوریم؟!🥀 امروز نمی بینیم کربلا رو؟!🥀امروز عاشورا نیست؟!🥀این سه ساله با سه ساله کربلا خیلی فرق می کنه؟!»🥀به هر دری زد برای اعزام به سوریه🍂با چندین نفر در تهران کانال زد.🍃 آخر هم جواب گرفت و توانست اعزام بشود🕊️ همرزم ← امکان بازگشت دو تن از بچه ها که مجروح شده بودند؛ فراهم نشد🥀سعید مسافر و شهید جمال رضی با ماشین راهی آن منطقه شدند🚖 که در مسیر راه در کمین نیروهای تکفیری گرفتار شدند💥 و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند*🕊️🕋
*شهید سعید مسافر*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍂امروز آرزو دارم:
🌼🍂فاصله نباشد
میان تو و تمام
🌼🍂احساس های خوبت
🌼🍂تو باشی و
شادی باشد و
🌼🍂یک دنیا سلامتی و
و امضای خدا پای تمام آرزوهایــت
#سلام صبحتون زیبا
🎊 @bluebloom_madehand 🎊
در لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد.
وقتی خودش شهید شد بچـه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت، پیشانی او را غرق بوسه کنند...
پارچه را که کنار زدند، جنازه بی سر او دل همه شان را آتش زد...
و آن شهید کسی نبود جز
#شهیدحاج محمدابراهیـــم همت
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام بر ارباب بیڪفن✋
سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف ....
ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش ...
بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بی کفن؟!
اون روز خیلی شرمنده شدم ...
ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت 🕊...
#شهید محمد بلباسی
راوی:همسر گرامی شهید
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohadq
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۲۷
گمنام گمنام🕊
🍃بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال ميكردم تحويلم نگرفته است . خيال ميكردم اصلاً مرا نميخواهد . فكر ميكردم اگر دلش ميخواست ميتوانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت " صدات خيلی ناجوره .
🍃فكر كنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه ." هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چيزی بروز ميدهيد كه حالا من بگويم ؟ " گفت " من برای كارم دليل دارم " داشتيم عادت ميكرديم كه با هم حرف بزنيم . گفت " تنها وقتی كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكری به حال اين وضعيت بكنم " احساساتی ترين جمله ای بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولی می دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده .
🍃 اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی كاری را كه ميخواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفی هايش بيشتر شده بود . به او حق ميدادم . من دست و پايش را
ميگرفتم . اسير خانه و زندگيش
ميكردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود.
🍃. بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ی كوروش اهواز يك ساختمان برای سكونت بچه های لشكر
علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روی طولانی داشت كه دو طرفش سوييت های محل زندگی
زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بوند . اين جا نسبت به
خانه ی قبلی مان اين خوبی را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا كم و بيش وضعی شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر ميكرد .
🍃 هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان ميگفتيم . وقتی ميديديم جلوی در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده ميفهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم
ميفهميديم خانمی دو اتاق آن طرق تر مينشست ، شوهرش شهيد شده .
حول و حوش عمليات خيبر بود .
🍃خيلی وقت ميشد كه از مهدی خبر نداشتم . از يكی از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم " چه خبره ؟ خيلی وقته كه از آقا مهدی و بچه ها خبری نيست " گفت شوهرم ميگويد " همه سالم اند ، فقط نميتوانند بيايند خانه . بايد مواضعی را كه گرفته اند حفظ كنند . " هر شب به يك بهانه شام
نميخوردم يا دير تر ميخوردم . ميگفتم صبر كنم شايد آقا مهدی بيايد . آن شب ديگر خيلی صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمی آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود .
🍃توی موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم " خيلی خسته ای انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابيدم ." رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada