بهش مےگفتند: حسن سر طلا
( موهاے طلائے رنگ و چهرهے
زیبائے داشت )
شب عملیات مےگفت:
من تیر مےخورم، خونم رو بمالید بہ «مو» هام، زیاد باهاشون پُز دادم❗️
📡 #انتشار_حداکثری_با_شما
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
《زندگے چیست بھ جز
لحظہۍ خندیدن تو ؟!☺️♥️》
#شهیدبابڪنورے🌙
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|♥️|••
" خلاصهاےاز زندگۍ شهیدبابڪنورے🌿 "
#شہیدبابڪنورے•♥️•
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5992534299197312262.mp3
32.67M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۸
🗓 ۷ مرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوزسالم_است #قسمت_دهم آموزش ها از فردا شروع می شد. محمد
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_یازدهم
توی عملیات بعدی، یک ترکش حسابی دوباره پای محمد رضا را از کار انداخت ،
این بار زخم عمیق تر بود.🤦♀😱
با هواپیما ✈️ به شیراز و « بیمارستان نمازی » منتقل شد.
مسئول تعاون سپاه آمد 🧔 تا نشانی و شماره تلفن بگیرد . اما شماره نداد؛
فکر مادرش را می کرد که اگر بفهمد،
چگونه این همه راه را بدون پدر بیاید.😔
بعد از عمل و چند رو استراحت،
به بیمارستان« آیت اللّه گلپایگانی » قم منتقل شد.
این با گوشی را برداشت و زنگ زدخانه ی همسایه.
گفته بود :« یک زخم کوچک برداشتم ام ، 🙄 حالا هم خوبم و در بیمارستان هستم .»
می دانست که الآن سراسیمه راه می افتند . به سختی روی ویلچر نشست و رفت توی حیاط.
مادر که آمد ، محمد رضا سلام کرد و گفت:« با کسی کار دارید ؟! »
مادر با دلی نگران و حالی آشفته گفت : « سلام! بله! پسرم زخمی شده و این جا بستری است .»😳
محمد رضا فهمید که مادر او را نشناخته است.😔 گفت : « مادر ! اگر پسرتان را ببینید ، او را می شناسید ؟»😁
مادر با تعجب گفت : « خُب معلوم است ، پسرم است ، چرا نشناسم ؟»😘
محمد رضا بغض کرد 😢؛ نه به خاطر خودش ؛ به خاطر مادر که مظلوم بود .😔 اما خندید و گفت : « مامان ! محمد رضا هستم دیگر . دیدی و نشناختی ؟»😁
مادر مبهوت مانده بود . این جوان لاغر و نحیف که صورتش از ضعف ، زرد شده بود و گونه هایش بیرون زده بود ، محمد رضا بود ؟!😔😞
بیشتر که دقت کرد ، اشک از چشمانش جاری شد. محمد رضا شوخی می کرد تا مادر را بخنداند . مادر هم آب دهانش را سخت فرو می داد و به زور می خندید تا محمد رضا راضی شود.😢
محمد رضا چند روز دیگر در بیمارستان ماند و دوباره و سه باره پایش را عمل کردند. مرخص که شد راهی تهران شد تا برای بار چهارم پایش را عمل کنند . آنقدر رفت و آمد تا دکتر حرف آخر را زد :
-دیگر این پا فایده ای ندارد و باید قطع شود .😳😱
درد زیادی کشیده بود . این چند ماه که اسیر زخم پایش شده بود مدام بین قم و تهران و بیمارستان ها رفته بود و آمده بود .درد را قورت داده بود تا مادر غصه نخورد ؛ اما حالا مانده بود که برای قطع پایش چه به مادر بگوید😲
بالاخره نشست کنار مادر و گفت : « مامان ! یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی ؟»😐
مادر گفت :« تا چه چیزی باشد .»
« راستش درباره ی پای بد قلق است . 😅 هر کارش می کنند خوب نمی شود . دیروز دکتر می گفت که درمان ندارد ؛ یعنی زخمش خطری شده و باید قطع بشود .»😢😔
حال مادر دگرگون شد . چشمان مضطرب🥺 مادر را دید ، خندید و گفت ؛« مادر من ! خدا پای سالم را به من امانت داده بود ، حالا هم دلش می خواهد پس بگیرد . تازه! این پا دیگر پا بشو نیست ، و به درد نمی خورد .»😐
#ادامه دارد....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊