👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم @BA_KHODABAS 🕊 ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میم
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_ام
✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه پاییزی زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستت خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت..
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
#سفری_از_جنس_آرامش.....
🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند.
✍🏼میخوام داستان #هدایت خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم....
📝من یک خانوم #متاهل و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند....
😔 یه انسان کاملا از #دین و #قرآن و #اسلام #فراری بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی #گمراه بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( #استغفرالله )....
😔آدمی بودم #رفیق_باز و #تنوع_طلب هر روز دلم یه #برنامه و دوست جدید میخواست و متاسفانه #تفریحم بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه #مشروب خوردن و #شلوق_بازی تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود...
👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون #مهمونی چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای #تفریح ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه #دختر_دایی ام و خلاصه رفتیم...
😍وقتی رسیدیم خونه #جو خونه برام #سنگین بود چون خانواده #مذهبی و صمیمی بودن و هم #خانم و هم #آقای اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن...
😢یه جوری شدم اول لحظه به #تیپ خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون #مجلس رو نداشتم...
😞چون من با #موی_سر هایلایت و #آرایش_علیظ و #مانتو_جلو_باز حالم بهم میخورد از خودم...
😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم #آرامش داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام #دور شده بود و من به هیچی #ارضا نمیشدم نه #خرید کردن نه #گشت و گذار چه با دوستام و چه #ورزشهای مختلف...
😢طاقت آوردم تا شب #سپری شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه #آرامش میخوام #حسی بهم میگه میتونم تو #راه_خدا پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت #شک نکن همینطوری است....
😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم #توبه کنم و از خدا برای گناهانم #طلب بخشش کنم و #نماز و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان #پنج_شنبه ها و #دوشنبه ها رو #روزه میگیرمو علاقه شدیدی به #الله و #رسول_اللهﷺ پیدا کردم...
☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با #دل_و_جون پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که #لغزش نکنم چون واقعا #آرامش و حس #عجیبی تو راه خدا هستش و برام #ثابت شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه #گناه هدایتم داد تا #گمراه_تر نشوم دستم را گرفت...
☺️و هر روز خدا رو #شکر میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای #سیاه گذشته برگردم....
🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش #سهم #قلــــــبی است که در #تصرف خداستــــــ♡....پایان....
📚❦┅┅
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
#سفری_از_جنس_آرامش.....
🌹با سلام خدمت اعضای کانال داستان پند.
✍🏼میخوام داستان #هدایت خودم رو خدمت خواهران و برادران دینی ام بگم....
📝من یک خانوم #متاهل و 26 ساله هستم، صاحب دو فرزند....
😔 یه انسان کاملا از #دین و #قرآن و #اسلام #فراری بودم که بدون آگاهی و هیچی سرم نمیرفت و تمایلیم نداشتم بدانم، اصلا بحدی #گمراه بودم که وقتی خانواده ام هم میخواستن چیزی بگن چندشم میشد ( #استغفرالله )....
😔آدمی بودم #رفیق_باز و #تنوع_طلب هر روز دلم یه #برنامه و دوست جدید میخواست و متاسفانه #تفریحم بادوستام شده بود برنامه چیدن واسه #مشروب خوردن و #شلوق_بازی تو هفته حداقل دو روزش این برنامه بود...
👌🏼یه روز خونه خواهرم اومدن خونمون #مهمونی چن روز با هم بودیم بعد گفتن بریم یه شهر دیگه برای #تفریح ماهم قبول کردیم وقتی رسیدیم دامادمون گفت میریم خونه #دختر_دایی ام و خلاصه رفتیم...
😍وقتی رسیدیم خونه #جو خونه برام #سنگین بود چون خانواده #مذهبی و صمیمی بودن و هم #خانم و هم #آقای اون خونه با وجود این که کم سن و سال بودن حاجی بودن...
😢یه جوری شدم اول لحظه به #تیپ خودم نگاهی کردم حالم گرفته شد جوری که توان ماندن اون #مجلس رو نداشتم...
😞چون من با #موی_سر هایلایت و #آرایش_علیظ و #مانتو_جلو_باز حالم بهم میخورد از خودم...
😍با اینکه از اونا چیزی نمیدانستم اما میدانستم #آرامش داشتن.... من مدت زیادی میشد که آرامش از خونه ام #دور شده بود و من به هیچی #ارضا نمیشدم نه #خرید کردن نه #گشت و گذار چه با دوستام و چه #ورزشهای مختلف...
😢طاقت آوردم تا شب #سپری شد و من پیش خانم خونه رفتم و ازش سوالهایی کردم و گفتم حالو هوام اینجوریه #آرامش میخوام #حسی بهم میگه میتونم تو #راه_خدا پیداش کنم اونم خیلی استقبال کرد و گفت #شک نکن همینطوری است....
😍خیلی حالمو خوب کرد از همون شب تصمیم گرفتم #توبه کنم و از خدا برای گناهانم #طلب بخشش کنم و #نماز و روزهام رو شروع کردم وخوشبختانه الان #پنج_شنبه ها و #دوشنبه ها رو #روزه میگیرمو علاقه شدیدی به #الله و #رسول_اللهﷺ پیدا کردم...
☺️جوری که حضورشون رو تو خونه ام احساس میکنم.... یک روزی فامیل قدیمیم رو دیدم کلی حرفزدیم بعد گفت آموزش کلاس قرآن دارم بهم پیشنهاد داد منم با #دل_و_جون پذیرفتم و ازش درخواست کمک کردم که مواظبم باشه که #لغزش نکنم چون واقعا #آرامش و حس #عجیبی تو راه خدا هستش و برام #ثابت شد که خدا چقد بخشنده و مهربان هست که من بنده اش را با اون همه #گناه هدایتم داد تا #گمراه_تر نشوم دستم را گرفت...
☺️و هر روز خدا رو #شکر میکنم، بابت این حال و احوالم و هیچ وقت حاضر نیستم به اون روزهای #سیاه گذشته برگردم....
🌹امیدوارم همه عزیزانی که دور شدن از الله و و دینش به راه راست هدایت پیدا کنن و قطعا بدانید که آرامــــــش #سهم #قلــــــبی است که در #تصرف خداستــــــ♡....پایان....
📚❦┅┅
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨