eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
33.1هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
14.8هزار ویدیو
148 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_چهارم ✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول ش
‍ ❤️ 💌 ✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد... مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم بخورم مصطفی گفت بریم اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما.... تا بعد از ظهر هم کردم بازم نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من... دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون و میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله... ⏱ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل... همون جا پیشونی قشنگش رو من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره... فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟ 😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم میکرد و هم خونه اونها برای اومدن بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود.... 😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه موبایل جدید خریده بود که میگرفت انقدر از عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم میکرد... 😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به نگاه میکردم... 🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟ گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی بود... خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من من هم داشت کم کم میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین شون بود برادرم هم کرد و الحمدلله آرومی سپری میکردیم 🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی... 😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته جرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟ با همسرت شده ؟ گفت نه گفتم خوب بگو رفت پیش برادر شوهر و برگشت گفت خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو .. ✍🏼 ... ان شاءالله
1.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پرسش: آیا در حضور ها کمتر میباشد؟ 🔻استاد 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
1.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پرسش: آیا در حضور ها کمتر میباشد؟ 🔻استاد 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
1.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پرسش: آیا در حضور ها کمتر میباشد؟ 🔻استاد 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
..... 🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند. ✍🏼میخوام داستان خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم.... 📝من یک خانوم و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند.... 😔 یه انسان کاملا از و و بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( ).... 😔آدمی بودم و هر روز دلم یه و دوست جدید میخواست و متاسفانه بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه خوردن و تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود... 👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه ام و خلاصه رفتیم... 😍وقتی رسیدیم خونه خونه برام بود چون خانواده و صمیمی بودن و هم و هم اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن... 😢یه جوری شدم اول لحظه به خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون رو نداشتم... 😞چون من با هایلایت و و حالم بهم می‌خورد از خودم... 😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام شده بود و من به هیچی نمیشدم نه کردن نه و گذار چه با دوستام و چه مختلف... 😢طاقت آوردم تا شب شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه میخوام بهم میگه میتونم تو پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت نکن همینطوری است.... 😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم کنم و از خدا برای گناهانم بخشش کنم و و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان ها و ها رو میگیرمو علاقه شدیدی به و پیدا کردم... ☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که نکنم چون واقعا و حس تو راه خدا هستش و برام شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه هدایتم داد تا نشوم دستم را گرفت... ☺️و هر روز خدا رو میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای گذشته برگردم.... 🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش است که در خداستــــــ♡....پایان.... ‍📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
..... 🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند. ✍🏼میخوام داستان خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم.... 📝من یک خانوم و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند.... 😔 یه انسان کاملا از و و بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( ).... 😔آدمی بودم و هر روز دلم یه و دوست جدید میخواست و متاسفانه بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه خوردن و تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود... 👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه ام و خلاصه رفتیم... 😍وقتی رسیدیم خونه خونه برام بود چون خانواده و صمیمی بودن و هم و هم اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن... 😢یه جوری شدم اول لحظه به خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون رو نداشتم... 😞چون من با هایلایت و و حالم بهم می‌خورد از خودم... 😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام شده بود و من به هیچی نمیشدم نه کردن نه و گذار چه با دوستام و چه مختلف... 😢طاقت آوردم تا شب شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه میخوام بهم میگه میتونم تو پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت نکن همینطوری است.... 😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم کنم و از خدا برای گناهانم بخشش کنم و و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان ها و ها رو میگیرمو علاقه شدیدی به و پیدا کردم... ☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که نکنم چون واقعا و حس تو راه خدا هستش و برام شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه هدایتم داد تا نشوم دستم را گرفت... ☺️و هر روز خدا رو میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای گذشته برگردم.... 🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش است که در خداستــــــ♡....پایان.... ‍📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨