بسم رب الشهدا والصدیقین
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_ششم 6⃣
اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار
بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و
آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد
تومن بهت ميدم.
در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين
اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفراز کساني که
براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از
او حساب ميبردند.
شاهرخ به همراه
چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران از طرف ساواک دعوت شده بودند، . هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم
همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در
تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينه
که ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو
بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم.
پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف
اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد.
جلسه که تمام شد،همه ازتعداد
نوچه هاوآدمهاشون ميگفتنو پول ميگرفتن،
اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل
محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبرميدم.
عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقاداشت.
اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت.
راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار
شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود.
هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد. بعد همراه
دسته عزادار حرکت ميکرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني
مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلي دوست داشت.
در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئتها اجازه حرکت
در خيابان را نميداد. اما با صحبتهاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز
گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ
مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد.
نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود.
موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم
به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفرهم
آمديم ودر کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذرزمان
را حس نميکرديم.
اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک
ندارم، اولين جرقه هاي هدايت مادرهمان عصرعاشورا زده شد. آن روز، بعد از
صحبتهاي حاج آقاو پرسشهاي ما، ُحرديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس
ازعاشورا، ٌحرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره)
ادامه دارد .....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_ششم 6⃣
فهمیدم قرار است با ایشان صحبت کنم و خودشان این برنامه را چیده بودند .
خوب عصبانی شدم و بر خورد تندی کردم .
حاجی گفت :"شما همش از جهاد حرف میزنید ؛ فکر کردید من خشکه مقدسم ، و شما رو توی خونه زندونی میکنم ؛ نه من اصلا دوست دارم خانمم چریک باشه ، زن خونه دار نمیخوام ."
اولین بار بود که خودش رو در رو از من
خواستگاری ميكرد. گفتم «نه!» و خدا ميداند كه آن روزها اصلا نيت ازدواج نداشتم و راستش از حاجی هم
ميترسيدم، صدايش را كه می شنيدم تنم می لرزيد. اين را رويم نشد به حاجی بگويم؛ بگويم هيچ دختری با كسی كه از او ميترسد، ازدواج نميكند.يك سال بعد برگشتم پاوه. اتفاقات عجيبي دست به دست هم داد تا من بروم پاوه و نه جای ديگر. قبل از رفتن، برای هر جا استخاره كردم بد آمد، اما برای مناطق كردستان بسيار خوب آمد. من به دوستم كه هم راهم بود گفتم «فرمانده سپاه پاوه برادر همت است كه يك زمانی از من
خواستگاری كرده. من اون جا نميام.
ميريم سقز.
به دوستم گفتم وقتی رسيديم آموزش و پرورش باختران و پرسيدند كجا ميخوايد اعزام شيد، ميگويي؛ هر جا به جز پاوه! فقط همینو بگو.»يك روز بارانی سخت رسيديم باختران. از يك دست فروش دو جفت پوتين خريديم و رفتيم آموزش و پرورش. آن جا آن آقای مسئول پرسيد «خب، خواهرها كجا ميخوايد بريد؟» دوست من گفت «پاوه!» آن
بنده ی خدا هم نوشت پاوه . من زبانم بند آمده بود. به هر حال حكم را زدند و ما همان روز عصر راه افتاديم سمت پاوه. من تمام راه گريه ميكردم. آدم بعضی وقت ها نميداند گريه اش برای چيست؟ مثل دوستم كه خودش هم
نمی دانست چه طور شد كه بعد از آن همه سفارش های من، اسم پاوه را به زبان آورد.
ادامه دارد......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
○●🦋 رمان#عارفانه #قسمت_پنجم 💫شهید احمدعلی نیری💫 راوری:دکتر محسن نوری، «استاد دانشگاه شهید بهشت
○●🦋
رمان #عارفانه
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_ششم
راوی: دکتر محسن نوری
💠رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت.در داخل جمع همیشه مثل افراد بود با آنها می خندید و حرف می زد و...
هیچگاه خودش رو برتر از بقیه نمی دانست درحالی که همه می دانستیم او از بقیه به مراتب بالاتر است.از همان دوران راهنمایی که درگیر انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم!
احساس می کردم که احمد خداوند را به گونه ای دیگر می شناسد و به گونه ای دیگر بندگی می کند!
ما نماز می خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد.شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب بود.
من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند.اما رفتارش خیلی عادی بود.فقط می دیدم ، وقتی کسی راه را اشتباه می رفت خیلی اهسته و مخفیانه به او تذکر می داد.
او امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمی کرد.
فقط زمانی برافروخته می شد که می دید کسی در جمع غیبت می کند.در این شرایط او با قاطعیت از شخص غیبت کننده می خواست که ادامه ندهد.
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دار هم بودیم.یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچگی با هم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!
من نمی دونم چرا تو این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من....
لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم حتما یه علتی داره.باید برام بگی!
بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت: طاقتش رو داری؟
با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟
گفت: بشین تا بهت بگم.
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShhoohada
رفاقت با شهدا
🌹بسم رب الشهداوالصدیقین🌹 #هنوزسالم است #قسمت پنجم خاله محمدرضارابغل کرد.محمدرضانفس نمیکشیدگوشش ر
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
#هنوز_سالم_است
#قسمت_ششم
کمی پایین تر،دوباره مأمور ها را دیدند؛اما اینبار حرفش را نپذیرفتند.مأمور هادنبالشان کردند و آنها پا به فرار گذاشتند.
توی کوچه ای یک چرخ تافی دیدند.پدر درِچرخ را باز کرد.اول محمدرضا را توی چرخ گذاشت و بعد خودش داخلش شد.در را که بست،صدای پای مأمور ها درکوچه پیچید.زانوهایشان را بغل کردند وسرهایشان را روی زانو گذاشتند.زیاد نمی توانستند به این حال بمانند.خدا خدا می کردند که مأمورها زودتر بروند و از این وضع نجات پیدا کنند.مأمورها هرچه گشتند،پیدایشان نکردند.یک گاز اشک آور انداختند.قوطی قِل خورد و رفت زیر چرخ تافی.چشم وگلوی پدر و محمدرضا حسابی سوخت.محمدرضا اما بیمه ی دعا و قرآن و نفس سید بود.وقتی مأمورها رفتند،حال پدر خیلی بد شد.از چشم هایش یک ریز آب می آمد وگلودردی گرفته بود که تمامی نداشت
یک سالی میشد که انقلاب پا گرفته بودوتوی این یک سال،پدر هرروز مریضی کشیده بود.آخرش هم گفتند که سرطان حنجره گرفته است.
چند وقت بعد پدر همه را تنها گذاشت.تمام ارثیه اش برای بچه ها سه تا یک تومانی بود.از ان روز محمدرضای ده ساله شد نان آور خانه.
روزها کار میکرد و شبها درس می خواند.حقوقش را که میگرفت ،حتی یک تومانش را هم برای خودش بر نمیداشت؛همه اش را می آورد و بی حرف می گذاشت جلوی مادر.
چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت برای ثبت نام اعزام به جبهه. قبولش نکردند. گفته بودند که باید پانزده سالت تمام شود. بهش برخورده بود. دمغ و ناراحت رفته بود خانه.
مادر جریان را که شنید گفت: "اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام می شود و برای خودت مردی می شوی."
ولی محمدرضا بی تاب بود. دور اتاق راه می رفت و می گفت: "من دیگر صبر ندارم. آن قدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد."
شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست و با دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگ تر کرد.
هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت به پایگاه ثبت نام. مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: "دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی!" بعد نگاهی به چهره ی نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشت.
ا#دامه دارد.....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊