بشنوید از من #جامانده
درباره #تنگه_ابوقریب
#لشگر_عملیاتی۲۷
#گردان_عمار
برگاول؛
.. از دوکوهه رفتیم کارون چادر بزنیم ( ۲۰ تیر سال ۱۳۶۷ شمسی) تا بچه ها برای عملیات پیش رو از دوکوهه به ما ملحق شن.. رفتیم.. چادر هم زدیم.. سه روز هم گذشت.. ولی بچه ها نیومدن..! دلواپس شدیم.. طرفای ظهر بود.. پیچ رادیو رو باز کردیم.. گفت گردان عمار از لشگر ۲۷ محمد رسول الله ص جواب تک دشمن در منطقه ابوقریب فکه رو دادن..😔 دودستی زدیم توو سرمون که ای وای رفقا رفتنو ما جاموندیم..😔 نگو که روز قبل ی مرتبه به بچه ها توو دوکوهه خبر میرسه📣 گردان باید سریع تجهیز بشه بره فکه .. چون منطقه ابوقریب که دست ارتش بود داره سقوط میکنه و زرهی حزب بعث داره با سرعت خودشو میرسونه اهواز.. ارتش هم با تمام جانفشانی اش نتوانست دوام بیاره..
..وقتی خبر رفتن ضرب العجلی بچه ها از دوکوهه به فکه، توو کارون به ما رسید.. چادرهارو جمع کردیم.. بار کامیون کردیم.. برگشتیم دوکوهه..! وقتی اتوبوس رسید دوکوهه.. مقابل ساختمان گردان عمار.. دیدم پرنده پر نمیزنه..😞 گردانی که سروصداش بلند بود.. خش خش پای بچه ها روی این سنگ های جلوی ساختمون موسیقی گوشمون بود.. بروبیایی بود.. سوت و کور شده بود.. جعبه مهمات ها همین جور رو زمین ریخته.. درهای ورودی اتاقارو هم باد داره بازو بسته میکنه.. خدایا.. حتی ی نفرم نیست ازش بپرسم از بچه ها و رفقام کیا پریدن... دیگه داشتم ناامید میشدم.. دیدم ی برادری داره میاد.. از بس سوخته و گرما زده شده بود، حال حرف زدن نداشت.. همینجور که چفیه خیس به دهن و صورتش گرفته بود ازش پرسیدم توهم رفتی فکه؟... گفت آره! فقط من و یکی دیگه سالم برگشتیم.. همه یا شهید شدن یا مجروح.. دل تو دلم نبود.. یکی یکی اسم رفقامو اوردم.. فلانی چی شد؟.. میگفت شهید شد! .. اون رفیقم چی؟.. شهید شد.. #سلیم_حقی چی؟.. شهید شد! #نیکو_حرف چی؟... اونم شهید شد.. دیگه ادامه ندادم.. رفتم توو اتاق دسته مون.. ی گوشه نشستم و زارزار گریه کردم... 😭 دونه دونه اسم رفقامو میوردم و داد میزدم.. خیلی سخته! غربت ابوقریب هیچ وقت ازم دور نمیشه! ..ادامه دارد..
#جامانده
@ba_rofaghaye_shahidam
بشنوید از من #جامانده
درباره #تنگه_ابوقریب
#لشگر_عملیاتی۲۷
#گردان_عمار
برگدوم؛
.. قبل از این که بریم کارون چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای این کار انتخاب می شدن.. مسئول دسته ما برادر #صنعتی بود که #بچه_محلمونه ..! شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون دوکوهه) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست برادر صنعتی ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده..! آخه دوست داشتم زودتر برم نزدیک خط.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟ بهم گفت ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم.. فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بود بره کارون، بهم رسید گفت برادر #مقدم بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو دوکوهه کار دارم میخام تا نیومدیم کارون کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر #نیکوحرف🌹 با خوشحالی اومدم به برادر صنعتی گفتم جور شد.. منم میرم کارون! #نیکوحرف خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم.. با برادر #سلیم_حقی که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. خدایا😭 کمکم کن😭 جاماندگی خیلی بد دردیه😭 اونم با دست خودت، خودتو جابزاری.. 💔 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و رفقارو بردن فکه ... هم #نیکوحرف شهید شد و هم #سلیم .. ای خدااا😭... ادامه دارد..
#جامانده
@ba_rofaghaye_shahidam
یادواره و همایش سالانه عطش
با حضور همرزمان، فرماندهان، جامانده ها و خانواده های معظم شهدای #تنگه_ابوقریب
#لشگر_عملیاتی۲۷
#گردان_عمار
@ba_rofaghaye_shahidam