سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*نذر کردهے امام رضا(ع)*💛
*آخرین زیارت*🕊️
*سردار شهید محمد تیموریان*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: آمل
محل شهادت: هورالهویزه
*🌹مادرش←خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچهی سرخ رنگی♥️ پیچیده شده به سوی من میفرستد💛و چندی بعد خواب دیدم کنار رودخانهی آبی ایستادهام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب میافتد💦 محمد در یکسالگی با یک نگاه آقا شفا میگیرد💛 محمد نذر کرده امام رضا(ع) بود💛 او بزرگ میشود و به جبهه میرود بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) میرفت💛در عملیاتی مجروح میشود🥀و او را برای درمان به مشهد منتقل میکنند🌷 شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا میرفت. اما نه💫راوی← به مادرش قول داد که حتما به پابوس آقا میبرمت اما شهید شد🕊️او در حالی که مجروحان را از آب بیرون میآورد بر اثر انفجار گلوله💥 در داخل آب🥀به شهادت رسید🕊️ و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر شد💫 او مفقود بود پیکرش را اشتباهاً با شهدای دیگر به مشهد میبرند‼️و در حرم طواف میدهند💛بعد از شناسایی به مادرش میگویند پیکر پسرت اشتباهاً به حرم آمده‼️ مادر را به مشهد میبرند و او هم طبق قول محمد توانست به پابوس آقا برود💛 بعد از سه هفته پیکرش به آمل بازگشت*🕊️🕋
*سردار شهید محمد تیموریان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..🖤💔*
📸 لذت دنیا به بندگی کردن است🌹
و لذت بندگی کردن....
با شهادت کامل می شود🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#معجزهی_میدان_مین....
🌷در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در حال تفحص بودیم و به دنبال پیکر مطهر بچه های گردان حنظله لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) میگشتیم و درست در حد فاصل پاسگاه رشید به عراق و پاسگاه خودمان به اولین شهید رسیدیم. با خوشحالی به دنبال یافتن پلاک او بودیم که یکی از بچه ها فریاد زد: "یک شهید دیگر!" برخاستم و به طرف جلو رفتم. پیکر شهیدی دیگری بر روی زمین افتاده بود، چند متر جلوتر هم شهید دیگری بود و آن طرفتر هم شهیدی دیگر. از شادی به وجد آمده بودیم و در فکر بودیم که کدام یک را زودتر جمع کنیم، که ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: "فلانی! آن دو نفر کیستند؟!"
🌷سرم را بلند کردم و به طرف اشاره اش خیره شدم. حدود سی متر آن طرفتر ایستاده بودند و دست هر کدامشان یک کلاش بود. ما آنها را مینگریستیم، و آنها ما را. خوب که دقت کردم دیدم عراقی اند. به برادر سربازی که همراهم بود گفتم: "اصلاً عکس العملی نشان نده و آهسته به طرف عقب حرکت کن." و در حالیکه سعی میکردم نشان بدهم که حواسم به زمین است به زمین اشاره میکردم و حرف میزدم و در همان حال خودمان را به کانالی که نزدیک پاسگاه خودمان بود رساندیم و از آنجا به بعد شروع کردیم به دویدن.
🌷به خاطر پای مصنوعی ام، سخت بود که بدوم اما چون اطمینان داشتم عراقی ها در صدد اسارت ما هستند، با زحمت فراوان میدویدم و همراهم را هم به دویدن بیشتر تشویق میکردم. پانصد الی ششصد متر که دویدیم به عقب نگاه کردم، عراقی ها رسیده بودند بالای کانال، داخل کانال را میکاویدند و دنبال ما میگشتند. به حفره ای که در دل دیواره کانال بود پناه بردیم و پنهان شدیم. عراقی ها با صدای بلند داد و فریاد میکردند و ظاهراً نیروی کمکی میخواستند. وضعیت وخیمی بود، احتمال اسارت میدادیم.
🌷از کانال آمدیم بیرون و وارد میدان مین شدیم، آن هم میدانی که دست نخورده بود و پر از تله های انفجاری. عراقی ها میآمدند دنبالمان. ما را دیدند که وارد میدان مین شدیم، اما آنها در ابتدای میدان مین ایستادند و ناباورانه ما را نگاه کردند. رسیدیم وسط میدان و روی زمین نشستیم. همدیگر را میدیدیم اما آنها جرأت نداشتند جلوتر بیایند. لذا شروع کردیم به خندیدن و آنها که متوجه این موضوع شده بودند با صدای بلند فریاد میزدند. ما هم آن قدر صبر کردیم تا آنها خسته شدند و برگشتند. شانس آوردیم که نمیخواستند به ما تیراندازی کنند و ما را سالم میخواستند.
🌷وقتی آنها رفتند و ما از میدان مین خارج شدیم اصلاً باورمان نمیشد که توانسته باشیم سالم از میان آن همه مین گذشته باشیم و از آنجایی که دلمان پیش شهدا بود، مصمم شدیم به هر طریقی که شده شهدا را برگردانیم. البته آن روز عراقی ها خیلی حساس شده بودند اما با یاری خدا به همت بچه های بیریا و مخلص و شجاع گروه توانستیم در روزهای بعدی شهدا را تک تک از زیر گوش عراقی ها کنارِ "پاسگاه رشیدیه" بیرون بیاوریم و به وطن عزیزمان بازگردیم.
راوی: جانباز شهید حاج علی محمودوند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
#رمان های زیبا و تاثیر گذار به قلم بسیار زیبای ✏️
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
#در کانال رسمی ایشون رمان ها رو دنبال کنید
#معرفی کتاب 📚 و جلسات دنباله دار سخنرانی های ناب هم واستون داریم 😊
#پس با ما همراه باشید 🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد رضا هست🥰✋
*در آرزوی گمنامی*🕊️
*شهید محمد رضا عسگری*🌹
تاریخ تولد: ۶ / ۷ / ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۴ / ۱۳۶۵
محل تولد: مازندران
محل شهادت: مهران
*🌹هفده ساله بود که پدرش را از دست داد🥀بعد از آن برای اینکه بتواند روزها به کسب و کار بپردازد🍃شبانه ادامه تحصیل داد🌙ابتدا آرایشگر شد🍁 مدتی بعد قهوه خانهای به راه انداخت☕ زمانی بعد بلال فروشی کرد🌽و بعد از معاف سربازی در کارخانه رب گوجه فرنگی مشغول به کار شد🍃راوی← در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند🥀واقعا احساس شرمندگی می کرد🥀آرزوی گمنامی داشت🍂 او به عنوان نیروی داوطلب جذب سپاه شد🍃در آخرین سفری که به مازندران داشت در یکی از سخنرانیهایش گفته بود: «آرزو دارم مفقودالاثر شوم🥀تا شرمندۀ خانواده هایی که جوانان خود را از دست داده اند، نباشم»🥀او در 10 تیر ماه 1365 عملیات کربلای 1 در دشت مهران در قلاویزان🍂 به شهادت رسید🕊️او و همرزمش به طرف قله قلاویزان🍂 که از ارتفاعات بسیار خطرناک و مشرف به دشت مهران است می روند🍂گلوله توپی می آید و در کنار آنها منفجر می شود💥 و بدن آنها را می سوزاند🥀پیکرش مفقود شد.🥀یا در قلاویزان ماند🥀و یا به عنوان مفقودالاثر (شهید گمنام) دفن شده است🥀خدا به زیبایی او را به آرزویش رساند*🕊️🕋
*مفقودالاثر*
*شهید محمد رضا عسگری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..*🖤💔
#مهربانی_در_انتهای_غم....
🌷«خانم حیدری» از زبانش نمیافتد. میگوید آن زمان در محله درخونگاه زندگی میکردند و صبح تا شب برای پشتیبانی از جبهه برای رزمندگان در خانه همین خانم حیدری لباس میدوختند، کمپوت درست میکردند، سبزی پاک میکردند و سرخ میکردند، ترشی درست میکردند و گاهی میوه خشک میکردند و میفرستادند.
🌷صادقی میگوید همه چیزهایی که امروز بلد است از حیدری یاد گرفته است: «هر چه شیشه، مادرم برای جهیزیهام داده بود برای پر کردن مربا و ترشی بردم. خانم حیدری همه کارها را با سلام و صلوات انجام میداد و همه کاری از دستش برمیآمد. آن زمان برادران همسرم در جبهه بودند و تشویقمان میکردند که به کارمان ادامه دهیم.
🌷خانه ما نزدیک پزشکی قانونی بود و شهدا را که میآوردند برای استقبال میرفتیم. یک روز چند شهید آورده بودند که مدتها پس از شهادت پیدایشان کرده بودند. حشرات دورشان جمع شده بودند و بطریهای گلاب هم جوابگو نبود و مردم پراکنده میشدند. همان دوران همراه دفترچههای بسیج هر بار یک حشرهکش به ما میدادند که من اینها را جمع کرده بودم و یک کارتن شده بود.
🌷وقتی این صحنه را دیدم موتور گرفتم و به خانه آمدم و کارتن را با خود برداشتم و این حشرهکشها را استفاده کردیم تا حشرات پراکنده شوند. همه تعجب کرده بودند که اینهمه حشرهکش یکباره از کجا رسید و چه کسی به فکرش خطور کرده بود چنین کاری کند. همه خاطرات آن روزها با غمی عجین شده که تهاش مهربانی است.»
راوی: سرکار خانم زهرا صادقی از رزمندگان پشت جبهه
منبع: سایت مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊