هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5870828687103889322.mp3
29.26M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۲
🗓 ۲۷ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
رفاقت با شهدا
🌹🌹🌹
#میرزا_جوادآقا_طهرانی
مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی، جبهه زیاد تشریف میآوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع #نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمیکردند.
🍃🍃🍃
#شهیدبرونسی عرض کرد: حاج آقا بروید جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور میدهید ، می روم، شهید برونسی گفتند: من کوچکتر از آنم که به شما دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم.
🍃🍃🍃
بچهها شروع کردند به التماس کردن که آقای برونسی، بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی که مردی با اخلاق بود، به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو! حاج میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیب، در حالی که اشک از چشمان این پیرمرد زاهد سرازیر بود، تمام شد.
🍃🍃🍃
بعد از نماز شهید برونسی را کنار کشیده و با چشمان اشک آلود، فرمودند: حاج عبدالحسین، مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید #برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید!
🍃🍃🍃
آن عالم #زاهد و #متواضع فرمودند: این تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا #شفاعت کن.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) یک جک گفت؛ از
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و پنجم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
منوچهر سال 73 رادیوتراپی شد. تا سال 79 نفس عمیق که می کشید، می گفت: بوی گوشت سوخته را از دلم حس می کنم. این دردها را می کشید، اما توقع نداشت از یک دوست بشنود: اگر جای تو بودم، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم. منوچهر دوست نداشت ناله کند. راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت. این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجا است و جنگ یعنی چه. دلم می خواست با ماشین بزنم پایش را خرد کنم، ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
🌹🌹🌹
منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: این دردها عشق بازی است با خدا. و من همه ی زندگیم را در او می دیدم، در صدایش، در نگاهش که غم ها را می شست از دلم. گاهی که می رفتم توی فکر، سر به سرم می گذاشت. یک عزیز من گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از صدای شادی می شد.
🌹🌹🌹
ما دو سال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه به مان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت. منوچهر کم تر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. بک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهی تابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم، با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم، مثل دوران نامزدی. بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارک قیطریه. برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. حکیمیه از شهر و بیمارستان دور بود. اگر حالش بد می شد، می ماندیم چه کار کنیم. زمستان های سردی داشت، آن قدر که گازوییل یخ می زد. سخت مان بود. پدرم خانه ای داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا.
🌹🌹🌹
دست هایش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد. گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین. نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم. فرشته شانه هایش را بالا انداخت: همچین دوربینی وجود ندارد. منوچهر گفت: چرا، هست. باید با دلم بسازم. اما دلم ضعیف است. فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین. منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا این جا. من آن بالا هستم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🪴#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
#شهید_محمد_تقی_سالخورده🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🍃💐🌿🌺🍃🌻
🌻🌿🌺🍃
🌿💐
🌺
🍃
#خاطره_ای_از_کرامت_شهدا
هر کی حاجت داره بخونه
علی روی تخت اتاق عمل آرام گرفته بود؛
او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند.
او ساکن قزوین بود و خانوادهاش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی...
اما ساعتی نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد.
بعد از وصل کردن اکسیژن دقایقی بعد علی حرف زد: مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد بسیار پریشان شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم که بر بالینم ایستاده و میگفت:
علی جان نگران نباش. من از دردم با او میگفتم و او مرا دلداری داده و میگفت: علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد.
از او سوال کردم شما کیستید ؟
با مهربانی پاسخ داد من سید جواد موسوی هستم...و برای شفایت آمدهام.
هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر.
این خانواده بعد از این موضوع مزار و آدرس شهید را در گیلان پیدا و برای قدردانی از مقام شهید در منزل ایشان حاضر شدند.
شهید سید جواد موسوی خطشکن و نیروی غواص از لشکر ۲۵ کربلا بود و عاقبت آن طرف اروند با اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پهلو و صورت و دست به شهادت رسیده بود.
#شهید سید جواد موسوی فومنی
یاد امام و شهدا با صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada