eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 5⃣2⃣ مراسم عقد و عروسی 🍃بعد از شهادت شوهر اولم قصد ازدواج مجدد نداشتم. آقا مصطفی را هم اول جواب رد دادم. اما ایشان گفته بود می خواهم داماد حضرت زهرا سلام الله علیها شوم. می دانستم آقا مصطفی کسی نیست که در شهر بماند و جبهه نرود. اما اینکه گفته بود من سه روز بعد از عروسی جبهه می روم خیلی عجیب بود. 🍃مقدمات کار فراهم شد و برای مراسم صیغه عقد راهی جماران شدیم. حضرت امام قرار بود صیغه عقد ما را جاری کند. صیغه عقد که تمام شد. مصطفی خیره شده بود به حضرت امام. بعد هم گفت: آقا ما را نصیحت کنید. امام هم فرمودند: «از خدا می خواهم به شما صبر بدهد.» 🍃مادر برای عروسی مصطفی کت و شلوار شیک سرمه ای خریده بود. اما مصطفی می گفت می خوام با لباسی که در جبهه بودم در مراسم عروسی شرکت کنم. مصطفی کت و شلوار را داد برای یکی از دوستانش که دو روز دیگر عروسی داشت. مادر خیلی ناراحت شد. مادر خیلی محکم گفت: که من کت و شلوار را برای عروسی تو سفارش دادم و باید همان روز بپوشی. مصطفی مجبور شد همان شب به سراغ دوستش برود و کت و شلوار خودش را برای یک روز قرض بگیرد. 🍃در سالروز مراسم ازدواج حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه (س) مراسم ازدواج مصطفی برگزار شد. در مراسم همه شاد بودند. تنها چیزی در مراسم ندیدیم معصیت بود. آن شب برای همه به یاد ماندنی بود. اما عجیب تر از همه صحبتی بود که آخر شب انجام شد! مصطفی رفت پشت میکروفن و گفت: خدا نعمت های زیادی به من عطا کرده که به خیلی از مردم نداده. اما این افتخار دامادی حضرت زهرا سلام الله علیها بزرگترین افتخار زندگی من است. 🍃فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. این وظیفه من بود. حضور در جبهه هم وظیفه دیگر من است. من سه روز دیگر عازم جبهه هستم و بدانید که این بار .... اشک از چشمان مصطفی جاری شد. دهان همه از تعجب باز ماند. مهمان ها بساط شوخی و خنده را پیش کشیدند و جو عوض شد. مراسم که تمام شد همان شب کت و شلوار را درآورد و برای دوستش فرستاد. ا دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
رفاقت با شهدا
🌹بسم رب الشهداوالصدیقین🌹 #هنوزسالم است #قسمت پنجم خاله محمدرضارابغل کرد.محمدرضانفس نمیکشیدگوشش ر
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 کمی پایین تر،دوباره مأمور ها را دیدند؛اما اینبار حرفش را نپذیرفتند.مأمور هادنبالشان کردند و آنها پا به فرار گذاشتند. توی کوچه ای یک چرخ تافی دیدند.پدر درِچرخ را باز کرد.اول محمدرضا را توی چرخ گذاشت و بعد خودش داخلش شد.در را که بست،صدای پای مأمور ها درکوچه پیچید.زانوهایشان را بغل کردند وسرهایشان را روی زانو گذاشتند.زیاد نمی توانستند به این حال بمانند.خدا خدا می کردند که مأمورها زودتر بروند و از این وضع نجات پیدا کنند.مأمورها هرچه گشتند،پیدایشان نکردند.یک گاز اشک آور انداختند.قوطی قِل خورد و رفت زیر چرخ تافی.چشم وگلوی پدر و محمدرضا حسابی سوخت.محمدرضا اما بیمه ی دعا و قرآن و نفس سید بود.وقتی مأمورها رفتند،حال پدر خیلی بد شد.از چشم هایش یک ریز آب می آمد وگلودردی گرفته بود که تمامی نداشت یک سالی میشد که انقلاب پا گرفته بودوتوی این یک سال،پدر هرروز مریضی کشیده بود.آخرش هم گفتند که سرطان حنجره گرفته است. چند وقت بعد پدر همه را تنها گذاشت.تمام ارثیه اش برای بچه ها سه تا یک تومانی بود.از ان روز محمدرضای ده ساله شد نان آور خانه. روزها کار میکرد و شبها درس می خواند.حقوقش را که میگرفت ،حتی یک تومانش را هم برای خودش بر نمیداشت؛همه اش را می آورد و بی حرف می گذاشت جلوی مادر. چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت برای ثبت نام اعزام به جبهه. قبولش نکردند. گفته بودند که باید پانزده سالت تمام شود. بهش برخورده بود. دمغ و ناراحت رفته بود خانه. مادر جریان را که شنید گفت: "اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام می شود و برای خودت مردی می شوی." ولی محمدرضا بی تاب بود. دور اتاق راه می رفت و می گفت: "من دیگر صبر ندارم. آن قدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست و با دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگ تر کرد. هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت به پایگاه ثبت نام. مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: "دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی!" بعد نگاهی به چهره ی نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشت. ا دارد..... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊