eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝متن شفاعت شهیدمدافع حرم از همسرش: اینجانب مرتضی غلام حضرت زینب متعهد میشود درصورت شهید شدنم شفاعت همسر عزیزم را درمحضر خدا و رسولش و اهلبیت بزرگوارش بکنم. یاعلی 🎊سالروز ازدواج امام علی(ع) و حضرت زهرا(س) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش غلامرضا هست🥰✋ *راز شهیدے که امام حسین(ع) جمجمه‌اش را به کربلا برد*🕊️ *شهید غلامرضا زمانیان*🌹 تاریخ تولد: ۵ / ۱ / ۱۳۴۹ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: گناباد / قوژد محل شهادت: شرق دجله 🌹پدرش← *به ائمه‌ی اطهار خصوصا امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت*🌷 یک روز هم زیارت عاشورا را ترک نمیکرد✨ قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو منو مادرش بدنش را برهنه کرد و گفت: *نگاه کنید. دیگر این جسم را نخواهید دید🌷 همانطور شد با اصابت ترکش به سینه شهید🕊️و مفقود شد*🥀دوست← بعد از ۱۱ سال چشم انتظاری *فقط یک جمجمه از شهید برگشت که مادرش از طریق دندان او را شناخت*🥀در نزد ما رسم است *که بعد از دفن، ۳ روز قبر بصورت خاکی باشد*🥀 بعد از دفن شبی خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند▪️پدرش گفت چکار میکنید؟ *گفتند ما مامور هستیم که جمجمه او را به کربلا ببریم*🤚🏻 پدرش گفت من ۱۱ سال منتظر بودم🥀گفتند ماموریت داریم. *و یک مرد نورانی را نشان دادند*💫 پدرش عرض کرد :آقا این فرزند من است🌷فرمود : *این جمجمه با خاک کربلا مانوس شده او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم*🕊️ یکباره از خواب بیدار شدم💤 *با اجازه علما نبش قبر صورت گرفت*💫 *اما خبری از جمجمه غلامرضا نبود🖤 و او به کربلا منتقل شده بود*🕊️🕋 *شهید غلامرضا زمانیان* *شادی روحش صلوات*💙🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی می‌کردیم، جواد گفت: بچه‌ها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم، به شوخی گفتم: جواد نکنه داری شهید می‌شى!! گفت: آره نزدیکه. هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم. 🌷همه لحظه‌ای سکوت کردند. یکی از بچه‌ها دوربین آورد و گفت: بگذار چند تا عکس بگیریم. قبول کرد، نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم، فردا جواد شهید شد. 🌹خاطره اى به ياد شهيد مدافع حرم جواد الله كرم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنز شهدایی😂💪 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ سر جدا شده ی شهیدی که پنج دقیقه میگفت ... 🔹درجاده بصره_خرمشهر وقتی که به شهادت رسید ، 🔹ایشون همان طور که میدوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش جداشد ... 🔹در همان حال که تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید ... 🔅سر این شهید بزرگوار حدود پنج دقیقه فریاد یا حسین یا حسین سر میداد ... همه داشتند گریه میکردند ... 🔹چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش رو برداشتند نوشته بود : 🔅خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم . خدایا شنیده ام که سر امام حسین را از پشت بریده اند ؛ من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشه ... خدایا شنیده ام سر امام حسین علیه السلام بالای نیزه قرآن خونده ؛ من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم ولی به امام حسین علیه السلام خیلی عشق دارم ... 🔺دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر یا حسین یا حسین باشه . 💠 شهید_علی اڪبر دهقان 📚نقل از ڪتاب روایت مقدس، ص300 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 ما غافلیم روبه‌روی خوابگاه دانشگاه صنعتی‌شریف (خیابان زنجان) تعدادی از خونه‌های قدیمی و مخروبه وجود داشت که به ذهنمون هم نمی‌رسید کسی توی این خونه‌ها زندگی کنه. یه روز مصطفی دستم رو گرفت و برد کنار یکی از خونه‌ها. اون‌جا یه اتاق خرابه‌ی نمناک رو دیدم که به جای در، پرده جلوش آویزون بود؛ یه لامپ معمولی هم جلوی در روشن بود. این درواقع محل زندگی یه مادر، با سه تا بچه‌ی قد و نیم قدش بود. مصطفی با ناراحتی گفت: "ببین اینا چه‌طوری دارن زندگی می‌کنن! ما ازشون غافلیم." بعد تعریف کرد که چند وقته بهشون سر می‌زنه و برنج و روغن براشون می‌بره. وقتی هم خودش نمی‌تونه کمکی بکنه، چند تا از بچه‌ها رو می‌بره تا اونا کمک کنند. یادگاران22، ص22 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش جلال هست🥰✋ *شهیدے که بین اذان گفتنش پر کشید*🕊️ *سردار شهید جلال افشار*🌹 تاریخ تولد: ۶ / ۷ / ۱۳۳۵ تاریخ شهادت: ۲۴ / ۴ / ۱۳۶۱ محل تولد: اصفهان محل شهادت: شلمچه 🌹دوست← دست و بالش تنگ بود🥀داریی‌اش از مال دنیا فقط یک موتور خراب بود🏍️ همیشه دست هایش روغنی بود *سوار موتور میشد و میرفت قبض های حقوق یتیمان را توزیع میکرد*🌷 آیت‌الله بهاءالدینی (ره)، استاد این شهید بزرگوار که خود تندیس عرفان و آیینه بصیرت و ‌سالک واصل است، *او را «ذاکر قریب البکاء» نامید*💫 بعد از این که جلال شهید شد عکسش را محضر آیت‌الله بهاءالدینی عرضه کردند🌷 *بی‌اختیار اشک از چشمانشان جاری شد*🥀قطرات اشک روی عکس جلال افتاد، در این حین گفتند: *«امام زمان (عج) از من یک سرباز خواست💚 من هم صاحب این عکس جلال را معرفی کردم. اشک من، اشک شوق است.»*🌷 همرزم← بعد از آن که راهی جبهه جنوب شده بود *او هنگام ظهر برای اذان به بالای تپه ای برای گفتن اذان رفت*🕋 که ناگهان صدای گلوله توپ آمد💥 و لحظه ای بعد جلال *در حالی که ترکش پهلوی او را شکافته بود🥀با زبان روزه زمانی که به ذکر «اشهد ان محمد رسول الله» رسید شهید شد*🕊️ چه سعادتی بالاتر از اینکه سرداری در میدان جنگ *در هنگام گفتن اذان و زمانی که به ذکر «محمد رسول‌الله» برسد*🌷 شربت شهادت را بنوشد🕊️🕋 *روحانی* *سردار شهید جلال افشار* *شادی روحش صلوات* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 بند رَخت درست وسط اتاقش یک نخ بسته بود؛ طوری‌که وقتی می‌خواستی از این طرف اتاق بری اون طرف، باید حتماً خَم می‌شدی! ازش پرسیدم: "چرا بند رختت رو این‌جا بستی؟!" به‌جای جواب بهم میوه تعارف کرد! بعدها فهمیدم که چون هم‌اتاقیش اهل مشروب خوردنه، با هم توافق کردن که هر طرف اتاق مخصوص یک نفر باشه! تازه طرف، عکس هنر‌پیشه‌های زن و مرد خارجی رو هم زده بود به دیوار! از اون به بعد هر بار که برای تمرین درس‌ها می‌رفتم اتاقش، می‌دیدم ارتفاع نخ بیش‌تر میشه! تا این‌که یک روز دیگه اثری از نخ نبود. وقتی از عباس دلیلش رو پرسیدم با خوش‌حالی به اون طرف اتاق اشاره کرد، سرم رو چرخوندم و دیدم نه عکسی روی دیواره و نه بطری مشروبی روی میز! گفت: "دوستمون هم با ما یکی شده"! 📗 برگرفته از فرماندهان دفاع مقدس، صفحه 118-119 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 شکنجه‌ و استقامت حسین را به بند نوجوانان بِزه‌کار انداختند. صبوری به خرج داد. چند روز صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می‌گفتند: تو به اینها چی کار داری؟! از آن به بعد، شکنجه‌ي حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یک بار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده‌ساله را می‌نشاندند روی صندلی الکتریکی، یا اینکه از سقف آویزان می‌کردند. 📗«امتداد 3 و 4»، ص27 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎞 ❥|خواهر شهید سجاد زبر جدی| : « سال 73 وقتی سجاد سه ساله بود، پدرم فوت کرد، مادرم با مشکلات زیادی ما را بزرگ کرد،🥺سجاد برادر کوچترم بود و به جز او یک برادر بزرگتر هم دارم. سجاد اخلاق خاصی داشت، هیچوقت از کار کردن فراری نبود، همه شغل ها را هم در نوجوانی و کودکی تجربه کرد.😇 یادم است سن خیلی کمی داشت اما می رفت داخل پارک بلال کباب می کرد و می فروخت. یک مدتی شاگرد تعمیرگاه بود، یک مدتی پیک موتوری بود ، یعنی هم درسش را می خواند هم مسجدش را می رفت و هم کمک خرج خانه بود☝️🏻، فکر می کنم از یازده سالگی یعنی از وقتی کلاس چهارم یا پنجم بود پایش به مسجد باز شد، یعنی در روز عید غدیر و به خاطر جشن عید ، سر از مسجد درآورد و با مسجد آشنا شد ، بعد از آن عضو پایگاه بسیج مسجد شد و دوست مسجدی پیدا کرد و در همین مسیر هم ماند.😍 با اینکه درسش خیلی خوب بود اما می گفت که من دوست دارم جذب نظام بشوم به خاطر همین بعد از اینکه سربازی اش درسپاه تمام شد، همه جا آزمون داد و در یگان ویژه صابرین پذیرفته شد. سجاد مهارت های زیادی داشت، راپل و چتربازی بلد بود ، تکاور بود، مهارت های رزمی داشت و همیشه می گفت که من سرباز رهبر هستم،اصلا خط قرمزش رهبری بودند. خیلی هم دلش می خواست رهبر را از نزدیک ببیند...»💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...!! 🌷سال ٧٢ بود و شب میلاد امام هادى علیه السلام؛ چند وقتى مى‌شد که هیچ شهیدى پیدا نکرده بودیم؛ خود من دیگر بریده بودم؛ خسته شده بودم؛ روزهاى آخر کار بود؛ گرما که شدید مى‌شد، باید کار را تعطیل مى‌کردیم؛ بین پاسگاه ٢٩ و ٣٠ کار مى‌کردیم؛ مى‌خواستم یک جورى دیگر کار را تمام کنم و بچه‌ها را جمع کنم که برویم؛ چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود؛ گرما بیشتر مى‌شد و امکانات کم، یعنى توان ادامه کار از ما ‌گرفته می‌شد. 🌷روز تولد امام هادی علیه‌السلام به نیت آخرین روز آن دوره از تفحص رفتیم؛ توکل به خدا کرده و راه افتادیم؛ مرتضى شادکام به یکى از سربازها گفت که دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع ١٤٣ فكه؛ گفت: «امروز دیگه هرکسى خودش را نشان داد که داد وگرنه کار را تعطیل مى‌کنیم.» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد. 🌷در کنار جاده نزديك ١٤٣ جایى بود که مقدار زیادى قوطى کنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند؛ بیل را آوردیم و آنجا را کند؛ یک کلاهخود جلب نظر کرد؛ فکر نمى‌کردم چیز دیگرى باشد؛ بچه‌ها گیر دادند که اینجا را خوب زیر و رو کنیم. زمین را که کندیم، یکى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله‌ها شهید پیدا کردیم و همه اینها نشانه بغض و کینه دشمن نسبت به بچه‌هاى ما بود. راوی: سیداحمد ميرطاهرى 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊